فریبا وفی: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۱:
'''[[W:فریبا وفی|فریبا وفی]]''' ([[w:۲۱ ژانویه|۲۱ ژانویه]] [[w:۱۹۶۳ (میلادی)|۱۹۶۳]]، [[تبریز]]) داستاننویس ایرانی است.
== دارای منبع ==
خط ۷:
** ''گفتگو با فصل نو''[http://faslenou.persiangig.com/adabiyat/128401.htm]
== پرنده من ==
* «امیر از سکوتهای من کلافه میشد. سکوت من او را میترساند. کمکم عادت به پرحرفی پیدا کردم. حتی در مواقعی که لازم نبود. سالها بعد
* «کنار امیر دراز میکشم. حالا نه برایش زنم، نه [[مادر]]، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید [[تلویزیون]] مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتادهایم. به امیر میچسبم و شانههایش را محکم میگیرم. برمیگردد و توی خواب بغلم میکند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم.»
* «صاحب خانه شیطان نیست ولی همان اندازه میتواند روح آدم را تسخیر بکند .»
* «سکوت من گذشته دارد. به خاطر آن بارها تشویق شدهام. هفت هشت ساله بودم که دانستم هر بچهای آن را ندارد. سکوت من اولین دارایی ام به حساب میآمد .»
* «تو از تغییر میترسی. از تحرک میترسی. ماندن را دوست داری. فکر میکنی دنیا به همین شکلی که میخواهی میماند. تازه مگر همین شکلش خوب است؟ جواب بده. خوب است؟ این قدر سرت توی لاک خودت است که فراموش کردهای زندگی دیگری هم وجود دارد و این زندگی نیست که تو میکنی.»
* «سفر روحمان را تازه میکند. آدمهای تازه میبینیم. دوستان تازه پیدا میکنیم. خودمان عوض میشویم.»
* «تصمیم و عمل [[زن]] و مردی هستند که با یک دنیا بی علاقگی، نزدیک هم ایستادهاند و تظاهر به هم بستگی میکنند.»
* «بچه با تحقیر بزرگ نمیشود. قد میکشد ولی هرگز بزرگ نمیشود.»
* «امیر عقیده دارد [[عشق]] آدمها را نجات میدهد ولی این جا هیچکسی نمیتواند کسی را نجات دهد. آدمهای گرفتار و فلک زده با هم رابطه برقرار میکنند و اسمش را میگذارند عشق؛ ولی این بیشتر، هرزگی است تا [[عشق]].»
* «امیر و شاهین و شادی نمیدانند در جشنی شرکت کردهاند که من ترتیب دادهام. این جشن [[زندگی]] است و تنها من که سر سفره ریسه رفتهام گذشتن لحظه لحظهٔ آن را احساس میکنم.»
* «رؤیای من معیوب است. مثل آن بلور ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی میدانم که دیگر به درد نمیخورد. چرخ فلکی که در آن هستم نمیتواند مرا جای دوری ببرد. میچرخم و میچرخم و در جای اولم هستم.»
* «[[ازدواج]] اگر دوام بیاورد، پوست زن شروع میکند به کلفت شدن. ظاهراً حساس و لطیف است ولی کلفت شده است.»
* «وقتی آدم به اندازهٔ کافی از زندگی اش فاصله میگیرد تازه متوجه میشود چه چیزهایی دارد.»
* «امیر هم چراغهایش زیاد است. وقتی مال [[خانه]] خاموش است میتواند بیرونیها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است میتواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آب میوهٔ خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت بزند.»
* «من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش میشود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همهٔ [[دنیا]] قهرم با خودم بیشتر.»
==
* «[[نویسنده]] شدن شغل نبود، آرزو بود. شاید هم بیشتر از آن؛ رؤیا بود.
:یک رؤیای ناممکن و دست نایافتنی ولی بسیار شیرین»
خط ۳۳:
{{پانویس}}
{{ترتیبپیشفرض:وفی، فریبا}}
[[رده:اهالی ایران]]
[[رده:اهالی تبریز]]
[[رده:
|