غلامحسین ساعدی: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۶:
* دنیای آوارگی را مرزی نیست. پایانی نیست. [[مرگ]] در آوارگی، [[مرگ]] در برزخ است. [[مرگ]] آواره، [[مرگ]] هم نیست. [[مرگ]] آواره، آوارگی [[مرگ]] است. ننگ [[مرگ]] است.
** <small>دیگردیسی و رهایی آواره</small><ref name=radiofarda4 />
* «من به هیچوجه نمیخواستم کشور خودم را ترک کنم ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همه احزاب و گروههای سیاسی و فرهنگی را به شدت سرکوب میکرد به دنبال من هم بود. ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول [[انقلاب ۱۳۵۷ ایران|انقلاب ایران]]، بیشتر از [[w:داستان|داستاننویسی]] و نمایشنامهنویسی، که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامهٔ معتبر و عمدهٔ کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفتهنامه هم به نام ''آزادی'' مسئولیت عمدهاش با من بود. در تکتک مقالهها، من رودررو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلعوقمع و نابودکردن روزنامهها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهای تهدیدآمیزی میشد؛ تا آنجا که مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیرشیروانی زندگی نیمهمخفی داشته باشم. یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را به خاطر مبارزه با رژیم [[شاه]] در زندان گذرانده بود دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب به اتاق زیر شیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً من را خبر کرد و من از راه پشت بام فرار کردم. تمام شب را پشت دکورهای یک استودیوی فیلمسازی قایم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیلهایم را تراشیدند و با تغییر قیافه و لباس به مخفیگاهی رفتم. مدتی با عدهای زندگی جمعی داشتم ولی مدام جا عوض میکردم. حدود ۶ الی ۷ ماه مخفیگاه بودم و یکی از آنها خیاطخانه زنانه متروکی بود که چندین ماه در آنجا بودم؛ و همیشه در تاریکی مطلق زندگی میکردم، چراغ روشن نمیکردم، پردههای همه کشیده شده بود. همدم من چرخهای بزرگ خیاطی و مانکنهای گچی بود. اغلب در تاریکی مینوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان، برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید میکردند که جای مرا پیدا کنند و آخرسر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک، از راه کوهها و درهها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه را گرفتم و به پاریس آمدم.»<ref>[http://www.bisheh.com/Group.aspx?GroupID=520 غلامحسین ساعدی، پزشکی که سرانجام نویسندگی را برگزید]</ref><ref>[http://www.bbc.com/persian/arts/2010/11/101123_l41_theater_saeedi_niloufar_beizaee.shtml نگاهی به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی]</ref>
* «احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه پس کوچههای شهرهای [[ایران]] را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. نه جلوی مغازهای میایستم، نه خرید میکنم؛ پشت و رو شدهام.»<ref>[http://www.bbc.com/persian/arts/2010/11/101123_l41_theater_saeedi_niloufar_beizaee.shtml زندگی و آثار غلامحسین ساعدی]</ref>
* «در عرض این مدت یک بار خواب [[پاریس]] را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردیم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نیستم زبان [[فرانسه]] یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی میدانم. حالت آدمی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجههاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم؛ و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر میبردم.»<ref>[http://www.bisheh.com/Group.aspx?GroupID=520 به گروه غلامحسین ساعدی خوش آمدید]</ref>
|