آروین د. یالوم: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۱۷:
* «من در اینجا «مسوولیت» را در معنایی خاص به کار میبرم؛ همان معنایی که ژان پل سارتر مد نظر داشت، زمانی که مسوول بودن را «بانی و مؤلف انکار ناپذیر یک رویداد یا شی» معنا کرد. مسوولیت یعنی ایجاد و تألیف. آگاهی از مسوولیت یعنی آگاهی از اینکه خود، سرنوشت، گرفتاریهای زندگی، احساسات و در نتیجه رنج هایمان را خود پدیدآوردهایم. برای بیماری که چنین مسوولیتی را نپذیرد و همچنان دیگران - دیگر افراد و یا دیگر نیروها - را به خاطر ناراحتیهایش سرزنش کند، درمان حقیقی امکانپذیر نیست. - قدرت مطلق همیشه گمراه کننده است. گمراه میکند چون آنچه را باید فراهم نمیسازد. همیشه واقعیت - واقعیت درماندگی و میرندگی ما، این واقعیت که به رغم دستیابی به ستارگان، سرنوشتی محتوم در انتظار ماست - از راه میرسد.»
* «مرگ برادر فقدانی بود که تمامی زندگی او را تحت الشعاع قرار داده بود، تمامی اسطورههای پاک و کودکانهای که در ذهن داشت: مشیت الهی، امنیت خانه، وجود عدل در جهان، و قانونی که میگوید سالخوردگان قبل از جوان ترها میمیرند، با مرگ برادر نابود شده بود.»
* «از بیشتر مراجعه کنندگان میپرسم: «دقیقاً از چه چیز مرگ میترسید؟» پاسخهای مختلفی که به این پرسش میدهند، غالباً به درمان سرعت میبخشد. پاسخ جولیا «همه کارهایی که انجام ندادهام» به جانمایهای اشاره میکند که برای همه آنهایی که به مرگ میاندیشند یا با آن روبرو میشوند اهمیت دارد: رابطه دوجانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته. به عبارت دیگر هرچه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی، هرچه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است: «زندگی ات را به کمال برسان و به موقع بمیر.» همانطور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تأکید کرده است: «برای مرگ چیزی جز قلعهای ویران به جا نگذار» و سارتر در زندگی نامه خودنوشتش آورده: «آرام آرام به آخر کارم نزدیک میشدم… یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحههای کارم ثبت میشود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت.
* «اریش فروم، مسیر تکاملی عشق را از اوان کودکی پی جویی میکند، یعنی زمانی که فرد برای آنچه هست مورد عشق قرار میگیرد یا دقیق تر بگوییم به این دلیل که هست مورد عشق قرار میگیرد. بعداً بین هشت تا ده سالگی، عامل جدیدی به زندگی انسان پا میگذارد: آگاهی از اینکه فرد عشق را با فعالیت خود پدید می آرود. وقتی فرد بر خودمداری غلبه میکند، نیاز دیگری به اندازهٔ نیاز خودش اهمیت مییابد، و کمکم مفهوم عشق از «مورد عشق بودن» به «عشق ورزیدن» تغییر میکند. فروم «مورد عشق بودن» را با وابستگی یکی میداند که در آن تا زمانی که فرد کوچک، درمانده یا «خوب» بماند، با «مورد عشق بودن» پاداش میگیرد. در حالی که «عشق ورزیدن» وضعیتی قدرتمندانه و مؤثر است. «عشق کودکانه از این قانون پیروی می کندکه «دوست دارم چون دوستم دارند.» قانون عشق بالغانه این است: «دوستم دارند چون دوست دارم. عشق رشد نیافته میگوید:» دوستت دارم چون به تو نیاز دارم. «عشق بالغانه میگوید:» به تو نیاز دارم چون دوستت دارم.»
* «اگر عشق تنها یک ویژگی حقیقی داشته باشد، این است که هرگز نمیماند؛ ناپایداری، بخشی از ماهیت شیدایی عشق است؛ ولی در شتاب بخشیدن به این مرگ احتیاط کنید. در جدال با عشق هم مانند مبارزه با یک اعتقاد مذهبی نیرومند، شما پیروز میدان نخواهید بود (و به راستی شباهتهای فراوانی میان عاشقی و تجربه خلسهٔ مذهبی هست: یکی عشقش را «حال و هوای حضور در کلیسای سیستن» مینامید و دیگر حال عشق را وضعیتی آسمانی و زوال ناپذیر میدانست) صبور باشید، بگذارید این بیمار باشد که نامعقول بودن احساساتش یا وارستگی از شیفتگی به معشوق را کشف کند و به زبان آورد.»
|