از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
صفحه‌ای تازه حاوی «'''W:''' (به انگلیسی: What I Talk About When I Talk About Running) (به ژاپنی: 走ることについ...» ایجاد کرد
 
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱:
'''[[W:|Wen:What I Talk About When I Talk About Running|از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم]]''' (به [[انگلیسی]]: What I Talk About When I Talk About Running) (به [[ژاپن|ژاپنی]]: 走ることについて語るときに僕の語ること) [[رمان|رمانی]] خاطره‌مانند است که [[هاروکی موراکامی]] از [[زندگی]] خود ارائه می‌دهد.
 
== گفتاوردها از رمان ==
* «همین حالا دارم فکر می‌کنم که مسافت دویدنم را افزایش دهم. خواه ناخواه سرعت برای من در درجهٔ دوم اهمیت قرار دارد. مادامی که بتوانم مسیری تعیین‌شده را بدوم به چیز دیگری جز آن فکر نخواهم کرد. گاهی اگر خوشم بیاید تندتر می‌دوم ولی در آن‌صورت زمان تمرین را کمتر می‌کنم چون نکتهٔ مهم آن است که شور و نشاط فرد در پایان هر جلسهٔ ورزش به روز بعد منتقل شود. همین رویه را در مورد نوشتن هم در پیش گرفته‌ام و آن را جزء واجبات می‌دانم. هر روز موقعی از نوشتن دست می‌کشم که احساس می‌کنم باز هم توان نوشتن دارم. این کار را انجام بدهید تا ببینید روز بعد برنامه‌تان چه راحت و روان پیش خواهد رفت. به گمانم ارنست همینگوی هم به همین ترتیب عمل می‌کرد. آدم باید برای پیش بردن کارهایش ضرب آهنگ را حفظ کند. در پررژه‌های طولانی‌مدت این امر بسیار اهمیت دارد. در دویدن به‌محض تنظیم ریتم گام‌ها، آسودگی خاطر از راه می‌رسد.»<ref>هاروکی موراکامی، از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم، ترجمهٔ مجتبی ویسی، انتشارات چشمه.</ref>
* «امروز موقع دویدنم دقایقی باران بارید ولی بارانی خنک بود، که احساسی خوشایند به‌همراه می‌آورد. ابری انبوه از جانب اقیانوس درست روی سرم امدآمد و بارش ملایم لحظاتی ادامه پیدا کرد اما بعد، ابر انگار چیزی به‌یادش امدهآمده باشد - «ای وای، چند فرمان را باید اجرا کنم!» بی آنکه نگاهی هم به پشت‌سرش بیندازد باشتاب راهش را گرفت و رفت. دوباره سروکلهٔ افتابآفتاب بی‌رحم پیدا شد تا زمین را دام کند. سر درآوردن از اب‌وهوای این‌جا مثل آب خوردن است. هیچ نکتهٔ پنهان یا مبهم، نه حتی یک مورد ناچیز استعاری یا نمادین، در آن یافت نمی‌شود.»
* «در طول مسیر از کنار دوندگانی دیگر، زن و مرد تقریباً به تعداد مساوی، رد شدم. ان‌ها که پرنفس‌تر بودند مثل باد جلو می‌رفتند و بدن‌شان هوا را مثل پنیر می‌برید؛ انگار سارقی در پی‌شان باشد. بقیه که اضافه‌وزن داشتند به هن‌رهن افتاده بودند، چشم‌های‌شان نیمه‌باز بود و شانه‌های‌شان فروافتاده، پنداری دویدن آخرین کاری باشد که بخواهند در دنیا انجام دهند. قیافه‌شان طوری بود انگار دکترشان هفتهٔ قبل به آنان هشدار داده که دیابت دارند و اگر ورزش نکنند به دردسر می‌افتند. من بین این دو گروه دونده جایی بینابین داشتم.»
* «از گوش دادن به آهنگ‌های گروه لاوین اسپونفول سیر نمی‌شوم. موسیقی آن‌ها حالتی آسوده و فارغ‌بال دارد و هیچ نشانه‌ای از تصنع و خودنمایی در آن دیده نمی‌شود. با شنیدق آ «نواهای آرامش‌بخش بسیاری از خاطرات دههٔ شصت برایم زنده می‌شوند. خاطراتی که البته چندان هم برجسته و بارز نیستند. اگر بر فرض مثال قرار بود فیلمی از روی زندگی من ساخته شود (که حتی فکر آن لرزه بر اندامم می‌اندازد) صحنه‌های مربوط به این خاطرات از جمله بخش‌هایی می‌بودند که در اتاق تدوین دورشان می‌ریختند و تدوینگر در مقام توضیح کار خود می‌گفت: «این تکه‌ها را می‌توانیم حذف کنیم. بد نیستند ولی خیلی معمولی‌اند و ارزش چندانی ندارند.» خاطراتی پیش‌پاافتاده و حقیرند اما تک‌تک‌شان برای من ارزشمند و معنادار هستند. تا یکی از آن‌ها به‌یادم می‌افتد ناخودآگاه لبخندی بر لبانم می‌نشیند و یا اخم می‌کنم. شاید شبیه خاطرات دیگران باشند ولی از برآیند آن‌ها یک نتیجه حاصل می‌شود: من؛ من در این‌جا و اکنون در ساحل شمالی کائوآئی. گاهی که به زندگی فکر می‌کنم، احساس می‌کنم تکه‌چوبی هستم که آب با خود به ساحل آورده باشد.»