علویه خانم: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
Amouzandeh (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
جز +{{ویکیپدیا}} |
||
خط ۹:
* «جوان پردهدار شال و عمامه سبز، عبای شتری و مندرس و نعلین گلآلودی داشت. بهنظر میآمد الگوی لباس خود را از مد لباس اسرای روی پرده برداشته بود[...]، صورت چاق و سرخ او مثل صورت قمربنی هاشم از جوش غرور جوانی پوشیده شده یود[...]، سرش را تکان میداد و از ته حلقومش فریاد میکشید: اینها مصائبی بود که بهسر خاندان رسول آوردند. حالا از این بهبعد مختار میآید و اجر اشقیارو کف دستشون میذاره. اگه سیعیونی (شیعیانی) که اینجا واسادن بخوان باقیشو ببینن نیاز صاحب پرده رو میندازن تو سفره - من چیزی نمیخوام - من چهارسر نونخور دارم، چهار جوونمرد میخوام که از چهارگوشیه مجلس چهارتا چراغ روشن بکنن، تا بعد بریم سر باقی پرده و ببینیم مختار چطور پدر این بدمروتصاحابهارو در مییاره.»
* «در اینوقت زن سبیلداری که سی و پنج یا چهل ساله بود مثل مادر وهب، چادرنماز پشتگلی بهسرش و دستش را بهکمرش زده، با صورت خشمناک، از اطاق مجاور در آمد. فریاد میکشید: آهای علویه، قباحت داره خجالت نمیکشی، خجالتو خوردی آبرو رو قی کردی؟ دیشب تو گاری مرادعلی چکار داشتی، همین الان میباس روبرو کنم.- کلیه سحر هم پاشده، کاسه گدائی دسش گرفته مردم رو زاورا میکنه. خودت هفت سر گردنکلفت داری بست نیس، مرد ِ منم میخوایی از چنگم دربییاری؟»
* «زن چاقی که موهای وزکرده، پلکهای متورم، صورت پرککمک، پستانهای درشت آویزان داشت پولها را بهدقت جمع میکرد.
* «علویه چشمهایش گرد شده بود، فریاد میزد: زنیکه چاچولباز آپاردی، چه خبره؟ کولی قرشمالبازی درآوردی؟ کی مردت ِ رو از چنگِت درآورده؟ سر عمر! اون گه به اون گاله ارزونی! این همون پیرزن سبیلداریه که حضرت صاحبزمون رو میکشه. میدونی چیه، من از تو خورده برده ندارم، کونت را با شاخ گاب جنگ انداختی! جلو دهنتو بگیر وگرنه هرکی بهمن بهتون ناحق بزنه خشتکشو در میارم. من بابای اون کسی که بهمن اسناد ببنده با گه سگ آتیش میزنم.»
* «قافله افتان و خیزان وارد عبداللهآباد شده بود، صدای صلوات گوش فلک را کر میکرد. چند تپه گل شبیه الونکهای ماقبل تاریخ، یک کاروانسرای شاهعباسی، بالای سردر کاروانسرا که چراغی کورکورکی میسوخت دوتا جمجمه آدم را گچ گرفته بودند برای اینکه باعث عبرت دزدها بشود.»
* «میان مسافرین ولوله افتاد، هریک حمله بهطرف لحاف و دشک و آفتابه و لولهنگ خوشان آوردند و جل و ژنده خود را برداشته و بهطرف اطاقهای کاروانسرا روانه شدند. هردسته مرکب از پنج یا شش نفر یک اطاق برای خودشان گرفتند[...]، اطاق عبارت بود از سوراخ تاریکی که دیوار کاهگلی دودزده داشت، بهسقف اطاق یک تاب زیر لانه چلچله بسته بودند که از ریزش فضله گود شده بود. بهدیوار قی خشکیده چسبیده بود، یک اجاق کنج اطاق زده بودند، یک تکه مقوای چرب، یک بادبزن پاره و مقداری خاکروبه گوشه اطاق جمع شده بود.»
* «یابوی کهری که زمین خورده بود خوب اسبی بوده. یادش بهخیر! من لنگه همین اسب رو داشتم. چهل تمن بهدوس ممدخان فروختمش. یه چیزی میگم یه چیزی
{{ناتمام}}
==پیوند به بیرون==
{{ویکیپدیا}}
{{میانبر}}
[[رده:آثار ادبی|علویه خانم]]
|