* «فخرالنسا گفته بود: «تو خوبی، فخری جان» و لبخند زده بود و دستهايشدستهایش را کرده بود توی جیب پالتو. چشمهایش پشت شیشههای عینک بوده، پلک نمیزده. فخری جلو رویش زانو میزند و میگوید: «خانم، به خدا من...من…» میگوید: «میدانم، تو خوبی.» و موهای فخری را از روی پیشانیاش عقب میزند. یخهییخهٔ پیرهن فخری را هم درست کرده بود. بعد میگوید: «فخری، برو حمام. این طور که نمیشود. یک هفتهیهفتهٔ تمام است که تو...تو…» میگوید: «آخر خانم پاک نیستم. پاک که شدم، چشم.» فخرالنسا میگوید: «پس شازده چطور با تو، آن هم وقتی که ...… ؟» فخری گریه میکند و سرش را میگذارد روی دامن فخرالنسا.فخرالنسا؛ و فخرالنسا دست میکشد روی موهای فخری. گفته بود: «تو خوبی، فخری.» و سرفه کرده بود.»