رنجهای ورتر جوان: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۹:
* «همهٔ بزرگان و آموزگاران و مربیان برآنند که بچه خودش نمیداند چرا میخواهد؛ ولی این که بزرگترها هم مثل بچه در دامان زمین تاتی میکنند و مثل بچه نمیدانند از کجا آمدهاند و به کجا میروند، و در کار و کردارشان حتی آن هدف راستین و روشن بچه هم نیست و مثل بچه هم به حکومت با ابزار نان قندی و تو سری تن در میدهند، واقعیتی ست که بسا بسیاری نپذیرند، حالی که به گمان من این واقعیت روشنی روز را دارد!»
* «من این داوری ام را رک و راحت با تو در میان میگذارم، چون میدانم در جوابم بسا تأیید کنی اساساً آدمهایی خوشبخت ترند که بچه وار فارغ از غم فردا زندگی میکنند و به هر جا که میروند عروسکشان را با خودشان میبرند و رخت به تنش عوض میکنند و به هوای نان قندیِ مادر با همهٔ احترام جلوی صندوق خوراکی بالا و پایین میروند، وقتی هم که بالاخره به این آرزوی دلشان رسیدند، دو لُپّه میخورند و داد میزنند: باز هم! این آدمها مخلوقاتی خوشبخت اند، و جز این قماش، کسانی هم که روی کار و کسب حقیرشان یک اسم دهن پر کن میگذارند و دنبال سود خود دویدن را با منت تمام کاری کارستان در راه رفاه جامعه جا میزنند ـ خوشا به حال آنها که این عشوهها را بلدند! ولی آن انسانی که فروتن است و از سر راستی کنه چنین راه و راسمی را میبیند، و میبیند هم که دستمایهٔ هر شهروندِ خوش نه بیش از این است که باغچهٔ خانه اش را باغ بهشت میگیرد، یا آن تیره روزترین بینوا هم خود اگر در زیر بار سختی از نفس بیفتد، میل به زندگی از سرش نمیافتد، و هر آدمی که بگیری دوست دارد آفتاب را شده حتی یک دقیقه بیش تر ببیند، یک چنین انسانی خاموشی پیشه میکند و به دنیای عواطف خود پناه میبرد و خوشبخت است، چرا که انسان است؛ و هر اندازه هم که در قید و بند باشد، در کنه دل احساس شیرین آزادی را نگاه میدارد و میداند هر وقت که خواست، در خود میبیند ترک این سیاهچال کند.»
* «تو خودت می دانی که من برای دین احترام قائلم، و حس ودلم با من میگوید که دین برای برخی از پای افتادگان تکیهگاه است و برای برخی دل سوختگان طراوت جان؛ ولی آیا میتواند و حتماً لازم است که برای هر انسانی همین نقش را داشته باشد. با یک نگاه به این دنیای بزرگ هزاران نفر را خواهی یافت که دین برایشان چنین نقشی ندارد؛ و چه بخوانند در گوششان و چه نخوانند، چنین نقشی نخواهد داشت. در آن صورت چه حاجت که برای من این طور باشد؟ آیا پسر خدا خود نمیگوید تنها آنانی به ندایش لبیک خواهند گفت که خداوند به او بخشیده باشدشان؟ و حال اگر خدا مرا به او نداده باشد، چه؟ اگر خداوند، آنطور که دل من گواهی میدهد، مرا برای خودش نگاه داشته باشد، چه؟ - خواهش میکنم این حرفها را کج تعبیر نکنی و در این دو کلمهٔ معصومانه دنبال طعن و تمسخر نگردی… آیا سرنوشت چیزی جز این است که سهم خود را از بار رنج به دوش بکشیم و جاممان را تا به جرعهٔ آخر بنوشیم؟ - و حال اگر آن پیاله که خداوند از آسمان بر لبان پسر خود نشاند حتی بر او تلخ بود، چه ضرورت دارد که من بزرگی بفروشم و وانمود کنم که به کامم شیرین است؟ و در آن ساعت هراسانگیزی که تمامی وجودم در تردید میان بودن یا نبودن میلرزد، در آن لحظه که گذشته مثل رگهٔ [[آذرخش]] یک آن ورطهٔ تاریک آینده را نشانم میدهد و بعد تاریکی زمین را فرا میگیرد، و جهان همراه من سقوط میکند، چه حاجت به آن که شرمگین باشم؟ - آیا این آن صدای آدمِ از هر سو رانده و یکسره بیپناه و محکوم به سقوط نیست که با نثار عبث جان و توان خود به خشم میگوید خدای من، ای خدای من! چرا تنهایم گذاشتی؟ پس برای چه من از این عتاب شرم کنم؟ و برای چه بیمناک آن لحظهای باشم که حتی اویی از آن گریز نداشت که هفت آسمان را به سان گلیمی درمینوردید؟»<ref>یوهان ولفگانگ فون گوته، رنجهای ورتر جوان، ترجمهٔ محمود حدادی، نشر ماهی، صص ۱۲۴–۱۲۵.</ref>
== جستارهای وابسته ==
|