سووشون: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
خط ۱۱:
* «دوقولوها، مینا و مرجان مثل دوتا [[گنجشک]] جیرجیر می‌کردند و دور میز صبحانه می‌پلکیدند. برای به‌دنیا آوردن آن‌ها و برادرشان خسرو بود که زری نذر کرده بود، هرشب جمعه برای زندانی‌ها و [[دیوانه]]‌های دارالمجانین نان و خرما ببرد.»
** ''فصل دو''
* «این‌ها که گفتید به‌خوی ما نمی‌خواند. ما [[آزادی|آزاد]] [[زندگی]] کرده‌ایم، [[طبیعت]] همیشه دم دستمان بوده. در کوه و کمرش که [[اسب]] رانده‌ایم، در دشتش که اطراقاتراق کرده‌ایم، زیر آسمانش که چادر زده‌ایم. نمی‌شود ما را در خانه زندانی کرد.»
** ''فصل چهارم''
* «سهراب گفت:- خانم‌زهرا که غریبه نیستند. باید انتقام می‌گرفتیم. تاکی بکِشیم؟ آن عفو عمومی‌شان، که بعد زیرش زدند و چه‌جور هم زیرش زدند. راست آمدند چپ رفتند.»
** ''فصل چهارم''
* «یوسف نی ِنیِ قلیان را گذاشت زیر لبش و گفت:- خودتان هم وضع فعلی را ترجیح می‌دهید. اگر خود شما کمک می‌کردید - شاید [[کار]] اسکان به‌جائی می‌رسید. اما عزیزم شما عادت کرده‌اید به‌دوشیدن رعیت‌هایتان. برای شما افرادتان آدم نیستند. با [[بره|گوسفند]]هاتان فرقی ندارند. هردو را چکی می‌فروشید.»
** ''فصل چهارم''
* «مک ماهون رو به زری ادامه داد: خوب که فکرش را می‌کنم می‌بینم همهٔ ما در تمام عمرمان بچه‌هایی هستیم که به اسباب‌بازی‌هایمان دل خوش کرده‌ایم . وای به روزی که دلخوشی‌هایمان را از ما می‌گیرند، یا نمی‌گذارند به دلخوشی‌هایمان برسیم. بچه‌های‌مان، مادرهای‌مان، فلسفه‌های‌مان...فلسفه‌های‌مان… مذهبمان...مذهبمان…»
** ''فصل پنجم''
* «وای چه ولزاریاتی! بی‌بی‌ام در یک اطاقاتاق دودری، روی یک حصیر پاره، روی یک لحاف شرنده جان می‌کند.می‌کند؛ و از گرما هی می‌گفت سوختم! نه سردابی نه آب خنکی.»
** ''فصل ششم''
* «خود حاج آقایم می‌گفت: مسجد و درسم را که ازم گرفته‌اند، در کارهای دیگر هم استغفرالله، نمی‌توانم دخالت کنم. کردیم و دیدیم. آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق می‌ورزم...می‌ورزم…»
** ''فصل ششم''
* «زری گفت:- حالا دیگه همهٔ شرط و بیع‌ها را هم کرده‌اند. نمی‌شود [[اسب]] قزل را بفرستم. چه‌چه[[کار]] کنم؟ عمه آهی کشید و گفت:- حالا دیگر باید برویم زیر [[درخت]] چه‌کنم بنشینیم.»
** ''فصل هفتم''
* «بیا از نو همان خواهرهائی که بودیم به‌شویم. یادت هست هردومان [[کودک|بچه]] بودیم، جشن گرفتیم و آخوند آوردیم و صیغه خواهری خواندیم و نقل روی سرمان ریختند؟»
خط ۳۱:
* «آن‌روز عصر یک عده انگلیسی که تازه از لندن وارد شده بودند برای دیدار مدرسه، به‌مدرسه می‌آمدند. از صبح کلاس‌ها تعطیل شد تا نظرعلی‌بیگ فراش هندی مدرسه به‌آب و جاروی کلاس‌ها برسد.»
** ''فصل یازدهم''
* یوسف گفت:"حرف اساسی من این بود که بهشان گفتم به این آسانی که شما خیال می‌کنید نیست. گفتم مارکسیسم یا حتی سوسیالیسم شیوهٔ فکری مشکلی است که تعلیم و تربیت دقیق می‌خواهد. گفتم تطبیق آن با زندگی و روحیه و روش اجتماعی ما، مستلزم پختگی و وسعت نظر و فداکاری بی‌حد و حصری است. گفتم می‌ترسم نمایشی با بازیگران ناشی روی صحنه بیاورید، چند صباحی، به علت وجود بازیگران تازه و حرف‌های تازه‌ترشان، عده‌یعدهٔ زیادی را به خود جلب کنید، اما زود غالب تماشاگران و بازیگران را ناامید و خسته و دلزده و واخورده کنید. من گفتم روشندلی لازم است تا بتوان با روشنفکری و بی‌دخالت غیر، برای مردم این مملکت کاری کرد...کرد…"
* زری خشمگین گفت: «چشمم روشن! آدم باید دلیلی برای خراب کردن پل‌های داشته باشد. تو چه دلیلی داری؟...»
* یوسف بخنده گفت: «می‌توان یادت بدهم. درس اول شجاعت برای تو فعلافعلاً این است. همان وقت که می‌ترسی کاری را بکنی، اگر حق با تُست، در عین ترس آن کار را بکن. ای گربه‌یگربهٔ ملوس من!»
 
زری اندیشناک گفت: «من آدمم. گربه‌یگربهٔ ملوس نیستم. به علاوه، درس اول را به کسی می‌دهند که هِر را از بر نمی‌داند.»
*یوسف بخنده گفت: «می‌توان یادت بدهم. درس اول شجاعت برای تو فعلا این است. همان وقت که می‌ترسی کاری را بکنی، اگر حق با تُست، در عین ترس آن کار را بکن. ای گربه‌ی ملوس من!»
زری اندیشناک گفت: «من آدمم. گربه‌ی ملوس نیستم. به علاوه، درس اول را به کسی می‌دهند که هِر را از بر نمی‌داند.»
 
** ''فصل سیزده''
* «عزت‌الدوله روی یک پتو که چهارتا کرده بودند، در صدر زیرزمین نشسته بود. عذر خواست که نمی‌تواند جلو پایشان برخیزد، چرا که این عرق‌النساء مزمن حتی چله تابستان دست از سرش بر نمی‌داردبرنمی‌دارد
** ''فصل چهارده''
* «نوشته بود که تصمیم دارد از آرتش استعفا بدهد و هرطوری شده با زن و دو پسرش برود سویس، اما ذکری از دویست تومان پولی که از یوسف به‌قرض گرفته بود نکرده بود.»
** ''فصل هفده''
* «عمه نفرین کرد. نفرین کرد و گفت:- خدایا، چرا مرا لچک به‌سر آفریدی؟ اگر مرد بودم، نشان همه می‌دادم که مردانگی یعنی چه؟»
** ''فصل بیست''
* «کاش من‌هم اشک داشتم و جای امنی گیر می‌آوردم و برای همه غریب‌ها و غربت‌زده‌های دنیا [[گریه]] می‌کردم. برای همه آن‌ها که به‌تیر ناحق کشته شده‌اند و شبانه دزدکی به‌خاک سپرده می‌شوند.»
** ''فصل بیست و سوم، صفحه آخر''
* «من یک پارابلوم زیر لباس افسری‌ام داشتم. نه‌شام داشتیم نه‌آب. هوا هم بسیار سرد بود و نه‌نه راه پس داشتیم و نه می‌توانستیم پیش برویم.»
* ''فصل آخر''
 
* «گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»
*''فصل آخر''
*«گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»
{{ناتمام}}
 
== جستارهای وابسته ==
* [[سیمین دانشور]]
 
== پیوند به بیرون ==
{{ویکی‌پدیا}}