ونسا دیفنباخ
نویسنده آمریکایی
ونسا دیفنباخ (به انگلیسی: Vanessa Diffenbaugh) (زادهٔ ۱۹۷۸) نویسنده آمریکایی است.
گفتاوردها
ویرایشزبان گلها
ویرایش- «کلمات مردیث را در خانه گروهی و هزاران بار قبل از آن به یاد آوردم «تو باید آن را بخواهی.» او بارها و بارها گفته بود، تو باید بخواهی یک دختر، یک خواهر، یک دوست، یک دانش آموز باشی. من هیچکدام از آنها -قولها، تعهدها یا رشوههایی را که برای متقاعد کردنم میداد- نمیخواستم؛ ولی ناگهان دانستم میخواهم یک گلفروش باشم. میخواستم زندگی ام را با انتخاب گل برای غریبهها بگذرانم. دوست داشتم روزهایم را به طور یکنواخت در سرمای مغازه جادار و باز و بسته کردن صندوق مغازه بگذرانم.»[۱]
- «او گفت: نه. آنها را دوست دارم ولی تنها برای چند دقیقه میتوانم تحمل شان کنم. مادرم همیشه به شوخی میگوید که من ژنهای مادری را از او به ارث نبرده ام. پرسیدم: ژن مادری دیگر چیست؟ می دانی، آن بخش از ساختار زیستی که سبب میشود زنها هنگامی که کودکی را در خیابان میبینند قربان صدقه اش بروند. من هرگز اینطور نبوده ام.»
- «هنگامی که به چشمهای الیزابت نگاه کردم صورتش پر از احساس بود. نمیتوانستم بگویم میخندد یا گریه میکند. مرا به سمت خودش کشید، ساعدش در زیر بغلم و دستهایش روی سینه ام قرار داشت و به دندههایم فشار وارد میکرد. گفت: عزیزم نگاه کن. کلماتش درآن لحظه حقیقت را بیان میکردند حس مبهمی از نوجوان بودن داشتم، حتی حس یک بچهٔ تازه متولد شده، محکم بغلش کردم و درآغوشش آرام گرفتم. گویی سالهایی ک تا آن روز زندگی کرده بودم متعلق به شخص دیگری بود، دختری ک پیش از این وجود نداشت. دختر در آیینه جایگزین آن دخترشده بود.»
- «بینی ام تنها چند سانت از گلبرگهایش فاصله داشت. پامچال عطر تندی دارد خیلی شیرین و شبیه عطر بعضی از مادرهاست.»
- «احساس عجیبی داشتم-هیجانی ناشی از رازی ترکیب شده با رضایت از مفید بودن. احساسی غریب و قطعاخوشایند بود. ناگهان تصمیم گرفتم دربارهٔ گلها و معنای پنهان شده شان را برای او توضیح دهم. سعی داشتم با لحنی آرام و دوستانه صحبت کنم ولی احساساتی شده بودم. گفتم: میدانید بعضیها معتقدند سوسن پای تپهها با خود شادی میآورد.»
- «نامهاش را به صورت چهارگوش کوچکی تا کرده و در لباسم جا دادم تا همهٔ بعد از ظهر هنگام کار کردن در کنار مارلنا با پوستم تماس داشته باشد. نوشته بود: من ناامیدت کردم. من هم متاسفم. برای همیشه؛ و در پایان درست بالای اسمش نوشته بود:خواهش میکنم، خواهش میکنم، به خانه برگرد.»
- «و مهمتر از همه دخترم بود که اگرچه من او را ترک کرده بودم اما حتی برای یک لحظه از دهنم نرفته بود. میتوانستم به اتاق قدیمی ناتالی بروم، ولی در عوض هنوز در اتاق آبی میخوابیدم. تنهایی در جایی که زمانی با هم بودیم. هر صبح بعد از بیدار شدن سنش را به ماه و روز محاسبه میکردم. با نشستن کنار عروسهای خوش صحبت سعی میکردم ابروهای تقریباً بدون مو، حالت سؤالی چشمهایش، لبهایش را که به طور موزون باز و بسته میشد به یاد بیاورم.»
- «منظورت این است که مهربانی مزهٔ بدی دارد. الیزابت تصحیح کرد: نه، احساس مهربانی. منظورم آن تلنگر احساسی است که هنگام دیدن شخصی که دوست داری حس میکنی. آن احساس را نمیشناختم. گفتم: احساس استفراغ کردن!»
- «الیزابت با لحنی محکم گفت: نه نیست. اگر دوست داشتی، من گلهایی را که به معنی «ازت متنفرم» هستند رو بهت آموزش میدهم ولی کلمهٔ «تنفر» کلمهٔ دقیقی نیست. تنفر میتواند پر حرارت یا رها شده باشد. میتواند از دوست نداشتن یا حتی از ترس بیاید. اگر به من بگویی دقیقاً چه احساسی داری بهت کمک میکنم و گل مناسبی برای انتقال پیامت پیدا میکنیم.»
- «بخشش آشکاری در چشمهایش بود و عشق بدون سانسورش مرا وحشت زده کرد. همانند گرانت، دخترم سزاوار چیزی بیشتر از آنچه من میتوانستم به او بدهم بود. میخواستم او به راحتی بخندد و بدون ترس عشق بورزد؛ ولی من نمیتوانستم اینها را به او بدهم. نمیتوانستم چیزی را که نداشتم به او بدهم. تنها مسئله قبل از آنکه تلخی من کمال او را لکه دار کند، زمان بود. من به هر کسی که میشناختم آسیب رسانده بودم ناامیدانه میخواستم او را از خطر دختر من بودن خفظ کنم…»
- «باید در سکوت قبل از اینکه دلیل رفتنم را کشف کند از آن جا دور میشدم. رفتنم به او صدمه خواهد زد ولی نه به اندازه ای که تماشای جمع کردن وسایلم و دور کردن بچه اش از او آزارش میدهد. برای او بهتر است هرگز نفهمد چقدر به هم نزدیک بودیم.»
منابع
ویرایش- ↑ ونسا دیفن باخ، زبان گلها، ترجمهٔ خانم فیروزه مهرزاد، انتشارت آموت.