آمنه بهرامی: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
Inshushinak (بحث | مشارکتها) جز ←منابع: ابرابزار |
|||
خط ۹:
* «احساس بسیار خوبی دارم. خوشحالم که چنین کاری کردم. پیش از اجرای قصاص مجید به من فحاشی میکرد، اما زمانی که او را بخشیدم به دست و پایم افتاد و طلب بخشش کرد. بسیار خوشحالم که امروز در این شرایط قرار دارم.»
== درباره ==
* «آمنه حقیقتی است که بر پیشانی فراخ تاریخ نوشته شده است. ستارهای دنبالهدار که تقویم ظهورش را اراده و پایداری ورق میزند و هرازگاهی میآید تا آسمانهای معرفت و حقشناسی قدومش را مغتنم بشمارند. رودابه است که بر تولد گذشت، صبوری میکند، مانداناست که به ماندگاری و بقای انسانیت کمر همت میبندد، بانوگشسب است که گردهٔ سیاهکاری و بدنهادی را بر زمین میمالد، پوراندخت است که بر سرزمینهای عقل و احساس کیاست میکند، رکساناست که حلقهٔ وصل میشود، شیرین است که وفاداری خسرو را پاس میدارد … وآمنه است که بدی وبدطینتی را با خوبترین خوبیها تنبیه میکند…»
* «آمنه، باچشم و یا بدون چشم، همان ایراندخت فرزانه و شاد و باسخاوت ودلاوراست که پایمردی کرد و صبوری و دندان ایستادگی بر جگر رنج و تحمل و مشقت گذاشت و به اندیشهها، احساسات، آرزوها و آرمانهایش وفادار ماند و کیست که نداند تاریخ، دل به آنها دارد که به اندیشهها و آرمانهایشان پایبندند و قراراست که تاریخ نیز به آنها پایبند بماند و نام نیک انسانها و ملتهای قهرمان و ایستاده را هرگزاز یاد نبرد… !»
* «چشم در برابر چشم» نه یک رمان بلنداست که انسانهایی از هرکجای زمین را به بارعام خویش فراخواند و کتابچهای شاید بر طاقچهٔ دانایی و بینایی. پرستوی بزرگواری، صبوری، بزرگاندیشی و بخشندگی، چشم در برابر چشم از جنگلهای تودرتوی سرو و صنوبر و سپیدار پرمیگیرد وپشت پنجره اشتیاق وانتظار انسانهای فرهیخته و فهیم لانه میکند. دلم میخواهد کتاب من جای خودرا در ذهن و اندیشهٔ مردم ماندگار کند و همه بدانند که [[زندگی]] صحنهٔ پیکار و تلاش است. ما اجازه نداریم که در مقابل مصیبتها وسختیها دست تسلیم بالا ببریم و جدال شیرینی را که به ناممان ثبت کردهاند، به دیگران واگذاریم.»
* «اما در این میان آمنه حالوهوایی دیگر داشت. کسی چه میدانست که تا ساعاتی دیگر سرانگشتان نرم و لطیف آمنه ستیغ غرور و مردانگی را نوازش میکند و نام نیکویش را بر پیشانی تاریخ مینگارد. آنروز، خواب صبحگاهی شهر به تعبیری از خورشیدِ بیداری و طلوع متصل میگشت.»
* «به مجید موحدی فکرمیکردم که او را زبون و خوار، دستوپابسته وبا تنی لرزان، به وعدهگاهمان میآوردند… خفاشهای شبزدهٔ نگاهش، رنگ چرکین عجز و التماس داشت و من، اگر نبود که کورسویی ازعشق، دهلیز خیالاتش را رنگ نمیکرد، همه میدیدند که چگونه به خاک سیاهش مینشاندم! نام پرتلألؤ [[عشق]] دستم را میبست و مرا در حریر رحم و شفقت گرفتارمیکرد. زشتترین زشتیها را از او در دادگاه شنیدم و او، کور و کر، نمیدانست که من به نام نامی عشق سکوت کردهام و دیده برزشتیهایش بستهام…»
* «خدایا! چترِ باسخاوت دستان تو پناهم میدهد و چشمان منور تو، حفرههای سیاهِ چشمم را فروزان میکند. خزان دل در نسیم تو بهارمیشود و سیاهِ آسمان غربتم به انگشت اشاره تو ستارهباران…»
* «گاهی اوقات بخشش بزرگترین تنبیه است. دلم میخواست با کارم درس بخشش و گذشت را به کوچه و بازار و درون خانههای مردم ببرم. مامردم بدی شدهایم. رحم و شفقت را از یادبردهایم. به هم احترام نمیگذاریم. حرمت یکدیگررا نگاه نمیداریم. به آسانی به هم توهین میکنیم و کلمات زشت و ناشایست را دربرابر هم بکارمیبریم. دست همدیگررانمیگیریم. نگاههای پرعاطفه و محبتآمیز از چشمهای مردم مارخت بربسته است … شاید گذشت وبخشش من، مردم را با هم مهربان کند و دلشان را برای باغهای خرم عاطفه تنگ نماید…»
== منابع ==
|