وضعیت سفید
وضعیت سفید سریالی به کارگردانی حمید نعمتالله و ساخت سال ۱۳۹۰
دیالوگها
ویرایش- امیر: خانوم شیرین اوقات منو تلخ کردین!
قسمت اوّل
ویرایشروز - باغ مادربزرگ
- مادربزرگ: شجاع السّلطنه کجایی؟ بیا بیرون، تو کدوم سوراخ قایم شدی؟
- شهروز: مامان بزرگه چیزایی که لازم دارم تو یه برگه نوشتم بدین به بابام برام بگیره، شب که داشتین می اومدین برام بیارین. اینا چرا نمی فهمن تو روز من نمیرم؟
- مادربزرگ: عزیزم با شمام، مادرت اصرار داره با من بیای بریم تهران
- شهروز: بابا این خارجو درست کنید ما بریم دیگه. اون دفعه که گرفتنم بس نبود؟ شانسی بود که در رفتم. منو بگیرن قیافه ی منو سریع یادشون میاد
- مادربزرگ: میای؟
- شهروز: حالا نمیخوام بگم خوشگلم ولی بالاخره چون خوشگلم
- مادربزرگ: جهنم
- شهروز: قیافه ی منو یادشون می مونه. بدبختی ما خوشگلا اینه که همیشه تو خاطره ها می مونیم.
روز - داخلی - کلاس درس
- معلّم: امیرمحمد گلکار! حواسات کجاست؟ نه مینویسی، نه فکرکردنات شبیه کسیه که به سؤالای امتحانی فکر میکنه، نه میری. حواسات کجاس؟
- امیر: آقا، ما تاجایی که بلد بودیم نوشتیم. بعد یهو رفتیم تو فکر.
- معلّم: خوب نرو تو فکر. ورقهتو بذار اینجا، پاشو برو.
- امیر: اِ.
- معلّم: مدرسه جای خیالبافی نیست.
- امیر: آخه ما دو تا از عموهامون قهر شدیدن. یعنی خیلی از فامیلای بابای ما با هم قهر شدیدن. خیلی شدید. بعد این دو تا عموهامون قراره امروز بیان خونهمون واسه آشتی. بیخبر از هم. به قول بابام یهویی.
- معلّم: یهویی!؟
- امیر: آره.
- {معلّم به تأیید سرتکان میدهد}
- امیر: ولی نه نمیشه، یهویی نمیشه، نه؟
- معلّم: بعضی وقتا میشه، بعضی وقتام نمیشه. ورقهتو بذا اینجا برو.بزن به چاک.
- {امیر ورقهاش را روی میز میگذارد و میرود}
- معلّم: خوش اومدی.
- امیر: محمّد، خدافظ.
روز - داخلی - مینیبوس عباس آقا
- {مادربزرگ به تهران آمده تا سوغاتیها را بین بچههایاش (بهرام و بهروز و بهزاد و بیژن و محترم و احترام) پخش کند و همچنین در آشتی دو فرزندش، بهروز و بهزاد هم حضور داشته باشد. امیر برای استقبال او به گاراژ رفته است.}
- امیر (با اشاره به نامههای در دست مادربزرگ): اینا مال ِ شهروزه؟
- مادربزرگ: بله.
- امیر: من میدونم اینا واسه چیه. این نامهها واسه دخترای تو خارجه. شهروز واسه دختر خارجیا نامه مینویسه.میدونین؟ آره. اینا دوستای نامهایان. ببین، مامانبزرگ، این شهروز با خودش حساب کرده وقتی رفت پیشپیش با سهچهار تا دختر آشنا شده باشه که رفت اونجا دیگه وقتاش تلف نشه.عجب آدمیه این شهروز.
- مادربزرگ: ای همه دختر؟
- امیر: دیگه.
- مادربزرگ: استغفرالله. آخه از کجا اینا رو میشناسه؟
- امیر: صدتا آدرس میخری پونزده تومن،خوب؟ 3 تا پلیکپیه. اصل این آدرسا رو از تو پاکستان میارن. بعد میارن اینجا فتوکپی میگیرن و به هم میفروشن و اینا. بعد کل این آدرسارم از تو مجلههای خارجی درمیارن مامانبزرگ خیلی هستن.
روز - خارجی - کوچهی خانهی بهرام
- {امیر در کوچه فوتبال بازی میکند. بهزاد و همسر و دخترش از راه می رسند. بهزاد بوق میزند و امیر جلو میآید}
- بهزاد: سلام.
- امیر: سلام عمو بهزاد، سلام مهناز خانم، سلام ساناز.
- مهناز: سلام.
- بهزاد: چطور این موقع روز بابات خونهاس؟
- امیر: همین جوری، بیخودی.
- بهزاد: بیخودی گلخونه رو ول کرده اومده خونه؟ دیگه کی خونهاس؟
- امیر: هیچکی، هیچکی نیس.
- مهناز: یعنی مامانبزرگی نیس؟ مگه قرار نبود بیاد خونهتون؟
- امیر (فکر میکند): مامانبزرگه، چرا هس. مامانبزرگه هستش.
- بهزاد: خوب، دیگه کی خونهاس؟
- امیر: بابا دیگه کسی نیس. اصن من چه میدونم؟ هیچ کس نیس، نمیدونم.
- {بهزاد را خنده گرفته، مهناز را هم همینطور}
- بهزاد: میگم امیر، ادای این کارای بهروز لب دریا میکرد، دربیار یه خورده روحیه بگیریم.
- امیر: بابا ول کن عمو.
- بهزاد: دربیار دیگه.
- امیر: ول کن عمو بهزاد.
- بهزاد: میگم در آر.
- امیر (اشاره به ساناز در صندلی عقب): بابا نشستن، زشته.
- بهزاد: دربیار.
- امیر: ول کن عمو.
- بهزاد: در آر.
- امیر: ول کن.
- بهزاد: میگم در آر. دربیار دیگه.
- امیر: باشه بابا، باشه.
- {ادای بهروز را در میآورد} دریا دلم گرفته، {بهزاد و مهناز از خنده ریسه میروند} دریا دلم گرفته. منو از این گرفتگی رها کن رها. دریا با من حرف بزن. {بهزاد دوباره ریسه می رود} دربا با من حرف بزن. بذا بگن چشمای بارون زده. منو از این گرفتگی رها کن رها. {تمام میشود}
- امیر: چیه؟ خوبه؟ تموم شد، خوب شد؟
- {بهزاد و مهناز و ساناز دست میزنند.}
- بهزاد: آفرین، آفرین. بریم خونهتون.
شب - داخلی - خانه ی بیژن
- مادربزرگ: آی دردانه ی حسن کبابی، بیا ببینمت
- سیما: زحمت کشیدین. شهرام، شهرام جان، بیا مامان بزرگ یک عالمه چیزای خوشمزه آورده
- شهرام: نمیخوام بیام. بیارشون همینجا بخورمشون
- سیما: ای وا زشته عزیزم قربونت برم. بلند شو بیا بریم
- شهرام: حواسمو پرت نکن. ببازم تقصیر توئه ها، سه تا پلُ رد کردم صد تا کشتی هم پوکوندم
- سیما: قربونت برم، فقط بیا ماچش کن
- شهرام: نمیخوام ماچش کنم، لپش شلِ خوشم نمیاد
شب - داخلی - خانهی عباس آقا
- {مادربزرگ و امیر به خانهی عباسآقا رفتهاند تا همراه با خانم و دخترش به باغ بروند. مادربزرگ از امیر میخواهد که به آنها کمک کند وسایلشان را داخل مینیبوس بگذارند. امیر به خانهی آنها وارد میشود. او صدای همدم خانم، همسر عباس آقا را میشنود}
- همدم: چیه عزیزم؟ چیزی نشده. برق رفته.برقم که سالی به دوازدهماه داره میره، ماهم که داریم میریم.
- امیر: همدم خانم، به منم کار بدین، من نوهی خانم گلکارما.
- همدم: لطف داری، راضی به زحمت شما نیستیم.
- {امیر صدای گریهای را از اتاق دیگر میشنود}
- عباس آقا: جوون دستات درد نکنه، بیا سر این تلویزیونو بگیر.
- امیر: بله بله عباس آقا، اومدم، اومدم.
- {امیر یالّا میگوید}
- عباس آقا: بیا جوون، سر این تلویزیونو بگیر بریم.
- امیر: اینجایین؟
- عباس آقا: من اینجام بیا.
- امیر: عباس آقا، من اینورشو میگیرم، شما اونورشو بگیرین.
- عباس آقا: این چراغو بده دست دخترم شیرین، اون جلو بیافته، مام پشت سرش.
- {امیر راه میافتد تا شیرین را پیدا کند.}
- امیر: کجان شیرین خانم؟ یالّا، یالّا.
- {او متوجه گریهکردن شیرین میشود}
- امیر: اِ.
- {امیر میرود و جلوی شیرین مینشیند. به او نگاه میکند، شیرین هم ترسیده و وحشتزده او را مینگرد}
- امیر: چیزی نیس. چیزی نیس. گریه نکنین. اشکاتونم پاک کنین. این گردسوزم بگیرین که خدای نکرده نخورین زمین. قوی باش ... قوی. اسم ِ منم امیره.
قسمت دوم
ویرایششب - مینی بوس عباس آقا
- امیر: حالا میگم عباس آقا، کی گفته قراره دوباره بمبارون بشه که این دختر طفلک انقدر داره میترسه؟ ببشخید، ببخشید من میخواستم بدونم شما از کجا میدونید که قراره دوباره بمبارون بشه؟
- شیرین: موشک بارون، نه بمبارون
- امیر: خب قبول، موشک بارون. از کجا می دونید؟
- شیرین: خب البته ممکنه توضیحات مفصل من حوصله ی شما رو سر ببره. ساده میگم که شما هم متوجه بشید
- امیر: نه نه نه، کاملا تخصصی بگین. من علاقمندم، گوش میکنم. بفرمایین شما تحلیل کنین
- شیرین: یعنی اگه درباره ی وضعیت کشورهای متحد صدام، تحولات خاورمیانه و بازار نفت و تاثیر نتیجه ی جنگ ایران و عراقو رو همه ی اینا بگم شما متوجه میشین؟
- امیر: خب اگه توش اصطلاحات انگلیسی نباشه چرا که نه، آره می فهمم
- شیرین: صدام چون تو چند تا حمله ی پی در پی شکست خورده حتما دوباره اقدام به موشک بارون میکنه. الان تو خیلی از شهرهای دیگه این حرکتو شروع کرده
- امیر: تحلیلاتون شاید درست باشه اما دلیل بر ترس نمیشه شیرین خانوم. اصلا فرض کنید درست، ما سواد شما رو قبول داریم منم اصلا بی سواد، آره من دو سال رفوزه شدم. نترسید بابا ترس نداره که. فوقش به آدم بمب میخوره دیگه، اگرم نخوره نخورده دیگه. از قبلش که نباید بترسیم
- مادربزرگ: امیر
- امیر: ببینید من دوبار تا حالا رفوزه شدم
- مادربزرگ: امیر جان
- امیر: یه بار پنجم دبستان، یه بارم سوم راهنمایی. جفتشونم امتحانت نهایی بود. من از جفتشونم ترسیدم. توجه کنید، ترسیدم
- مادربزرگ: امیر جان
- امیر: فقط و فقط برای اینکه ترسیدم از امتحانات نهایی رفوزه شدم. برای امتحانای نهایی آدمو میبرن یه مدرسه ی دیگه، یه دانش آموزای عجیب غریب، یه ساختمونه دیگه. آدم میترسه دیگه، منم ترسیدم
- مادربزرگ: امیرم
- امیر: ترس آدمو رفوزه میکنه. شما اگه از بمبارون و اینجور چیزا بترسید رو خودتون، اصلا رو درستون، درستون که انقدر خوبه رو اونم تاثیر میذاره. ببینین شیرین خانوم، به نظر من راه نترسیدن اینه که آدم از اون چیزی که میترسه بهش فکر نکنه. ترس ترس میاره، ترس برادر مرگه. ترس آدمو آب میکنه
- مادربزرگ: امیر
- امیر: اینو از یه آدمی که چوب ترسو خورده دو سال رفوزه شده قبول کنید
- مادربزرگ: امیر، پاشو بریم، پاشو بریم مادر. پاشو قربانت برم، پاشو، پاشو بیا
- امیر: کجا؟
- مادربزرگ:پاشو بیا کارت دارم
- امیر: بابا من دارم یه حرفایی میزنم این طفلکی ترسش بریزه
- مادربزرگ: بشین
- امیر: اگه بدونید یه برق رفت ندیدین چطوری ترسید این بنده خدا. من واقعا نگرانم خب
- مادربزرگ: پاشو برو پشت
روز - خارجی
- امیر: آقا سلام، آقا این تخم مرغ نپخته ها چنده؟
- فروشنده: تخم مرغ خام هفت تومن
- امیر:هفت تومن؟ اینا آبپزه؟
- فروشنده:بله اونا آبپزه
- امیر:ابپزام هفت تومن؟
- فروشنده: ده، ده
- امیر: پول آبپز شدنشم میگیرید؟
- فروشنده: بله
روز - خارجی - مدرسهی جنگزدهها
- شهاب: میگم شمام قراره بیان اینجا زندگی کنین؟
- امیر:ایشالله، اگه خدا بخواد.
- مادر شهاب: ایشالله خدا برا هیچکی نخواد. چی میگی؟
- امیر:راستش این تصمیمیه که من گرفتم. میدونید؟ آخه من از بمب و موشک و اینجور چیزا خیلی میترسم. پیشبینی هم می کنم که صدام با توجه به حماقتی که داره رو میاره به موشکبارون ِ تهرون. برا همینم میخوام برم به پدر و مادرم بگم که بیایم اینجا. البته ما خودمون یه باغ داریما که کلن مال ِ مادربزرگمه. اونجا زندگی میکنه.
- مادر شهاب: تو از آوارگی خوشات میاد؟ همچین باعلاقه میگی قراره بیای اینجا انگار از اینجا بیشتر از خونهتون خوشت میاد.
- امیر: نه ببینید، مسأله این نیس. مسأله اینه که قراره به تهرون حمله بشه. من میدونم، بمب به خونهی ما نمیخوره. ولی احتیاط بد نیس. واسه خودش یه تجربهایه، یه مسافرتیه.
- مادر شهاب: نه بابا، تو از بمبارون نمیترسی.تو چشمات پی گشت و گذار و درسنخوندنه. زیپ [کاپشن]تو ببند. معلومه به یه هوایی به جز ترس و بمبارون قراره بیای اینجا، به چه هوایی؟
- امیر: به چه هوایی؟ به هیچ هوایی.
روز - داخلی - اتاق خانوادهی عباس آقا در مدرسه
- امیر:اینو به نظرتون پاکش کنم یا بذارم بمونه؟
- شیرین: چی گفتید شما؟
- امیر: هیچی، میخواستم اینو پاک کنم دیدم اتاق گردوغبار میشه، اصن ولش کن.
- شیرین: (انگار که کللن نوشتهی روی تخته را ندیده): چیو پاک کنین؟
- امیر: خوشنویسی روی تخته رو میگم.
- شیرین:(جلو میآید و بدقت مینگرد): نه خط خوبیه، محتواشم خوبه.
کات به: روز - خارجی - مسیر بین مدرسه و باغ
- امیر:، گاری دستی به دست به سرعت در حال دویدن است.
- امیر:(با خودش): از خطام خوشاش اومد.خوشاش اومد. بالاخره خوشاش اومد.هم از خطام هم از محتواش. گفت هم خطات خوبه، هم محتواش. شیرینخانم همهی حرفاش رو حساب کتابه.دیگه از فردا باید تمرین کنم. از فردا تمرین کنم بشم بهترین خوشنویس دنیا. همهی مراحل خطو میگذرونم. مبتدی، متوسط، خوش، عالی، ممتاز.فوق ممتاز، چرا که نه؟ محتوا خیلی مهمه. آخ.
- {امیر پایش گیر کرده و به روی گاری دستی میافتد. سپس بلند میشود و ادامه میدهد.}
- امیر: مام باید مثل عباس آقا اینا بیایم اینجا. باید برم به مامانبزرگ بگم. من میترسم از موشکبارون.خطرناکه بابا، همهمون باید بیایم اینجا.امیر بالاخره خوشاومد، امیر. مژده دهید، مژده دهید. یار پسندید مرا. آی خدا. بعد اون همه زحمت بالاخره خوشاش اومد. شیرین خانم الکی یه حرفی رو نمیزنه.
- {امیر میایستد. چرخ را متوقف میکند و روی آن دراز میکشد. سپس رویش مینشیند.}
- امیر(هنهن کنان): طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهک جست طعمه را بربود.
قسمت سوم
ویرایششب – داخلی – اتوبوس دوطبقه
- صدای مرد اوّل: آره دیگه آقا، زد، بد زد.
- امیر: خانم چیشده؟ کی زده؟
- {زن جواب نمیدهد}
- صدای مرد اوّل: آدم تو واحد دلش تو مشتشه، اگه بزنه به واحد چی میشه؟ گفته میخوام سیتا بزنم.
- صدای مرد دوم: اگه ایران تسلیم بشه نمیزنه، بعد اگه نشه باز میزنه.
- صدای مرد سوّم: اینا رو تو روز میزنه یا تو شب؟
- صدای مرد دوّم: اینا رو برای اینکه ردشونو رادار نگیره، بیشتر تو شب میزنن.
- {امیرمحمّد از طبقه دوّم به پایین میآید}
- امیر: آقا چی شده؟ کی زده؟
- راننده: استقلال به پرسپولیس زده.
- امیر:ها، من فکرکردم صدّام موشک زده. استقلال زده؟ چندتا زده؟
- راننده: پنجعلی زد.
- امیر: پنجعلی؟ پنجعلی که تو پرسپولیسه که.
- زن مسافر: نخیر پسر، صدّام زده، سی تا میخواد موشک بزنه به تهران.
- امیر: پس زد، به تهران زد آره؟ کجا رو زد؟
- راننده: زد وحیدیه، قیامت بود ظهر اونجا.
- امیر: یا ابوالفضل، دیدی بالاخره زد؟ من هی گفتم و مامانبزرگه باور نکرد، حالا این همه راهو اومدیم، همه رو باید برگردیم.
- راننده: درختی نبود؟
- امیر: پیاده میشم، نگهدار. دستت دردنکنه.
شب – خارجی – بیرون خانهی عمّه محترم
- {امیر و دوستش با موتور دم خانهی عمّهی امیر آمدهاند}
- امیر: خوبه خوبه، دمت گرم.
- آقا هوشنگ (ازپشت آیفن): بله؟ محترم تویی؟
- امیر: هه، هه.
- مصطفی: خوب امیرجون، دیگه مارو ندیدی حلالمون کن.
- {موتور را راه میاندازد و دارد دور میشود}
- امیر (داد میزند): مگه میخوای بمیری؟ میخوای تصادف کنی؟ قراره موشک بخوره تو سرت میگی حلال کن؟ ها مسخره؟
- مصطفی (درحال دورشدن): میخوام برم جبهه.
شب – داخلی – خانهی بیژن
- {تلفن زنگ میزند}
- بیژن: یکی این صابمرده رو جواب بده، اَه.
- شهروز (درحال فیلمبرداری) : شهرام و شهناز دو خواهر و برادر هستند که اسمهایشان با «ش» شروع میشود. بابای ما همهی هنرش این بوده که اسم بچههاش با «ش» شروع بشه. همون هنری که بابای خودشم داشته و اسم پسراشو با «ب» شروع کرده. حالا چرا بابای ما حرف «ش» رو انتخاب کرده، خدا میدونه.
شب – خارجی – داخل کوچه
- بهروز: هوشنگ خان، بیا.
- {بهروز به هوشنگ نزدیک میشود و او را ماچمیکند}
- هوشنگ: اِ، بهروزجون ماچ نکن.
- بهروز: باشه، ماچ نمیکنم. فقط آقاهوشنگ، بذا ما با شِورُلت بریم.
- هوشنگ: بهروز من آدم خسیسی نیستم. هوا سرده، زنت آبستنه سرما میخوره ها، ببین چه بخاری از دهن من داره درمیاد.
- {هوشنگ ها میکند، ولی اتفاقی نمیافتد}
- بهروز: خیلیم بخار نداشت، جون من؟ جون من؟ آقا هوشنگ، تو مرد لارجی هستی. جون من، بذا ما با شِورُلتت حال کنیم. ما جوونیم. بیشتر خوشمون میاد، جون من؟ جون من؟ اصن یه پتو متو از تو رختخواباتون ورمیداریم دورمون میپیچیم که سرما نخوریم. آقا هوشنگ؟ بذا ما دل زنمونو خوش کنیم. خداپیغمبری من همیشه پشت سرت گفتم الآنم میگم. باورنداری، برو سئوال کن.از هرکی میخوای سئوال کن. من همیشه گفتم آقا هوشنگ جای پدر ماست. من هیچوقت یادم نمیره. تو توی یه عیدی، به من که بچّه بودم یه عیدی نو دادی. آره تو. ایوللا، بدون هیچ چشمداشتی. خیلی حرفه ها، یه بزرگتری به یه بچّهای حال بده. بدون اینکه بزرگترا بفهمن، امّا تو این کارو کردی. ای وللا. بوی عیدی بوی توپ، بوی کاغذرنگی، بوی اسکناس نو لای کتاب، آقا هوشنگ من با همینا زمستونو سر میکنم، من با همینا، خستگیمو درمیکنم. دیگه بذار ماچت کنم.
- {بهروز هوشنگ را ماچ میکند}
- بهروز: جون بهروز؟
- هوشنگ: جون بهروز.
- بهروز: جون بهروز؟
- هوشنگ: جون بهروز.
- بهروز: دمت گرم. دمت گرم آقا هوشنگ، سوییچ. ببین، جاسوییچیشم دارم.
شب – داخلی – شورولت آقاهوشنگ
- بهروز: میگم. خوب شد محترم رفت دم خونهی آقاشیکه، آقا شیکه گفته میره جای دیگه. بهتر ، چشمون تو چشش نمیافته.
- منیژه: کاش محترم خانم اینا با این ماشین میومدن، ماهم با همون پیکانه.
- بهروز: این چه حرفیه میزنی منیژه؟ این شیکتره.
- منیژه: یه پا واسه خودت آقا شیکّهایا. آب پیدا نمیکنی. مگه ما میخوایم پز بدیم؟ من واسه سرما میگم. سوز آدمو دیوونه میکنه.
- بهروز: عادت میکنی.یعنی بائَس عادت کنی.
- منیژه: به چی عادت میکنم؟
- بهروز: این تو ضبطی پخشی چیزی پیدا نمیشه؟ نه بابا.
- منیژه (داد میزند) : میگم به چی عادت میکنم؟
- بهروز (داد میزند) : اَه، به هیچی بابا، به سرما دیگه. اَه.
- بهروز:نگرد بابا، ضبط این تو پیدا نمیشه. آقا هوشنگ ضبط چه میدونه چیه؟ آقا هوشنگ همش آهنگای باباطاهر دوست داره.
- منیژه: دیگه تو ماشین آقاهوشنگ نشستی لیچار بارش نکن.
قسمت چهارم
ویرایششب – مینی بوس عباس آقا
- بهزاد: عباس آقا توقف کن
- سیما:عباس آقا گاز بده
- بهزاد: عباس آقا خواهش میکنم مینی بوسو متوقف کن
- سیما: آقای محترم مگه تو رئیس مینی بوسی؟ عباس آقا گاز بده
- بیژن: عباس آقا برو
- بهزاد: داداش به خانمت بگو حرمت خودشو نیگه داره ها
- بیژن: شما دخالت نکن خوب؟ پسر من سربازه، می فهمی؟
- بهزاد: آخه برادر من، این همین الان بره نظام وظیفه بهش میگن تو از دیوونگی معافی. هی من دارم حرمت نگه میدارم، لاپوشونی میکنم شما متوجه نمیشی. الان دختر من داره از ترس عین بید مجنون می لرزه
- سیما: پسر منم می ترسه. اِ
- بیژن: ببین اگه اینا مامور باشنا یه چکت میزنم. فهمیدی؟
- بهزاد: اصلا میدونی چیه داداش؟ خریت اول من موقعی بود که وقتی محترم اومد در خونه ی ما به تو زنگ زدم. زنگ زدم که فکر کنی دوتایی با هم هنوز خوبیم.
- بیژن: نه خیر. ماشینتون خراب بود. تو از اون اولشم چشت دنبال این مینی بوس مجانی بود والا عاشق چشم و ابروی ما نبودی. فهمیدی؟
- بهزاد: بیا اینجا. بیا اینجا
- بیژن: کجا بیام
- بهزاد: بیا اینجا، بیا کنار ببینم
- بیژن: یواش یواش. چیه؟
- بهزاد: این بیشتر شبیه پیکان آقا هوشنگه یا ماشین مامورا؟ ها ؟ والا به خدا. چی فکر کردین؟ لابد فکر کردین جمهوری اسلامی نقشه کشیده که لاحاف تشک گذاشته رو باربند این پیکانه که همه چی طبیعی جلوه کنه که شما رو غافلگیر کنه، بعد با یه حمله ی گاز انبری بیاد این نفله ی حیف نونُ دستگیر کنه ببرتش جبهه که تو دو ثانیه دشمنو شکست بده؟
- بیژن:عباس آقا جون، نیگه دار
شب – داخلی – رستوران بین راهی
- بهروز: منیج من که بچه بودم با عمو اکبرم که اتوبوس داشت می اومدیم اینجا. اون موقع کارم این بود داد بزنم نیم ساعت ناهار بفرمایید پایین. ولی منیج باورت نمیشه اون موقع که اصلااینجوری نبود اینجا. حوض داشت، چشمه داشت، همه چی داشت. الان بالکل همه چی تغییر کرده. (مردی ظروف غذا را می برد ) ایولا داداش دمت گرم. منیج، اون موقع مسافرا رو می آوردن اینور، مارو می بردن اونور. بگیر( لیوان چای را به دست منیژه می دهد) صاحب اینجام عزت و احترام و غذای مفتی، اخرشم سه چهارتا پاکت سیگار میداد به عمو اکبر. هی ... الان من فکر میکنم برو بچه های اینجا فهمیدن من پارکابی عمو اکبرم،آره. واسه خاطر همین امشب کباب خوبی دادن. خیلی باحال بود
- منیژه: خیلی خب بابا چرا انقد منت میذاری. هی داستان واسه من تعریف میکنی. نکنه انتظار داری من تا ده سال دیگه هی ازت تشکر کنم بابت این دو تا سیخ کباب کوفتی. ها؟ هی تشکر کنم تشکر کنم؟
شب – داخلی – باغ مادربزرگ
منیره و احمد دور آتش
- منیره:خب، چه خبر از جبهه برادر؟ الان داری پیش خودت میگی ببین این دختره چه جوری ما رو جذب دنیا کردا، نه تنها نمیذاره بریم جبهه بات آلسو تازه برداشته مارو آورده اینجا دور از موشک بارون تهران مبادا یه وقت واسمون اتفاقی بیفته. چیکار کنیم دیگه بهتون علاقه داریم. نمیخوایم از دست بدیمتون
شب – داخلی – خانه ی مادربزرگ، اتاق خانم ها
احترام در حال کوک کردن ساعت است
- محترم: خب، به سلامتی معلوم شد صبح کی باید از خواب بیدار شیم.
- سیما: ( با نگرانی) شروع شد
- محترم: اینجا یه محل عمومیه. نمیشه توش کارای خصوصی کرد. خودخواهیه
- احترام: فکر میکنه لفظ قلم حرف بزنه خیلی خانومه. دقّی
- محترم: من لفظ قلم حرف میزنم چون خودم و شوهرم و بچه هام دیپلم و فوق دیپلمیم. تو خونه مون پُر کتابه. با کتاب سر و کار داریم نه پاره آجر
- احترام : چی میگی تو؟ از اون موقع که اومدی حنابندون پوران یه چایی کمرنگ گذاشتن جلوت هی میخوای دقّ ت رو سر من خالی کنی.
- محترم: با من حرف نزن. آقا، با من حرف نزن
- افتخار : احترام خانم بخوابیم. آخر شبی بحث نکنین
- محترم: میگم با من حرف نزن
- بهزاد: به نظر من آقا هوشنگ، این خواهرای من خیلی به کار هم کار دارن. خیلی به هم حساسیت نشون میدن. اصلا نباید به هم توجه کنن. مثلا من و همین بهروز، نیگا کن، عین گربه نشسته. اصلا انگار نیست. هستا ولی نیست. به جان خودم اصلا من توجهی ندارم به ایشون. نگا کنید این اطوار چیه من نمی فهمم
قسمت پنجم
ویرایشروز - خارجی - حیاطِ باغ
- معمار: خانم ِ اِخَوان به ما دستور داده که آجر و مصالح و اینا، کارگر بیاریم اینجا.
- محترم: اَخوان فامیلی منوچهر ِ پارهآجره. اون به شما دستور داد؟
- معمار: ای بابا خانم، خود خانم اِخوان به ما دستور دادَه. مصالح، آجر، کارگر بیاریم اینجا.
- محترم: نه، نشد. من نفهمیدم. بالاخره نوهی پاره آجر، یا خانم پاره آجر یا خود منوچهر پاره آجر؟
- معمار: بِشیر یه سیگار بیار.
- بهزاد: محترم، اینقدر پاره آجر پاره آجر نکن اینا به گوشش میرسونن شر درست میشه ها.
- معمار: خانم خودتون مشکل دارید طایفهای به ما چه؟ صبح تا حالا کارگر بنّا، میبینی بِشیر؟ اِسیر و عبیریم اینجا، شب میخوایم یه لقمه نونم ببریم برا زن و بچّه. خود خانمِ احترام خانم، خانم ِ منوچهر خان دستور داده بیاریم اینجا.
- محترم: حالا برا چی میخوای اینا رو اینجا خالی کنی؟ مگه اینجا انباره؟
- معمار: چه بدبختیای داریم. اومدیم اینجا خالی کنیم. اومدیم اینجا ساختمون بسازیم دیگه. پس کجا خالی کنیم؟ کجا ساختمون بسازیم؟ عجب گیری گرفتار شدیم امروز دیگه. {با خودش حرف میزند} چه کار باید بکنیم الآن؟ نیومد این. شب شد چه کار کنیم؟ شب من چه جوری پول کارگرو بدم؟ امروز از چه دندهای بلند شدی بسمالله همه بدبختیا اومد سراغت.
- امیر (به منیژه): آخ آخ آخ. این حرفا به گوش عمّه احترام برسه شر درست میشه.
روز - داخلی - خانه مادربزرگ
- شهناز: اهل کاشانم، روزگارم بد نیست، تکه نانی دارم، خرده هوشی سر سوزن ذوقی مادری دارم بهتر از بزرگ درخت.
- سیما: عزیز دلم، قربونت برم.
- شهناز: هشت کتابم دارم. ولی این نواره بهتره. شعرای سهراب سپهریه. شما اگه یه بار شعرای سهراب سپهری رو گوش کرده باشین میفهمین که طبیعت از صد تا قرص آرامبخشم بهتره. حالا الآن با هم میریم در طبیعت، در گلستانه، پشت ِ تبریزیها.
- سیما: مامان جون، تبریزیها که اینجا نداره، همش چناره قدرتی ِ خدا.
- شهناز: آها، سهراب جوابتونو داده، «گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد؟»
- سیما: خیلی خوب. بیا عزیزم. بذار من قرصامو بردارم که اگه طبیعت بهم کمک نکرد اقلا قرصام همرام باشه... خانم جون؟ با اجازهتون شهناز میگه مارو ببره یه ذره راه بریم. شما کاری ندارین؟
- مادر بزرگ: نه عزیزم.
- سیما ( با اشاره به موشکهای اسباببازی آویزان): اِ امیر جان. به جای این مسافربری میذاشتی.
روز - خارجی - حیاط باغ
- {بهزاد و مهناز و ساناز در حال ذرّت بودادن هستند}
- بهزاد: بچّه که بودیم، وایستا صبر کن درستش کنم، از این پاکت بوقیا درست میکردیم، به این روش ذرّت بو میدادیم. بازی میکردیم شادی میکردیم، کیف میکردیم. اوّلیشم بیا واسه *مامانت چون بهترین دوست ماست.
- ساناز: واسه من.
- بهزاد: اوّل مامان.
- مهناز: خیله خوب بابا، عوض اینکه فکر پاپکورن خونوادهت باشی، فکر مسکنشون باش.
- بهزاد: جلوی بچّه زشته عزیزم.
- مهناز: دیگه داری عصبیم میکنی.
- بهزاد: تو هنوز به خاطر اون عروسکا نارحتی؟
- مهناز: خیلی خوبه، امروز زرنگ شدی. بابای خوب، بابای وظیفهشناس، اون اتاقو محترم ورداشت. این یکی هم سر قفلیش به نام شهروزه. همهشون دارن آماده میکنن برای خودشون. میمونه یه اتاق اونم به ما میرسه دیگه.
- بهزاد: پس بهرام چی؟
- مهناز: به ما چه ربطی داره؟ ما چی میشیم؟ به خودت اینو بگو. ما چی میشیم؟ بهرام شهرام نکن.
- بهزاد: نمیشه دیگه عزیزم. میگم نمیشه بحث نکن.
- مهناز: آره، آره. لابد ما باید بریم اتاق آهنی بالا پشت بوم بشینیم بشیم تاج سر همه. مثکه یادت رفته منم نمیتونم هر شرایطی رو هضم کنما.
- بهزاد: من واقعا متأسّفم که کشور ما در حال جنگه. بابا ما تو این شرایط جنگی یه جورایی مث آدمای آواره هستیم. اصن یه کار دیگه میکنیم. من که مث احترام پول ندارم برم ساختمون بسازم، اون چادر قشنگه بود اون دفه رفتیم لار میگم فرامرز برامون بفرسته میریم ته باغ دور از چشم همه چادر میزنیم. خواهش میکنم لج نکن، زندگیرم به کام ما تلخ نکن. بیا پاپکورن بخور باریکللا.
- مهناز: برو بابا.
- بهزاد: ای بابا.
روز - داخلی - آشپزخانه خانه مادربزرگ
- {از دور صدای ضربه بلند میآید}
- افتخار: صدای چیه؟
- مادربزرگ: چیزی نیست مادر. محترم داره در تازه مینْشانه. صدای کلنگه.
- امیر: کلنگ ِ عمّهس.
- افتخار: آهّا.
- امیر: من برم تماشا؟
- افتخار: آخه کلنگ تماشا دارهه؟
- امیر: نه خوب مامان ببین وقتی با کلنگ میزنن به دیوار، یه سری سوراخهایی ایجاد میشه خب، بعد از لای این سوراخا نور میتابه. بعد نورا خیلی قشنگه آدم خوشش میاد. میدونی؟
روز - داخلی - اتاق محترم
- بهروز (به کارگر): داداش، کلنگتو ضعیفتر بزن آجرا لبپر نشن، بعضیا لازم دارن.
- بهزاد (به محترم): زنگ زدم به یکی از بچّهها قراره برامون یه چادر دوازده نفره بفرسته. مائم میریم ته باغ چادر میزنیم. اینارم برای دورتادور ِ چادر میخوام. نیست که چادر دوازده نفره بزرگه، آجر زیاد لازم داره. درسته باشه بهتره.
- بهروز: آره خب. آجر درسته شیکتره.
- محترم: ای بابا، به تو چه آخه؟ عجیبه ها.
- بهروز: امّا بعضیا سه نفرن. پس چرا چادرشون دوازده نفرهس؟ نه نفر بقیهشون چی میشه؟ میز ناهارخوری میذارن؟ یا مبل و صندلی میذارن؟ نکنه میخوان از توش یه مهمونخونهم درآرن؟
- مهناز (با اشاره و بدون صدا به بهزاد): جوابشو بده.
- {بهزاد اشاره میکند که نفهمیده است}
- مهناز (دوباره بدون صدا): جوابشو بده.
- {بهزاد دوباره با ابرو اشاره میکند که چی؟}
- مهناز (این بار بلند): جوابشو بده.
- {بهروز و محترم سر برمیگردانند.}
- مهناز: خودت آجرارو بیار. {میرود}
- {بهروز از جیبش شانهای در میآورد و موهایش را به عقب شانه میکند.}
- بهزاد: دلت به کاکلت خوشه. به جز کاکل چیزی نظیر عقل یا ادب یا معرفت که نداری خوشمزه؟
- بهروز: معرفت؟ تو معرفت چه میفهمی؟
- بهزاد: بیخودی عشقیبازی درمیاری فکر میکنی اسمش معرفته؟ کوتهفکر ِ سبکمغز.
- محترم: لابد حالا که داره واسه مسستغلّات احترام عملگی میکنه، پسفردا قراره یه آپارتمان بهش بدن. بهروز! ازت بدم اومده میفهمی؟ از چشَم افتادی. اون سوئیچ ِ شوِرلِتم رد کن بیاد. رد کن.
- مهناز (از بیرون): بهزاد؟
- بهزاد (به کارگر): یه لحظه. بله؟
- مهناز: ولش کن بیا بابا.
- بهزاد: چشم چشم اومدم.
- بهزاد (در حال بیرون رفتن): خوب میکنی سوئیچ ماشینو ازش میگیریا. {پای بهزاد به بهروز میگیرد}
- بهروز: هو، آرومتر.
- بهروز: خواهر، من اجازه نمیدم تو آلت ِ دست ِ این بهزاده بشی. ضمناً من این سوئیچ شورلتو از هوشنگخان گرفتم به خودشم پس میدم.
- محترم: غلطا، از هوشنگخان گرفتم. ایش.
- بهروز (داد میزند): مامان، مادر، سرپرست، ننه. این یکی اولادت کجا بائَس بخوابه؟ من و منیژه کجا بائَس بریم زندگی کنیم؟ اینجا که دارن کلنگ میزنن اتاق محترمه. اونجا که زن بیژن و بچّههاش دارن بهش نقل مکان میکنن اتاق شهروزه. اون یکی اتاقم اتاق آقا بهرامه. مائم وسط هال بمونیم دیگه؟ سر راه بخوابیم و زندگی کنیم دیگه؟ من بدبخت با یه زن آبستن چه غلطی باید بکنم ننه؟ مرامتو شکر. { به پیشانی میزند و برمیخیزد و داخل هال میرود} اگه هر کس واسه خودش جایی داره پس این قست از خونهم متعلّق ِ به منه. ایهاالنّاس، لطفاً خواهش میکنم از اتاق من بزنید به چاک. من میخوام تو اتاقم استراحت کنم. من میخوام تو اتاقم بخوابم.
- محترم: تا بهش گفتم سوئیچ شورلتو بده داره میتینگ میاد.
- بهروز (کف اتاق دراز میکشد): وای خدا چه قد خوابم میاد. داداش! داداش، برادر کارگر من، کلنگتو وردارو بیار. ببین داداش ...
- {سیما و شهناز وارد اتاق میشوند}
- سیما: چی شده؟ غش کرده؟
- بهروز: ببین برادر عزیز. برا اون ور داری در درست میکنی. در اون ورم بناس گل بگیری. پس برا اینور یه در درست کن، در اون ورم گل بگیر، در آشپزخونهرم گل بگیر که همه از سقف بیان تو آشپزخونه عین این آتشنشانیا که این راهرو از این به بعد متعلّق ِ به منه.
- سیما: قرص میخواد؟
- بهروز: اتاق که حتماً نبائس مربع باشه، مستطیل باشه، دراز باشه. اصن این راهرو دیگه اسمش راهرو نیست. اسمش اتاقه. اتاق سقف میخواد دیوار میخواد در میخواد. اینجام سقف داره دیوار داره درم داره. {با دو دست بر سرش میکوبد} ای خاک بر سر من که اتاقم مث یه قبر مستطیل و درازه.
- مادربزرگ: شلوغ نکن، معرکه نگیر آخه چی شده؟ آخه چیو میخوای ثابت کنی؟ قدم خودت و زن و بچهت رو چشم من. اینجا متعلق به همهتانه، خواهر و برادرتن غریبه که نیستن. ای باغ مال منه. بچّههام به من پناه آوردن، تو باید ای برخوردو با خواهر برادرات بکنی؟ آخه جحالت بکش عیبه.
{منیژه وارد میشود}
- منیژه: محترم خانم، محترم خانم! احترام خانم داره میاد دعوا. فهمیده به شوهرش گفتین آجر پاره.
- محترم: خب بیاد، مگه من از کسی خوردهبرده دارم؟
- احترام: دیوونهی بدبخت ِ دقّی، رقتی به معمار چی گفتی؟ گفتی منوچهر پاره آجر؟ کی نمیدونه تو دیوونهای که برم بهش بگم تلافی در کنم؟
- افتخار: احترام خانم به خدا زشته، صلوات بفرستین، شما خواهر ِ بزرگترین. بابا دعوا نکنین.
- احترام: مثکه محلت نمیذارن خلوضعتر میشی. از همون موقعی که دختر بودیا خل بودی.
- محترم (بلند): تو خواهری؟ تو قسیالقلبی... من میرم تهران. خودم و بچههام بمیریم زیر بمب که تو جیگرت برامون بسوزه. بمیرم حق نداری بیای سر خاک من. حتی حق نداری برام گریه کنی. حتّی حق نداری دلت برام بسوزه. الهی اگه زیر بمب و موشکم نمیرم یه جوری به مرگ طبیعی زودتر از تو بمیرم که اقلّاً معنی بیخواهری رو بفهمی.
قسمت ششم
ویرایشروز – داخلی – خانه ی مادربزرگ
- امیر: حالا عمه محترم واقعا قراره بره تهران؟
- افتخار: تو غذاتو بخور
- امیر: یه فکری دارم من
- منیره:امیر جان خواهش میکنم در اموری که به تو مربوط نیست دخالت نکن لطفا
- امیر: بابا منم آدمم، نظر دارم. دیشب بد پیشنهادی دادم گفتم عمه احترام بره مدرسه بخوابه؟ گوش بدید به حرف آدم دیگه، گوشاتون مصرف میشه؟ حیفه؟
- افتخار:بگو ولی حرفت بیخود نباشه ها. اگه بیخودی باشه اعتمادم ازت سلب میشه
- امیر: باشه ببینین. من میگم حالا که عمه محترم پیله کرده میخواد بره تهران به حای اینکه بره تهران زیر موشک و بمب بره توی مدرسه. مگه خودش نمیگفت من نمیخوام دیگه با عمه احترام یه جا باشم؟میگفت نمیخوام چشمم تو چشت بیفته. اگه بره توی مدرسه دیگه چشمم تو چشم عمه احترام نمیفته. ها؟ هر چی باشه مدرسه رفتن از زیر بمب رفتن بهتره که
- مادربزرگ: جا هست مطمئنی؟
- امیر: حالا اگه جا نبود ، اگه مدیر گفت جا نیست یه کاریش میکنم من. فوقش میگیم همدم خانم اینا بیان اینجا. عمه محترم بره جای اونا . حالا عباس آقا از خداشونم باشه بخوان بیان اینجا. یه اتاق خیلی خوب داریم بهشون میدیم.
- مادربزرگ: بد نیست
- امیر: جاشونو با ههم عوض کنن. عمه محترم بره اونجا اونا بیان اینجا
- مادربزرگ: امیر! برا او جوشای صورتت سبزی بخور.
- امیر: مامانبزرگ، گفتی اسفناج واسه چی خوبه؟
- مادربزرگ: اسفناج منبع آهنه، او جوشای صورتت همه رفع میشه. برای بچّههایی که ای سنیان، بورانی اسفناج خیلی مفیده.
- {امیر تربچهای در دست دارد}
- امیر: تُرب برا چی خوبه؟
- مادربزرگ: تُربَم همی جور. ترب برا اشتها بازشدن خوبه.
- امیر: تره چی؟
- مادربزرگ: تره برای نفخ شکم. کسانی که معدهشان نفخ میکنه خوبه. کلا منبع ویتامین سهئه. جعفری هم همین جور.
- امیر: شاهی؟
- مادربزرگ: شاهیم خیلی عالیه. باز او هم برای هضم غذا خوبه. ضمنا ید داره.
- امیر: پیازچه؟
- مادربزرگ: پیازچه هم همینجور. باز منبع ویتامین سهئه. برای کسایی که خوندماغ میشن زیاد. اگه آب پیازچه رو بگیرن یه قطره بچکانن بینیشان خون دماغ بند میاد.
- امیر: ترخون؟
- مادربزرگ: ترخون، ریحان، مرزه، شاهی اینا همه برای تقویت روده و معده خوبه.
- امیر: شاتره؟
- مادربزرگ: شاتره ره دم میکنن،اونم آبش برای دمکردهش، بخورش برای صورت دخترایی که میخوان پوستشان خوب بمانه {به منیره نگاه میکند، منیره لبخند میزند}، دم کردهش برای کسایی که دیابت دارن خیلی مفیده.
- امیر: کلم ِ قمری.
- مادربزرگ: او که منبع کلسیمه. خیلیم عالیه کلم قمری. معمولا پلوشه درست میکنن ولی آبگوشتش خوشمزهس.
- امیر: شلغم چی؟
- مادربزرگ: کور مرده بود شلغم میخورد.
روز – خارجی – امیر در راه مدرسه
- امیر: مردم بیاین. اگه تو مدرسه اتاقی مونده بردارین واسه خودتون. یه کاری کنید وقتی من رسیدم توی مدرسه دیگه همه ی اتاقا پُر شده باشه.
روز – داخلی – باغ مادربزرگ
- هوشنگ: میگم این زنه چرا اینجور میکنه؟
- بهرام: هوشنگ خان، میخوای بری محترمو دعوا کنی؟
- هوشنگ: بله. رفتم درو از تهرون آوردم واسه اتاق اونوقت اونجا دعوا راه انداخته که من میخوام برگردم. دعوا میکنم بد طوری هم دعوا میکنم. فکر کرده من از اون مردای ببوئم، اهه. بهرام خان میگم یعنی دعوا تاثیر داره؟
- بهرام: بیشتر لج میکنه
- هوشنگ: التماس چی؟ التماس کنم چی؟
- بهرام: باز التماس بهتره.
- هوشنگ: بله التماس بهتره
روز – داخلی – اتاق عباس آقا
- امیر:چه خبره، اِ (در اتاق که به آرامی باز شده بود را می بندد، مادربزرگ وارد اتاق می شود.)
- مادربزرگ:جارو رو بده من.
- امیر:دارم جارو میکنم.
- مادربزرگ:بده مادر، عزیزم.
- امیر:مامان بزرگه، خیلی سه داره. عباس آقا اینا میخوان بیان تو این اتاق بعدن اینجا اینطوری عین بازار شامه.
- مادربزرگ:حالا شما جارو رو بده مادر.
- امیر:نه مامان بزرگ آبروریزیه. به خدا آبروی کل خانواده میره مامان بزرگ.
(مادربزرگ جارو را میگیرد)
- امیر:مامان بزرگ، مامان بزرگه، فقط به کسی نگو که امیر اتاق عباس آقا اینا رو جارو کرد. باشه؟ میخوام تو خوبی گمنام باشم.
- مادربزرگ:چشم. طفل دیوانه ی من. تو بیا برو بالا، اتاق آهنی. طبقه ی بالا.
- امیر:بالا کجاست؟
- مادربزرگ:حالا که خانواده ی عباس آقا اینا دارن میان تو یه مرد گنده ای شدی، درست نیست اینجا تو خانواده ی اونا باشی، پیش یه عده نامحرم. تو نمازخوانی، اعوذبالله ی بگو، شیطانو از خودت دور کن، به حرفای منم فکر کن. باشه مادر؟
- امیر:باشه. هر چی شما بگی. باشه.
- مادربزرگ:رفت و آمدتم از اون نرده بان بلنده که پشت ساختمان گذاشتیم، از اونجا میری و میای.
روز – داخلی – باغ مادربزرگ
- منیژه: ببین انقد زنشو دوست داره ها، بلند شده رفته گشته همه جا دنبال نون سوخاری. من چی؟ من اگه هوس یه بربری بکنم تو اصلا عین خیالتم نیست چه برسه به نون سوخاری. من اگه به تو بگم من نون سوخاری میخوام یه جوری با من حرف میزنی انگار من به تو گفتم منو وردار ببر سلطنت آباد واسه من خونه بگیر
- بهروز: حرف نزن بابا منیجه، اون از زنش میترسه، از رو ترسشه
- منیژه: از رو ترس نیست، از رو عشقشه، تو میگی همش از رو ترسشه
- بهروز: منیجه تو نمیدونی واسه چی حرف میزنی؟ اونا با هم دعوا دارن، نون سوخاری یه جور باجه. بعدم منیجه، نامرد، تو بگی بهروز برام نون سوخاری بگیر من برات نمیگیرم؟ باشه ... خیلی نامردی
- منیژه:خب چرا میگیری ولی میذاری شیش ماه بعد میگیری دیگه
- بهروز: ای نامرد، فرمون بده حرف نزن منیج
روز – داخلی – باغ مادربزرگ
- بهروز: خواهر مثل اینکه مهنازه با بهزاده دعوا معوا دارن. دقت کنید، حالت حالت التماسه. آقا شیکه داره به بانوی محترمه التماس میکنه. الان براتون دوبله میکنم. مهناز (ادای مهناز را درمی آورد) من از خانواده ی اعیونی هستم اما شما چی؟ یه مشت باغبونِ ساده. اَی بی انصاف، داره ماهارو میگه. بذار ببینم بهزاده چی جوابشو میده.(ادای بهزاد را در می آورد) عزیزم، مهناز من، تو نباید با من اینجوری صحبت کنی. تو یار و همراه منی. تو نباید با من خشونت به خرج بدی. ( ادای مهناز را درمی آورد) خفه شو، تو منو بدبخت کردی. تو نتونستی منو به آرزوهام برسونی.
- منیژه: خدا نکشدت بهروز
- بهروز:من از تو متنفرم. بهزاد: (ادای بهزاد را در می آورد) اما عزیزم من تونستم یه درجه کارمند رده بالایی بشم. الانم توی اداره مون روی میزم تلفن، چسب نواری، سوراخ کن، منگنه، چسب اهو و دو تا خودکار بیک دارم. مهناز:( ادای مهناز را درمی آورد) ور نزن، بی عرضه ی بی لیاقت بیشعورِ قزمیت. ببین با شوهرش چه جوری صوبت میکنه. تو با شوهرت اینجوری صوبت نکنیا، تو سعی کن خودت باشی من و تو با هم دوستیم منیژه. داره منت کشی می کنه. (ادای بهزاد را در می آورد)مهناز، عزیز من ، همسر نازنینم، تو نباید منو ترک کنی. تو رو خدا منو تنها نذار، من از تو یه بچه دارم.
- احترام:انقد حرف نزن، بسه دیگه.
- بهروز:خیله خب دارم دوبله میکنم آبجی.
- احترام:می خوام دوبله نکنی، دوبله بلاست.
- منیژه:دستت طلا احترام خانم، مگه فقط شما از پسش بربیاین.
- بهروز: اَاَ، ولی خواهر مثه اینکه مهناز راستی راستی میخواد بهزادو ترک کنه. باور کن من دارم لبخونی میکنم دیگه منیژه میدونه. خواهر، من، دو ساله توی مدرسه ی ناشنوایان کار کردم. لبخونیم بیستِ بیسته. مگه نه منیژه؟ لبخونی کردم دیدم مهناز به بهزاد گفت تا بعدازظهر بهت مهلت میدم. نکنه واقعا تناش بذاره و ترکش کنه؟ خدایا خودت رحم کن.
قسمت هفتم
ویرایشروز - داخلی - چادر بهزاد و مهناز
- مهناز (با خودش): هی میگم مهناز سکوت کن، هیچی نگو تحمل کن. اما وقتی تحمل میکنی سکوت میکنی فکر میکنن احمقه. احمق. ولی من که احمق نیستم. هستم؟ اِ، اسکیموها از من خوشبختترن.
- بهزاد: اگه به خاطر اینجا میگی که شبیه خیمه سلطان و شبانه، فکر کردم شاید اینجوری برات بامزه باشه قربونت برم.
- مهناز: من بامزگی نمیخوام. نمیخوام. ما اینجا مسخرهایم. اصن مسخرهترینیم.
- بهزاد: ما مسخرهترینیم؟ مسخرهترین اون بهروز به واقع مسخرهس.
- مهناز: خوب چه کار کنم؟الآن خوشحال باشم که یکی مسخرهتر از ما وجود داره؟ آره؟ بابا، من میخوام استعفا بدم. من نمیخوام جزو انجمن گروه مسخرگان باشم. فهمیدی؟فهمیدی یا نه، بهزاد؟بهزاد گوش کن، من خسته شدم بس که خجالت کشیدم. میفهمی من دیگه خستهم نمیتونم تحمل کنم.
- بهزاد: میفهمم، میفهمم.
- مهناز: میفهمم. میفهمم. همچی میگه انگار من دارم باهاش درد دل میکنم. من دارم با مسبب این وضع دعوا میکنم. شما، بهزاد، تو.
- بهزاد: خوب چه کار کنم؟ معذرت میخوام. معذرت میخوام دیگه.
- مهناز:اِ؟ معذرت میخوای؟
- بهزاد: آره.
- مهناز: دیگه چی؟ غیر از معذرت کار دیگهای داری بکنی؟ هر روز که داری معذرتتو میخوای. پاشو، پاشو، میخوام برم. یاللا، من میخوام انصراف بدم. من میخوام استعفا بدم خوبه؟
- بهزاد: نه خوب. میریم یه چادر میخریم که مسخره نباشه. یه چادر جدّی میخریم. یه چادر باکلاس، خوبه؟
- مهناز: برو بابا، منو باش با کی دارم حرف میزنم. تو مثکه مخت ایراد کرده؟ من بچّهمو ورمیدارم از اینجا میرم، همین.
- بهزاد: اذیت نکن مهناز، تو داری عجولانه عمل میکنی.
- مهناز: بابا بیانصاف، نمیتونم اینجا رو تحمل کن. نمیفهمی؟ میریم لواسون یا تهران.
- بهزاد: تهران؟ نه بابا، صدّام لامصّب تو رادیو اعلام کرده میخواد امشب تهرانو بکوبه.
- مهناز: اَه.
- بهزاد: موشکبارانه بابا.
- مهناز: صدّام زیادی زر میزنه. پاشو پاشو.
- بهزاد: تو یه جوری حرف میزنی انگار من دارم اوامر صدّامو اطاعت میکنم. اخبار گفته، تهدید کردن، اصفهانو زدن. هر روز دارن ایلامو با هواپیما میکوبن. چرا نمیفهمی؟
- مهناز: به من میگی نفهم؟
- بهزاد: اِ، من گفتم نفهم؟ اصن من خودم نفهمم، ببخشید. فقط تو نارحت نشو. غلط کردم، نارحت نشو.
- مهناز: همین امروز ما رو میبری لواسون، نه تهران. وسایلو جمع میکنم میرم دم رنو وامیستم. میای ما رو میبری، تهران نه، لواسون. فهمیدی؟
- بهزاد: خیله خوب باشه. ساناز بابا، یه دقه برو بیرون از چادر ببین هوا ابریه یا آفتابی؟
- مهناز: لازم نکرده، وایستا، بیا اینجا، تو این سرما. برا چی بچّه رو میفرستی بیرون؟ هرچی میخوای بگی جلوی همین به من میگی. بچّهم انقد عقل و شعور داره که جلو مردم حرفی نزنه. مگه نه مامان؟
- مهناز: مگه نه، مگه نه؟
- ساناز: بله.
روز - داخلی - چادر بهزاد و مهناز
- بهزاد: مهناز! نریم، بمونیم.
- مهناز: نخیر، بریم، نمونیم.
روز - خارجی - حیاط باغ
- بهزاد: داداش، افتخار خانم. مادر؟ داداش؟
- بهرام: جونم؟
- بهزاد: بیا این ماشینا رو جابجا کن من رنو رو بیارم بیرون.
- بهرام: کجا؟
- بهزاد: میخوایم با مهناز بریم یه چرخ بزنیم برگردیم.
- بهرام: کلّی ماشین باید جابهجا بشه، واجبه؟
- بهزاد: بچّهها حوصلهشون سررفته دیگه.
- بهرام: برو به عبّاس آقا و بهروز بگو...
- بهزاد: خواهشاً بهروزو خودتون صدا کنین. من باهاش حرف نمیزنم.
- بهرام (بلند): بهروز؟ بهروز؟
- بهروز (از دور) : بله داش؟ (به کارگرها) : کار کنین. کار کنین باز نرم هی فرت و فرت بشینین چایی بخورینا. برگردم باید این دیوار رسیده باشه زیر تاق.
- {بهروز نزد بهرام و بهزاد میآید}
- بهروز: بله داش؟ ... بله داداش؟
- بهرام: برو ماشینتو وردار بهزاد میخواد بره بیرون.
- {بهروز روی پلهها می نشیند}
- بهرام: چرا زل زدی به من؟ میخوای لج کنی؟
- بهروز: نه، نه.
- بهرام: خوب برو ورش دار دیگه.
- بهروز: آخه کجا میخواد بره؟
- بهرام: میخواد بره بچّههاشو بگردونه،شما مشکلی داری؟
- بهروز: نه. ولی آخه کجا بگردونه؟ مگه اینجا باغ وحش یا مینیسیتی داره ما خبر نداریم؟
- بهرام: بهروز! برو ورش دار، تو چرا هر وقت یه خواهشی ازت میکنن میخوای ته وتوی ماجرا رو دربیاری برو ورش دار.
- {بهروز با اکراه بلند میشود}
شب - داخلی - رنوی بهزاد
- ساناز: مامان! داری گریه میکنی؟
- بهزاد:عزیزم، داری گریه میکنی؟
- مهناز: من گریه کنم؟ من سی ساله گریه نکردم. همون موقع که دنیا اومد گریه کردم یه ذرّه بعدشم دیگه هیچی.
- بهزاد: پس چیه؟ از اینکه اونجا رو ول کردیم نارحتی؟
- مهناز: میشه حرف نزنی؟ نمیتونم تحمّلت کنم، همین.
- بهزاد: یعنی چی؟ از من خرتر، از من حمّالتر، از من گوشبهفرمانتر کسییَم هست؟ اَی روتو برم بشر.
- مهناز: تو زورگویی، منتها خودت خبر نداری.
- بهزاد: من زورگویم؟ تو که خودت سلطان زورگوهایی. اینکه الآن تو جادّه ویلون و سرگردانیم بخاطر زورگویی جنابعالیه نه من.
- مهناز: تو زورت به من نمیرسه. اگه نه زورت به هر کی برسه بهش زور میکنی.
- بهزاد: من که دیگه سر در نمیارم چی میگی؟
- مهناز: تو بودی زور کردی گفتی بگو خونه بابامو بفروشم بهروز اینا پاشن. گناه خودتو انداختی گردن من. من روم نمیشه تو صورت خونوادهی تو نگاه کنم. همه، بهروز، زنش، فکر میکنن من یه آدم افادهای ِ عشقبالایشهرنشینیام که خودشون و بچهّشونو آواره کردم. تو! تو! تو! تو منو از چِشِ همه انداختی.
- بهزاد: عزیزم دیگه داری اغراق میکنی.
- مهناز: به من عزیزم نگو. گاز بده برو. رسیدیم لواسون من پیاده میشم تو میری. دیگه نمیتونم ریختتو تحمّل کنم.
- بهزاد: عجب غلطی کردم ماشینو از تعمیرگاه تحویل گرفتم. بیماشین راحتتر بودیم. سر جامون نشسته بودیم این حرفا هم نبود.
- مهناز: گاز بده. حرف نزن، برو.
روز - داخلی - اتاق بهرام
- بهروز: داداش بیا برو دنبال این آقا شیکّه برش گردون. عصری گفتم کاراش بو میده، امون ندادی دهنمو وا کنم گفتی چیه؟ پاشو برو داداش گلم پاشو. میخوای ماشین منو ورداری؟ بیا، پاشو. من باید سر ساختمون بمونم مگه نه خودم میرفتم.
- احترام: غلط کردی ساختمونو بهونه کردی. بگو نه میخوام بمیره، نهم میخوام باهاش حرف بزنم. این بدبختی همه ماهاس دیگه.
- بهروز: آره خواهر. راس میگی. من باهاش حرف نمیزنم وگرنه یه نیشگاز با این شورولت بس بود که بهش برسم. امّا بهش برسم بعدش بهش چی بگم؟ بگم آقا شیکّه بیا در آغوشم و نمیر. داداش پاشو برو دنبالشون. منو حالت وحشت ورداشته پاشو برو دنبالشون جون این مادرمون. بابا اینا الآن میرن تهرون بمب میخوره تو سرشون میترکنا.
- بهرام: حقّه زد و رفت. کار خطرناکی کرد.
شب - خارجی - بیابان
- امیر (به شیرین خیالی): خانم شیرین! فک میکنن من خوابم، ولی دارم فکر میکنم. چشام بستهس. چشام بستهس.
- {امیر از ماشین پیاده میشود و همراه شیرین خیالی قدم میزند}
- امیر: خانم شیرین! شما چرا یه تشکر از من نکردین که شما رو از مدرسه آوردم باغ جای عمّه محترم؟ حالا درسته که شما جاتونو دادین به عمّه محترم، ولی مسئلهی کیفیتم هست. باغ که بهتره. حالا این بهتر بودن تشکّر نداشت؟ حالا تشکّر هیچی، شما سلامم بلد نیستین؟ روزگار سختی را با شما خواهم داشت.
- {امیر و شیرین روی سبزهها مینشینند.}
- امیر: خانم شیرین شما آدمو عصبانی میکنین. منو عصبانی نکنین. من نقطهضعف شما رو میدونم. هر آدمی یه نقطهضعفی داره. مثلاً یکی از اینکه یکی ناخونشو بکشه روی آهن بدش میاد. نقطهضعفشه. نقطهضعف منم دوتاس. یکی اینکه محلّم نذارن. یکیم اینکه بزن تو سرم. نقطهضعف شمام انفجاره. پس تشکر کنین. تشکر کنین. وگرنه یه چیزایی رو این دور و ورا منفجر میکنم. مثلاً اون (به یک اتوبوس اشاره میکند) اون نه، اون آدم دور و ورش زیاده، شما نارحت میشین. خطرناکه.
- شیرین خیالی: از این طرز صحبتکردنتون خوشم نمیاد.
- امیر: یا مثلاً اون. (دستش را مثل لولهی تانک حرکت میدهد و صدای حرکت لولهی تانک هم در این نما به گوش میرسد) یا مثلاً اون. اونم نه، ماشینش نوئه، حیفه. اون خوبه. اون خوبه. (به یک مینیبوس اشاره میکند)
- شیرین خیالی: تمومش کنین.
- امیر: پوخ. (یک انفجار مهیب مینیبوس را منفجر میکند، صدای موسیقی پرهیجانی به گوش میرسد و مردم،انگار که واقعاً انفجاری درکار بوده به جوش و خروش میافتند)
- امیر: پوخ. (یک انفجار دیگر، ماشینی را به آتش میکشد،دوباره صدای موسیقی و جوش و خروش مردم)
- امیر: دیدین؟ تشکّر کنین.
شب - داخلی - چادر
- {امیر کنار پیرزن دراز میکشد}
- پیرزن: اسمت چیه؟
- امیر: شیرین. یه حرفو که صدبار نمیزنن.
- پیرزن: ببین شیرین. این کلاهو بهت میدم بذار سرت اگه بمب بندازن رو سرت هوار نشه.
روز - داخلی/خارجی - بیابان
- {امیر از صدای بوق ماشین پدرش بیدار میشود. پیرزن را کنار خود میبیند که چشمانش باز است، به او لبخند میزند، ولی پیرزن عکسالعملی نشان نمیدهد. امیر دستش را مقابل صورت او تکان میدهد و ناگهان متوجّه میشود پیرزن مرده است. امیر ناباورانه به سقف چادر خیره میشود. سپس به سرعت از چادر بیرون میرود.}
- مرد: هر روز این کلاهو به یکی میبخشه. دیشبم به تو بخشید. ببر برا خودت. گفتم ببرش برا خودت. مادرم خواب بود؟
- امیر: ها؟
- مرد: بیدار شده بود؟
- امیر: نه، خواب ِ خواب بود.
- {مرد داخل چادر میرود. بعد از چند ثانیه صدای شیون و گریه بلند میشود. چند زن و مرد از چادر بیرون میآیند و دارند شیون و فریاد میکنند. ماشین بهرام بهآرامی دور میشود.}
روز - خارجی - حیاط باغ
- افتخار: سلام.
- بهرام: سلام. ببخشین که نگرانتون کردم. بهزاد و بهروز آشتی کردن؟
- افتخار: نه، نمیدونم.
- بهرام: بهزاد وقتی اومد فهمید دل همه براش شور زده؟ فهمید دل بهروزم براش شور زده؟
- افتخار: نه، گمون نکنم.
- بهرام: گفتم لابد تا اومده بهروز پرید بغلش و ماچش کرده و گفته کجا بودی برادر من، دلم واست شور زده.
- مادربزرگ: رفت سر بنّایی و ساختمونش. بهزاد اینام رفتن تو چادر.
روز - خارجی - اتاق آهنی
- امیر: سلام اتاقآهنی. جطوری اتاقآهنی؟ خوبی؟
- {امیر داخل اتاقآهنی میشود. روی تخت مینشیند. کلاه ایمنی را از سرش درمیآورد و آن را روی پایش میگذارد}
- امیر: اینم از این. خدا بیامرزدت. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ×الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ×الرَّحْمنِ الرَّحیمِ3مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ×إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ×اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ×صِراطَ الَّذینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّینَ
قسمت هشتم
ویرایشروز - خارجی - در راه مدرسه ی جنگ زده ها
- امیر:من اینجا یه رفیق پیدا کردما، اسمش شهابه، از من بزرگتره. آقا جان اصلا نمیدونم من هر رفیقی پیدا میکنم از من بزرگتره ، نمیدونم چرا. شاید به همین دلیله که رشد عقلی من خیلی سریع و بالاست، نه؟
منیره و ناصر می خندند.
روز - داخلی - مدرسه ی جنگ زده ها - اتاق محترم
- محترم: مامانی جون جونش منو از مادرم جدا کرده، حالام نوه شو فرستاده اینجا حرص خوردن منو تماشا کنه.
- هوشنگ: حالت حرفت کاملا بدبینانه است خانوم محترم خانوم.
- محترم: هوشنگ اون درو قفل کن یه وقت همینجوری نیان تو.
- هوشنگ: حالت سوظن پیدا کردیا، چیه ایستادی منو نگاه میکنی ؟ که بگم بچسبیم به در نیاد تو؟ خیلی قشنگ تعارفش کنید بیاد تو.
- محترم: لازم نکرده.
- هوشنگ: به خاطر این لجبازیاته که همه ازمون بریدن، حالا هم هی بیشتر میخوای فرو بری تو لجبازی. من اجازه نمیدم با مهمون اینطوری رفتار کنیا. بابا ناصره، ناصر که یادته، پسر پوری عروس.
- محترم: بله، خودم اسمشو گذاشتم پوری عروس. نه که اسم دختر احترامم پوری بود مونده بودن چی صداش کنن. اون موقع احترام خانوم حرف ما رو میخوند.
- هوشنگ: احسنت، تو قصی القلبی؟
- محترم: نه.
- هوشنگ: نه. تو بی عاطفه ای؟
- محترم:نه خیر.
- هوشنگ:نه. یادته وقتی که ناصر افتاد از پشت بوم تو زار نمیزدی؟
- محترم:چرا زدم.
- هوشنگ:برای چی زار میزدی؟
- محترم:چون که جیگرم سوخت
- هوشنگ:محترم جون دلم نمی خواد به تو بگن محترم دعایی. تو واقعا گل اخلاقی.
- محترم:من واقعا گل اخلاقم؟
- هوشنگ:بله، گل اخلاقی.
روز - داخلی - مدرسه ی جنگ زده ها - اتاق محترم
- ناصر:بیاین برگردین باغ.
- منیره: امیر ترجمه، آقای امیرخان ترجمه.
- امیر:نمیشه ناصر جان سه میشه ها به خدا.
- ناصر: چی چی رو سه میشه.
- هوشنگ: من تقریبا فهمیدم چی گفت، میگه چی چی رو سه میشه. این ناصر جون اومده هم به ما سری بزنه، هم اینکه از ما خواهش کنه.
- امیر( به میان حرفش می پرد): هوشنگ خان نمیشه، سه بازیه به خدا.
- هوشنگ: کجاش سه بازیه؟
- رضا: چی سه میشه هی تو میگی؟
- محترم: وایسین ببینم هی سه سه درنیارین ببینم چی میگین شماها. سه میشه، چار میشه، پنج میشه.
- امیر: بابا این ناصره مثلا میخواد بگه من خیلی آدم مهربونیم میخواد شما رو برگردونه باغ.
- ناصر: ول کن بابا.
- امیر: سه میشه، ول کن دیگه.
- هوشنگ: بعد امیر خان سه شناس میگه اگه ما دوباره برگردیم باغ سه میشه.
- امیر: بابا ضایع است دیگه. الان عباس آقا اینا رفتن اونجا جا افتادن، دوباره بار و بندیلو بردارن بیان اینجا. شمام اینجا جا افتادید باید بار و بندیلو بردارید ببرید اونجا. نمیشه دیگه بابا.
- منیره: من با آقا ناصر موافقم، از توئم ده تا آدم بزرگتر هست که یه کاری بکنه که سه نشه. طرز حرف زدنتو درست کن.
- امیر: اصلا هر کاری دوست دارید بکنید.
- هوشنگ: من الان بیست و چند ساله که دارم با محترم جون زندگی میکنم. من اخلاقشو می شناسم. اینطوری که سرشو میندازه پایین یعنی قبول کرده.
- ناصر: بریم من خودم لحاف تشکهاتونو میارم.
- منیره: امیر یالا ترجمه.
- امیر(با تمسخر): میگه شما بیاین باغ من خودم لحاف تشکهارو میارم، بارکشی میکنم.
- هوشنگ:دم شما گرم.
- ناصر: دم شما گرم.
- محترم: نه بچه ها، به خاطر سه شدنش نمیگم. به این امیرم هیچ ربطی نداره. توئم یه بار دیگه از این کلمات از دهنت خارج بشه دیگه اسمتو نمیارم. اِ، تربیت بچه از جونش مهمتره. با تربیت باش. بچه ها ببینید، من اخلاقای خودمو خوب میدونم. اصلا یه جوریم دیگه، نمیدونم کارام یه وقتا دست خودم نیست، توقعیم، نمیدونم یعنی الانا بیشتر اینجوریما. ایشالا خوب میشم. اما ببین هوشنگ جان، خیلی ازت مچکرم. منیره جان از شمام خیلی مچکرم. آقا ناصر خیلی مچکرم، ممنون. اما ببینید بچه ها من به خصوص الان که دستم توی لباس بچه های جبهه ست که نمیتونم دروغ بگم. من تو قلبم هیــــــــــــچ کینه ای نیست. اما یه صدایی اینجا تو عقلم میگه دوری و دوستی.