هان کانگ

نویسنده اهل کره جنوبی برنده جایزه نوبل ادبیات

هان کانگ (به انگلیسی: Han Kang؛ زاده ۱۹۷۰) یک نویسنده اهل کره جنوبی است. وی در سال ۲۰۱۶ به دلیل خلق رمان گیاهخوار برنده جایزه ادبی بوکر بین‌المللی شد.

گفتاوردها

ویرایش

اعمال انسانی

ویرایش
  • «پس آن‌هایی که حالا در سالن ژیمناستیک هستند چه؟ آیا روح آن‌ها نیز از جسم شان رها شده و مثل پرندگان به پرواز درآمده؟ احتمالاً کجا می‌توانند رفته باشند؟ مطمئناً جای غریبی شبیه بهشت و جهنم نیست که وقتی روزهای یکشنبه به کلیسا می‌رفتی شنیده بودی، وقتی تو و دوستانت به ذوق تخم مرغ شکلاتی روز عید پاک آن جا می‌رفتید. داستان‌های نمایشی تلویزیون هرگز تو را قانع نمی‌کرد که روح آدم‌های مرده را با چهره‌های ترسناک نشان می‌داد، که با لباس‌های سفید در فضایی وهم آلود پرسه می‌زنند، با موهای آشفته که نشان از نا آرامی و پریشان حالی آن‌ها ست. روح‌ها چقدر در کنار جسم‌هایشان معطل می‌مانند؟ آیا واقعاً مثل یک پرنده به پرواز در می‌آیند؟ و این همان چیزی است که لبه شعله شمع را می‌لرزاند؟»[۱]
  • «بعضی از خاطرات هرگز درمان نمی‌شوند. آن‌ها به جای اینکه مثل بقیه خاطرات در گذر زمان محو شوند، همیشه با تو می‌مانند. دنیا تاریک می‌شود، مثل اینکه لامپ‌های الکتریکی یکی پس از دیگری خاموش می‌شوند. من به این نکته آگاهم که آدم مطمئنی نیستم. آیا این حقیقت دارد که زندگی انسان‌ها اساساً ظالمانه است؟ آیا این تجربه‌های ظالمانه تنها چیز مشترک بین ما انسان‌هاست؟ آیا حقیقت دارد شأن و مقامی که ما به آن چسبیده‌ایم چیزی به جز خودفریبی نیست و نقابی بر این حقیقت واحد می‌زند که هر کدام از ما می‌تواند تا حد حشره‌ای تنزل کند، در حد جانوری حریص و غارتگر، در حد توده‌ای گوشت، که پست و حقیر می‌شود، تخریب می‌شود، به قتل می‌رسد و قصابی می‌شود. آیا این سرنوشت ذاتی نوع بشر نیست، چیزی که تاریخ آن را ناگزیر تأیید کرده‌است؟»
  • «این جمله‌ها را با ماژیک زردرنگ روی پارچه‌نوشتهٔ سفیدی، که از پنجره‌های اتوبوس آویزان شده بود، نوشته بودند. اتوبوس پر بود از دختران کارگر کارخانه‌های نساجی خارج از شهرستان‌ها که همگی لباس کار تنشان بود. صورت رنگ‌پریده‌شان تو را یاد قارچ‌هایی می‌انداخت که هرگز آفتاب به خود ندیده‌اند. دست‌هایشان را از پنجره‌ها بیرون آورده بودندو روی بدنهٔ اتوبوس می‌زدند و سرود می‌خواندند. در تمام مدتی که در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودی صدایشان می‌آمد و هنوز صدای آوازهایشان را یادت هست که انگار از گلوی پرنده درمی‌آمد. ما مبارزان راه عدالت هستیم، می‌جنگیم، می‌جنگیم. ما با هم زندگی می‌کنیم و باهم می‌میریم، زندگی می‌کنیم، می‌میریم ما مردن روی پاهایمان را به زندگی و زانو زدن ترجیح می‌دهیم ما مبارزان راه عدالت هستیم.»
  • «آیا همهٔ این اجساد را از آن خیابان جمع کرده بودند؟ آیا آن‌ها در کنار من بودند، آن‌هایی که به من تنه می‌زدند، بخشی از آن تودهٔ انسانی که صدایشان بالاپایین می‌شد، همان‌هایی که فریاد می‌کشیدند و در اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها آواز می‌خواندند و هلهله می‌کردند، و به نشانهٔ همبستگی چراغ‌های ماشین‌ها را روشن می‌کردند؟ چه اتفاقی برای بدن‌های آن دو مردی که مقابل ایستگاه گلوله خورده بودند، افتاد؛ همان دو مرد که چند نفر از تظاهر کننده‌ها با چرخ‌دستی جلوی ستون مردم حملشان کردند؟ چه اتفاقی افتاد که دو جفت پا در تاریکی رفت به هوا و آن منظرهٔ ناجور را رقم زد؟ وقتی که تو به آن‌ها رسیدی دیدم که بدنت به لرزه افتاد. تندتند پلک می‌زدی و از خشم زیاد چشم‌هایت مدام بازوبسته می‌شد. من دست تو را گرفتم و رو به جلو هلت دادم، به سمت جلوی ستون مردم، در حالی که چیزهای نامفهومی را زیر لب با خودت زمزمه می‌کردی. سربازهای خودمون دارن تیراندازی می‌کنن. اون‌ها دارن به ما شلیک می‌کنن. من تو را با تمام قدرتم به سمت آن‌ها کشاندم و در حالی که تو در آستانهٔ گریستن بودی، من شروع کردم به خواندن سرود ملی و قلبم داشت از جا کنده می‌شد. قبل از آنکه گلولهٔ داغ به طرفم شلیک شود و پهلویم را بشکافد. قبل از آنکه چهرهٔ آن‌ها از ریخت بیفتد و با لایه‌ای از رنگ سفید محو بشود.»
  • «بدن‌های ما به شکل صلیبی روی هم انباشته شده‌است. بدن مردی که او را نمی‌شناسم، با زاویه نود درجه، روی شکم من افتاده و روی بدن او نیز پسر بزرگ‌تر از من افتاده که قدش بلند است و خم زانوهایش با فشار فرورفته بین پاهای بدون کفش من. موهای پسر به‌صورتم می‌سایید. همه اینها را می‌دیدم چون هنوز سفت و سخت به جسمم چسبیده بودم. آنها سریع به طرف ما آمدند. با کلاه کاسکت و بازوبندهای صلیب سرخ که به آستین یونیفورم‌های لک‌وپیسشان بسته بودند. دو نفری با هم کار می‌کردند، ما را از روی زمین برمی‌داشتند و می‌انداختند بالای کامیونی نظامی، انگار داشتند گونی‌های غلات را بار می‌زدند. گشتی در اطراف گونه‌ها و گردنم زدم همین‌جا مانده بودم تا از جسمم هم دور نشوم. داخل کامیون به طرز غریبی خودم را تنها دیدم. البته اجساد زیادی در آنجا بودند، اما کسی شبیه خودم آنجا ندیدم. آدم‌ها این جور وقت‌ها می‌گویند: «ما یکدیگر را در دنیای دیگری خواهیم دید» حالا این حرف‌ها برایم بی‌معنی بودند.»
  • «وجدان. وجدان، وحشتناک‌ترین چیز در دنیاست. روزی که من شانه به شانه صدها و هزاران غیرنظامی‌ام به لوله اسلحه سربازها خیره شدیم، روزی که بدن‌های دو نفری را که اول از همه قتل‌عام شدند، روی چرخ‌دستی گذاشتند و تا جلوی جمعیت بردند، من مات و مبهوت به دنبال کشف چیزی پنهان درون خودم بودم، به دنبال کشف غیاب ترس. یادم می‌آید حس می‌کردم که حالا وقت مردن است، حس کردم خون صدها و هزاران قلب، همگی در یک شاهرگ جریان پیدا کرده‌است، خون تازه و پاک… به باشکوهی قلبی واحد، و ضربان این خون را به تمام رگ‌ها و به خود من منتقل می‌کرد و با جرئت حس کردم که بخشی از آن هستم.»

جستارهای وابسته

ویرایش

منابع

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
هان کانگ
دارد.
  1. هان کانگ، اعمال انسانی، ترجمهٔ علی قانع، انتشارات چترنگ، ۱۳۹۶.