کتابخوان: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
جز removed Category:رمانها; added Category:رمانها using HotCat |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱:
'''[[w:کتابخوان|کتابخوان]]''' (''Der Vorleser'') عنوان رمانی اثر [[نوشتن|نویسندهٔ]]
در سال ۲۰۰۸ از روی آن فیلمی به همین نام ساخته شد که فیلم آن نیز در ۵ رشته نامزد دریافت جایزه اسکار گردید و جوایز بفتا و گلدن گلوب را نیز به خود اختصاص داد.
خط ۱۰:
* «به همراه این تصاویر، تصاویر دیگری هم میدیدم. هانا را میدیدم که در آشپزخانه دارد جوراب میپوشد، حولهبهدست کنار وان حمام ایستاده است، سوار دوچرخه است با دامنی که باد تویش میپیچد، در اتاق کار پدرم ایستاده است، جلوی آینه میرقصد، کنار استخر نگاهم میکند، هانا که به من گوش میدهد، با من حرف میزند، به من میخندد و دوستم دارد. هانایی که با چشمهایی بیروح و دهان جمعشده دوستم دارد، کاملاً ساکت، به من که میخواندم، گوش میدهد و سرآخر با مشت میکوبد به دیوار، با قیافهای که مبدل به ماسکی زشت میشود، با من حرف میزند. بدتر از همه خوابهایی بودند که هانای خشن، ظالم و بیرحم در کنار من بود؛ مشتاق و خجالتزده و البته شرمنده و عصبانی از خواب میپریدم؛ و پُر از وحشت بودم که بهراستی من کی هستم.»
* «میخواستم گناهانِ هانا را، همزمان، هم درک کنم و هم محکوم کنم. اما اینطوری خیلی وحشتناک بود. وقتی سعی میکردم که درکشان کنم، حس میکردم آنطور که بایدوشاید محکومشان نکردهام، و وقتیکه محکومشان میکردم، دیگر جایی برای درک کردن باقی نمیماند. حتی اگر میخواستم هانا را درک کنم، معنیاش این بود که از نو به او خیانت میکردم. نمیتوانستم راهحلی برایش پیدا کنم. من میخواستم هر دو را در کنار هم داشته باشم؛ درک و محکومیت. اما این دو تا کنار هم جور درنمیآمدند.»
* «هرگز نامهای به هانا ننوشتم. اما به خواندنم ادامه دادم. وقتی برای یک سال در [[آمریکا]] بودم، ازآنجا برایش نوارها را میفرستادم. وقتی در تعطیلات بودم و یا بخصوص خیلی کار داشتم، زمان زیادتری میبرد تا نوار بعدی آماده شود؛ هیچوقت برنامه معینی تنظیم نکرده بودم، اما نوارها را گاهی اوقات هر هفته یا دو هفته یکبار' و گاهی حتی سه چهار هفته در میان میفرستادم. برایم هم مهم نبود که حالا هانا خودش میتواند بخواند و به نوارهایی که برایش میفرستم، احتیاج دارد یا نه. او چیزهای دیگر را هم میتوانست بخواند. بلند خواندن برای من راهی بود برای حرف زدن با او و همراه او.»
* «انتظار را در چهرهاش دیدم. مرا که شناخت، صورتش از شادی درخشید. همینطور که نزدیکتر رفتم، با چشمهایش وراندازم کرد؛ چشمهایی جستجوگر، پرسنده، مردد و آزرده. بعد هم تمامشان از صورتش محو شد. به کنارش که رسیدم، لبخند خسته اما دوستانهای زد. «بزرگ شدی، بچه.» کنارش نشستم و دستم را گرفت.»
|