بوف کور: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
خط ۵:
 
== گفتاوردها ==
* «آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرأ احتیاجات و هوی و هوس مرا دارند برای گول‌زدن من نیستند؟ آیا یک‌مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول‌زدن من به‌وجود آمده‌اند؟ آیا آن‌چهآنچه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟»
* «او همان حرارت [[عشق|عشقی]] مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازوبازو، ،پستانها، پستانها ،سینه،سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می‌رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند - مثل ماده مهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند.»
 
* «با این تصاویر خشک و براق و بی‌روح که همه‌اش به‌یک شکل بود چه می‌توانستم بکشم که شاه‌کار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می‌کردم، یک‌جور ویر و شور مخصوصی بود، می‌خواستم این چشم‌هایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه‌دارم.»
* «او همان حرارت [[عشق|عشقی]] مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می‌رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند - مثل ماده مهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند.»
* «در این‌جور مواقع هر کس به‌یک عادت قوی [[زندگی]] خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند ،می‌کند، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان را به‌وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک‌نفر [[هنر|هنرمند]] حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد - ولی من، من‌که بی‌ذوق و بی‌چاره بودم، یک نقاش ِنقاشِ روی جلد ِجلدِ قلم‌دان چه می‌توانستم بکنم؟»
 
* «در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین‌بار گمان کردم که در [[زندگی]] من یک شعاع آفتاب درخشید - اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به‌صورت یک زن یا فرشته به‌من تجلی کرد و در روشنایی آن یک‌لحظه، فقط یک‌ثانیه همه بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به‌عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد»
* «با این تصاویر خشک و براق و بی‌روح که همه‌اش به‌یک شکل بود چه می‌توانستم بکشم که شاه‌کار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می‌کردم، یک‌جور ویر و شور مخصوصی بود، می‌خواستم این چشم‌هایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه‌دارم.»
* «در [[زندگی]] زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموماعموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با [[لبخند]]ی شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.»
 
* «زمانی که در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه این مسائل برایم به‌اندازه جوی ارزش نداشت و دراین موقع نمی‌خواستم بدانم که حقیقتاحقیقتاً خدائی وجود دارد یا این‌که فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کرده‌اند. تصویر روی زمین را به‌آسمان منعکس کرده‌اند – فقط می‌خواستم بدانم که شب را به‌صبح می‌رسانم یا نه – حس می‌کردم در مقابل [[مرگ]]، [[مذهب]] و ایمان و اعتقاد چه‌قدر سست و [[کودک|بچگانه]] و تقریباتقریباً یک‌جور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود.»
* «در این‌جور مواقع هر کس به‌یک عادت قوی [[زندگی]] خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند ، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان را به‌وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک‌نفر [[هنر|هنرمند]] حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد - ولی من، من‌که بی‌ذوق و بی‌چاره بودم، یک نقاش ِ روی جلد ِ قلم‌دان چه می‌توانستم بکنم؟»
* «[[زندگی]] من به‌نظرم همان‌قدر غیرطبیعی، نامعلوم و باورنکردنی می‌آمد که نقش ِنقشِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب به‌این نقش که نگاه می‌کنم مثل این است که به‌نظرم آشنا می‌آید. شاید برای همین نقاش است [...] شاید همین نقاش مرا وادار به‌نوشتن می‌کند - یک [[درخت]] سرو کشیده که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان چمباتمه زده به‌حالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را به‌دهنش گذاشته.»
 
* «شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ [[خروس]] از دور بلند شد. میان چهاردیواری که اطاقاتاق مرا تشکیل می‌دهد و حصاری که دور [[زندگی]] و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل یک کنده هیزم ِهیزمِ تر است که گوشهٔ دیگ‌دان افتاده و به‌آتش هیزم‌های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته‌است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.»
* «در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین‌بار گمان کردم که در [[زندگی]] من یک شعاع آفتاب درخشید - اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به‌صورت یک زن یا فرشته به‌من تجلی کرد و در روشنایی آن یک‌لحظه، فقط یک‌ثانیه همه بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به‌عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد»
* «فشاری که در موقع تولیدمثل، دونفر را برای دفع تنهایی به‌هم می‌چسباند در نتیجه همین جنبه [[جنون|جنون‌آمیز]] است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آمیخته‌است که آهسته به‌سوی عمق [[مرگ]] متمایل می‌شود [...] تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما [[کودک|بچهٔ]] مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های [[زندگی]] نجات می‌دهد، و درته زندگی، اوست که ما را صدا می‌زند و به‌سوی خودش می‌خواند.»
 
* «آیا سرتاسر [[زندگی]] یک قصه مضحک،یکمضحک، یک متل باور کردنی و احمقانه نیست. آیا من قصه خود را نمی‌نویسم؟قصه،فقطنمی‌نویسم؟ قصه، فقط یک راه فرار برای [[آرزو|آرزوهای]]های ناکام است. آرزوهایی که هر متل سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خود آنرا به تصویر می‌کشد.»
* «در [[زندگی]] زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با [[لبخند]]ی شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.»
 
* «زمانی که در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه این مسائل برایم به‌اندازه جوی ارزش نداشت و دراین موقع نمی‌خواستم بدانم که حقیقتا خدائی وجود دارد یا این‌که فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کرده‌اند. تصویر روی زمین را به‌آسمان منعکس کرده‌اند – فقط می‌خواستم بدانم که شب را به‌صبح می‌رسانم یا نه – حس می‌کردم در مقابل [[مرگ]]، [[مذهب]] و ایمان و اعتقاد چه‌قدر سست و [[کودک|بچگانه]] و تقریبا یک‌جور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود.»
 
* «[[زندگی]] من به‌نظرم همان‌قدر غیرطبیعی، نامعلوم و باورنکردنی می‌آمد که نقش ِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب به‌این نقش که نگاه می‌کنم مثل این است که به‌نظرم آشنا می‌آید. شاید برای همین نقاش است [...] شاید همین نقاش مرا وادار به‌نوشتن می‌کند - یک [[درخت]] سرو کشیده که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان چمباتمه زده به‌حالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را به‌دهنش گذاشته.»
 
* «شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ [[خروس]] از دور بلند شد. میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل می‌دهد و حصاری که دور [[زندگی]] و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل یک کنده هیزم ِ تر است که گوشهٔ دیگ‌دان افتاده و به‌آتش هیزم‌های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته‌است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.»
 
* «فشاری که در موقع تولیدمثل، دونفر را برای دفع تنهایی به‌هم می‌چسباند در نتیجه همین جنبه [[جنون|جنون‌آمیز]] است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آمیخته‌است که آهسته به‌سوی عمق [[مرگ]] متمایل می‌شود [...] تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما [[کودک|بچهٔ]] مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های [[زندگی]] نجات می‌دهد، و درته زندگی، اوست که ما را صدا می‌زند و به‌سوی خودش می‌خواند.»
 
* «آیا سرتاسر [[زندگی]] یک قصه مضحک،یک متل باور کردنی و احمقانه نیست.آیا من قصه خود را نمی‌نویسم؟قصه،فقط یک راه فرار برای [[آرزو|آرزوهای]] ناکام است.آرزوهایی که هر متل سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خود آنرا به تصویر می‌کشد.»
* «نمی‌خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمی‌کند.»
* «بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دو دستی نگه می‌داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله‌ها نرود.»
* «تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانیدمی‌جنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند.»
* «عشق چیست؟ برای همهٔ رجاله‌ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجاله‌ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می‌کنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن.کردن؛ ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.»
* «بدون مقصود معینی از میان کوچه ها ،کوچه‌ها، بی تکلیف از میان رجاله هاییرجاله‌هایی که همه آنها قیافه هایقیافه‌های طماعی داشتند و دنبال پول و شهوت می دویدندمی‌دویدند می گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود. همه آنها یک دهان بودند که یک مشت روده به دنبال آنها آویخته و منتهی به آلت تناسلی شان میمی‌شد… شد...به من چه ربطی داشت فکرم را متوجه زندگی احمق هااحمق‌ها و رجاله هارجاله‌ها بکنم، که سالم بودند و خوب می خوردند،می‌خوردند، خوب می خوابیدندمی‌خوابیدند و خوب جماع می کردند،می‌کردند، و بال مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سائیده نشده بود.»
== درباره بوف کور ==
 
== دربارهدربارهٔ بوف کور ==
* «بوف کور به نظر من تحت تأثیر جنبش معروف سمبولیست‌های فرانسه نوشته شده، و همچنین البته تحت تأثیر سوررئالیست‌ها، حتی تأثیر [[فیلم|فیلم‌های]]‌های سوررئالیستی مثل «مطب دکتر کالیگاری» در این داستان کاملأ پیدا است. اولأ سمبولیسم و سوررئالیسم در [[هنر]] اروپا، دوره‌ها یا سبک‌های زودگذر بودند و حالا فقط جنبهٔ [[تاریخ|تاریخی]] دارند. منظور من البته این نیست که دیگر کسی حق ندارد به این سبک‌ها چیزی بنویسد.بنویسد؛ ولی اگر کسی یک چنین چیزی نوشت اگر دیگر صرف این‌که نوشته‌اش سمبولیستی یا سوررئالیستی است، عمل را توجیه نمی‌کند. زمانی که [[صادق هدایت]] بوف کور را می‌نوشت سمبولیسم فرانسوی دیگر از مد افتاده بود ولی سوررئالیسم هنوز زنده بود. هدایت لابد فکر می‌کرده دارد نوبرش را می‌آورد.می‌آورد؛ ولی آن‌چهآنچه آورده اگر آن‌روز هم نوبر بوده، حالا نوبر نیست؛ وسواس ذهنی است که حس تناسبش را از دست داده وتماسش با واقعیت و اوضاع زمانه قطع شده‌است.»
** ''[[نجف دریابندری]]- مجله آدینه، شماره ۳۷، سال ۱۳۶۸''
* « «بوف کور» داستانی است که به‌شیوه غیرخطی نوشته شده و خیلی‌ها این زمان‌ها برایشان مشکل ایجاد می‌کند. اما یک مفهوم [[سیاست|سیاسی]] و [[تاریخ|تاریخی]] در دوره انقلاب مشروطه خلق شده که به مفهوم ناسیونالیستی بود، به این معنا که زمان گذشته به ایران باستان تعلق می‌گرفت و اصل شکوفایی فرهنگ و تمدن ایرانی تلقی می‌شد و زمان معاصر یا حال به‌ایران اسلامی قلمداد می‌شد که ۱۴۰۰ سال را در بر می‌گرفت، یعنی معاصر به معنای هم‌زمان نبود. این مفهوم از زمان، که یک گذشته باستانی است و یک حال ۱۴۰۰ ساله‌است که [[تاریخ]] انحطاط ایران است، در دوره مشروطیت خلق شد. بوف کور [[صادق هدایت|هدایت]] با همین دو مفهوم سر و کار دارد. روایت اول که در حوالی شاه‌عبدالعظیم اتفاق می‌افتد، از نظر معنا و محتوا هیچ ربطی به ایران معاصر ندارد. راوی، در روایت اول سفری را آغاز می‌کند به گذشته باستانی خودش که در آن شیفته ایران ِایرانِ گذشته‌است و از زن ایرانی یک تصویری می‌دهد که همان تصویر ِتصویرِ «دختر اثیری» است. تصویر دختر اثیری که در بوف کور می‌بینیم به‌عینهبعینه در «پروین دختر ساسان» آمده که یک نمایش‌نامه ضد عرب است. راوی در روایت اول در بوف کور در تلاش این است که خاطره گذشته باستانی خودش را از بین ببرد و به این نتیجه رسیده‌است که همه این افتخارات گذشته زیر سیطره [[اسلام]] از بین رفته و در حقیقت می‌خواهد با کشتن دختر اثیری و تکه پارهتکه‌پاره کردن این خاطرات، از شر این [[عشق]] سوزان به ایران باستان نجات یابد.»
** ''[[ماشاالله آجودانی]] مسئول کتابخانه مطالعات ایرانی در لندن''
 
* «در این [[کتاب]] اهمیت [[هنر]] به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه می‌کند»
** ''[[رنه لالو]]''