آروین د. یالوم: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
احسان آشنا (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
|||
خط ۶:
* انسان به راستی نیرومند، هرگز درد و رنج نمیآفریند، بلکه چون [[زرتشت]] پیامبر، چنان از نیرو و فرزانگی لبریز میشود که آن را سخاوتمندانه به دیگران پیشکش میکند. این پیشکشی، حاصل فراوانی شخصی است، نه ترحم، که خود نوعی تحقیر است.
* نظریه پردازان خودشکوفایی، بر اخلاقیاتی تکاملی باور دارند. برای نمونه، آبراهام مزلو میگوید: «انسان به گونهای ساخته شده که اصرار دارد موجودی کامل و کامل تر شود و این به معنای اصرار برای رسیدن به همان چیزی است که مردم ارزشهای والا، بزرگواری، مهربانی، شجاعت، صداقت، عشق، از خودگذشتگی و خوبی مینامند.» بنابراین مزلو به پرسش ما برای چه زندهایم؟ اینگونه پاسخ میدهد که ما زندهایم تا توانایی هایمان را محقق سازیم. او پرسش بعدی یعنی بر چه اساسی زندگی کنیم؟ را با این ادعا پاسخ میدهد که ارزشهای خوب در ذات ارگانیسم انسانی نهاده شدهاند و اگر انسان به خرد ذاتی خویش اعتماد کند، به شیوهای شهودی آنها را خواهد یافت.
* مدتها پیش از آنکه روانشناسی به عنوان یک نظام مستقل وجود داشته باشد، این نویسندگان بزرگ بودند که کار روانشناسان زبردست را انجام میدادند. در ادبیات، نمونههای فراوانی از مرگ آگاهی میتوان یافت که موجب تحول فردی شده است. شوک درمانی اگزیستانسیال ابنزر اسکروج[ٍ Ebenezer Scrooge] در سرود کریسمس دیکنز را در نظر بگیرید. دگرگونی فردی شگفتآوری در اسکروج شکل میگیرد، نه در نتیجه شادی ایام عید، بلکه حاصل از رویارویی اجباری با مرگ خودش است. پیام آور دیکنز (شبح کریسمس آینده) از یک شوکِ درمانی اگزیستانسیال مدد میگیرد: شبح اسکروج را به آینده میبرد، جایی که ساعات پایانی زندگی اش را مشاهده میکند،
* نیچه میگوید وظیفه ما در [[زندگی]]، تکمیل کردن آفرینش و [[طبیعت]] خویش است. او دستورالعملی نیز برای اجرای این وظیفه درونی بایسته به ما پیشکش کرده است، نخستین جمله ماندگآرش را: «بشو، آن که هستی»
* اغلب گفته میشود که سه دگرگونی بزرگ در اندیشه، دیدگاه مرجعیت بشر را تهدید کرده است. اول، کپرنیک اثبات کرد که زمین مرکز عالم نیست تا در پیرامون آن همه اجرام سماوی بچرخند. دوم، داروین نشان داد که ما مرکز زنجیره حیات نیستیم، بلکه مانند همه مخلوقات، از اشکال دیگر حیات تکامل یافتهایم و سوم، فروید که ثابت کرد که ما اربابان [[خانه]] خود نیستیم، بیشتر رفتارهای ما توسط نیروهایی خارج از آگاهی و شعور ما کنترل و اداره میشوند. شکی نیست شریک نظریه فروید که مورد اعتراف وی قرار نگرفته، [[آرتور شوپنهاور]] است. چرا که سالها قبل از تولد فروید، شوپنهاور مطرح کرده بود که ما با نیروهای زیست شناختی پیچیدهای هدایت میشویم و سپس خود را با این تفکر فریب میدهیم که ما آگاهانه اعمال خود را انتخاب میکنیم.
* انسان به راستی نیرومند، هرگز درد و رنج نمیآفریند، بلکه چون زرتشت پیامبر، چنان از نیرو و فرزانگی لبریز میشود که آن را سخاوتمندانه به دیگران پیشکش میکند. این پیشکشی، حاصل فراوانی شخصی است، نه ترحم، که خود نوعی تحقیر است.
* از بیشتر مراجعه کنندگان میپرسم: «
* «اگر انسان به شیوههای مختلف در برپایی جهان، آزاد نباشد، مسوولیت معنایی نخواهد داشت. جهان رخدادپذیر است؛ همه چیز میتوانست به شکلی متفاوت آفریده شود. برداشت سارتر از آزادی فراگیر و ژرف است: انسان نه تنها آزاد است، بلکه محکوم به آزادی است. به علاوه، مفهوم آزادی فراتر از مسوول بودن در برابر دنیا (به معنای آکندن دنیا از اهمیت) است: علاوه بر آن، فرد کاملاً در برابر زندگی خویش مسوول است، نه فقط در برابر اعمال خود، بلکه در برابر کوتاهیهایش هم مسوولیت دارد.»
* «وقتی اریش فروم، میخواست همدلی را به دانشجویان آموزش دهد، از عبارات ترنس[نمایشنامه نویس روم باستان] مربوط به دو هزار سال پیش کمک میگرفت: «من انسان هستم و بگذار هیچ چیز انسانی ای برایم بیگانه نباشد» و ما را مجبور میساخت با بخشی از خود که با کردارها یا تخیلات بیماران مربوط میشد، هر قدر هم که آنها زشت، مهاجم، شهوانی، خودآزارانه یا دیگرآزارانه بود، آزادانه برخورد کنیم. اگر این کار را نمیکردیم، پیشنهاد میکرد بررسی کنیم که چرا میخواهیم این بخش از وجودمان را مسدود و بسته نگه داریم.»
خط ۱۷:
* «من در اینجا «مسوولیت» را در معنایی خاص به کار میبرم؛ همان معنایی که ژان پل سارتر مد نظر داشت، زمانی که مسوول بودن را «بانی و مؤلف انکار ناپذیر یک رویداد یا شی» معنا کرد. مسوولیت یعنی ایجاد و تألیف. آگاهی از مسوولیت یعنی آگاهی از اینکه خود، سرنوشت، گرفتاریهای زندگی، احساسات و در نتیجه رنج هایمان را خود پدیدآوردهایم. برای بیماری که چنین مسوولیتی را نپذیرد و همچنان دیگران - دیگر افراد و یا دیگر نیروها - را به خاطر ناراحتیهایش سرزنش کند، درمان حقیقی امکانپذیر نیست. - قدرت مطلق همیشه گمراه کننده است. گمراه میکند چون آنچه را باید فراهم نمیسازد. همیشه واقعیت - واقعیت درماندگی و میرندگی ما، این واقعیت که به رغم دستیابی به ستارگان، سرنوشتی محتوم در انتظار ماست - از راه میرسد.»
* «مرگ برادر فقدانی بود که تمامی زندگی او را تحت الشعاع قرار داده بود، تمامی اسطورههای پاک و کودکانهای که در ذهن داشت: مشیت الهی، امنیت خانه، وجود عدل در جهان، و قانونی که میگوید سالخوردگان قبل از جوان ترها میمیرند، با مرگ برادر نابود شده بود.»
* «از بیشتر مراجعه کنندگان میپرسم: «
* «اریش فروم، مسیر تکاملی عشق را از اوان کودکی پی جویی میکند، یعنی زمانی که فرد برای آنچه هست مورد عشق قرار میگیرد یا دقیق تر بگوییم به این دلیل که هست مورد عشق قرار میگیرد.
* «اگر عشق تنها یک ویژگی حقیقی داشته باشد، این است که هرگز نمیماند؛ ناپایداری، بخشی از ماهیت شیدایی عشق است؛ ولی در شتاب بخشیدن به این مرگ احتیاط کنید. در جدال با عشق هم مانند مبارزه با یک اعتقاد مذهبی نیرومند، شما پیروز میدان نخواهید بود (و به راستی شباهتهای فراوانی میان عاشقی و تجربه خلسهٔ مذهبی هست: یکی عشقش را «حال و هوای حضور در کلیسای سیستن» مینامید و دیگر حال عشق را وضعیتی آسمانی و زوال ناپذیر میدانست) صبور باشید، بگذارید این بیمار باشد که نامعقول بودن احساساتش یا وارستگی از شیفتگی به معشوق را کشف کند و به زبان آورد.»
* «محبت بالغانه از غنای فرد ناشی میشود، نه از تهیدستی اش. از رشد ناشی میشود نه از نیاز. فرد عشق نمیورزد چون نیاز به وجود دیگری دارد، نیاز به کامل بودن دارد و نیازمند فرار از تنهایی است. فردی که بالغانه عشق میورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوهای دیگر مثلاً با عشق مادرانه که در مراحل ابتدایی زندگی بر او جاری شده، برآورده کرده است؛ بنابراین عشق پیشین سرچشمه قدرت است و عشق کنونی زاییده قدرت.»
خط ۳۱:
* «این عقیده که نحوه تفسیر تجربه، کیفیت زندگی ما را تعیین میکند نه خود تجربه؛ یک نظریه روان درمانی مهم است که سابقه اش به دوران باستان بازمیگردد؛ یک عقیده بنیادین در مکتب رواقیون که از طریق زنون، سنکا، مارکوس اورلیوس، اسپینوزا، شوپنهاور و نیچه دست به دست گشته، تا به یک مفهوم اساسی هم در درمان پویا و هم در درمان شناختی-رفتاری تبدیل گردد.»
* «یکی از بیمارانم که نقص جسمانی شدید، یافتن جفتی مناسب را برایش مشکل کرده بود، با «انتخاب» این اعتقاد که زندگی بدون رابطهای عاشقانه - جنسی با یک مرد ارزشی ندارد، خود را شکنجه میداد. بسیاری از درها را به روی خود بسته بود از جمله خود را از لذت عمیق دوستی صمیمانه با دیگران محروم کرده بود. بخش عمدهٔ درمان این بیمار، به چالش طلبیدن آن اعتقاد اولیه بود: اینکه اگر جفتی نیابد هیچ است (دیدگاهی که همیشه خصوصاً برای زنان از سوی جامعه تقویت میشود) او در نهایت به این ادراک رسید که گرچه در برابر نقص جسمانی اش مسئولیتی ندارد، ولی مسئولیت کامل نوع منش اش نسبت به این نقص با اوست، نیز مسئولیت این تصمیم که به همان نظام اعتقادی اش که به خودخوارنگری شدید منجر شده بود وفادار بماند یا آن را رها کند.»
* «زن چهل و چهار
* «آبراهام مزلو دو گونه عشق را توصیف می کندکه با این دو نوع انگیزه همساز و هماهنگ است: «کاستی» و «رشد». «عشق کاستی مدار» عشقی «خودخواهانه» یا «عشق - نیاز» است، در حالی که «عشق هستی مدار» (عشقی که بر پایه هستی و موجودیت دیگری بنا میشود)، «عشق عاری از نیاز» یا «عشق عاری از خودخواهی» است. «عشق هستی مدار» تملک گرا نیست و بیش از آنکه ناشی از نیاز باشد، حاصل تحسین و ستایش است، تجربهای غنی تر، والاتر و ارزشمندتر از «عشق کاستی مدار» است. «عشق کاستی مدار» را میتوان ارضا کرد، در حالیکه مفهوم ارضا برای «عشق هستی مدار» هیچ کاربردی ندارد. «عشق هستی مدار» کمترین میزان اضطراب-کینه را در خود جای میدهد. عاشقان هستی مدار، مستقل ترند، خودمختاری بیشتری دارند، کمتر حسود یا تهدید کنندهاند، کمتر نیازمندند، ابراز علاقه در آنان کمتر است، ولی همزمان بیشتر مشتاقند به طرف مقابل خود در جهت خود شکوفایی یاری رسانند، از پیروزیهای آن دیگری بیشتر احساس غرور میکنند، نوع دوست،
** رواندرمانی اگزیستانسیال/[[ترجمه|مترجم]]: سپیده حبیب/ ص ۵۱۲<ref>http://nashreney.com/content/رواندرمانی-اگزیستانسیال</ref>
|