مرگ کسبوکار من است
رمان زندگینامهای نوشتهٔ روبر مرل
مرگ کسبوکار من است (فرانسوی: La mort est mon métier) رمانی از روبر مرل رماننویس فرانسوی است.
گفتاوردها از رمان
ویرایش- «وقتی سر بلند میکردم، شیطان را رو به رویم میدیدم که تو نخ من بود. دیگر ازش نمیترسیدم و نگاهش را با نگاه جواب میدادم. موی خرمائی و چشم سیاه داشت. از ریختش بدسگالی میبارید. مو به مو به فرانسویها میماند.»[۱]
- «یک گناه یک معصیت بیشتر وجود ندارد رودلف. خوب گوشهایت را وا کن ببین چه میگویم؛ و آن گناه، آن معصیت این است که آدم، آلمانی خوبی نباشد. اگر معصیتی وجود داشته باشد همین است و والسلام! و من که ریستر گونتر هستم یک آلمانی خوبم. کاری را که آلمان بهام میگوید بکن، میکنم! کاری را که روسای آلمانی من بم میگویند بکن، میکنم!»
- «چه حماقتی!"افرادم رادوست دارم!"این هم از آن احساسات احمقانه شان است. من افرادم را دوست ندارم بلکه مواظبشانم. این دوتاباهم فرق دارند. ازآنهامواظبت میکنم چونکه افراد سواره نظامندومن هم افسرسواره نظامم و آلمان به سواره نظام احتیاج دارد. همین وبس!»
- «زندان، زندان است حتی برای زندانبان.»
- «بعد از پسرم دوتا دختر به دنیا آمد و احساس کردم که بارِ وظایفم سنگین شده است. الزی و من به سختی کار میکردیم اما دستِ آخر به این نتیجه رسیدم که باتلاق فقط مختصر بخور نمیری به ما میدهد و بابت آینده، نه ما میتوانیم امیدی بهاش داشته باشیم نه بچههامان. اگر اسبها مال خودمان بود، یا اگر فون یهزریتس ما راـ هرچقدر مختصر هم که باشد ــ تو منافع ایلخی سهیم کرده بود، باز میشد یک جوری جُلِ خودمان را از آب بیرون بکشیم. اما آنچه از خوکها و مرغ و ماکیان و سبزیکاری به دست میآمد آن قدری نبود که کوره بگوید شفا، یا فردا که بچهها پا گرفتند بشود با آن به طور شایستهای تربیتشان کرد. باوجود این من تا آن اندازه به این مسئله توجه نمیکردم که از کار کردن روی زمین چشم بپوشم. بلکه درست به عکس، برای من در کار مزرعهداری چیزی فوقالعاده و معجزهآسا وجود داشت: یقین داشتم که همچنان خورد و خوراکم تأمین است. این احساسی بود که الزی نمیتوانست درکش کند، چون که او همیشهٔ خدا تو مزرعه زندگی کرده بود. اما من زندگی دیگری را از سر گذرانده بودم، و گهگاه، شبها وحشتزده خواب میدیدم که فون یهزریتس ــ همانجور که وقتی از قبولِ ازدواج شانه خالی کردم تهدیدم کرده بود ــ بیرونم انداخته، و دوباره بیکار و بیپناه، با پاهای لرزان و شکمی که از فرط تشنج شکنجه میشود تو کوچههای شهر م. ویلان و سرگردانم. لرز لرزان و خیس عرق از خواب میجستم و حتی پس از بیدار شدن هم مدتی وقت لازم بود تا خاطرجمع بشوم که تو باتلاق در اتاق خودم هستم و الزی در کنارم است.»
گفتگوها در رمان
ویرایش- - میگویند وقتی اریک کوچیکه مرد، شما نصف مواجب خودتان را فرستادید برای زنش.
- ریت مایستر چشمک زنان گفت: یا، یا، به اضافهٔ نامه خوشگلی که توش به هزار زبان مجیز این اریک کثافت کون گشاد را گفته بودم که حتی پیزی روی اسب بند شدن را هم نداشت … خوب رودلف چرا این کار را کردم؟ برای این که اریک را دوست داشتم؟ - آخ! یک خرده فکر کن رودلف! این عنینه مرده بود: پس او دیگر جزو سوار نظام نبود. نه اگر من آن کار را کردم برای این بود که توی ده، همهٔ خلایق نامهٔ مرا بخوانند و بگویند: اریک یک آلمانی باغیرت بود و فرماندهش هم یک افسر آلمانی است.
- یک بار در فرصتی که پیش آمد، دادستان فریاد کشید:
- - شما سه میلیون و نیم انسان را کشتهاید!
- من اجازه صحبت گرفتم و گفتم: معذرت میخواهم دو میلیون و نیم نفر بیش تر نبوده!
- سر صداهائی از همه جای تالار بلند شد و دادستان فریاد کشید که من باید از این همه وقاحت خجالت بکشم. در حالی که من جز تصحیح یک رقم نادرست کاری نکرده بودم.
- گفت: بنابراین، اگر میشد از نو شروع کرد شاید دیگر این کار را نمیکردید؟
- به سرعت گفتم: ـ چرا. اگر بهام امر میکردند دوباره همین کار را میکردم.
- یک لحظه نگاهم کرد، رنگ صورتش قرمز شد و با تنفر گفت:
- ـ یعنی برخلاف وجدان تان عمل میکردید!
- خبردار ایستادم، راست جلو رویم را نگاه کردم و گفتم:
- ـ معذرت میخواهم! فکر میکنم شما منظور مرا درک نمیکنید. در حد من نیست که هر جور فکر میکنم عمل کنم: وظیفهٔ من فقط و فقط اطاعت است و بس.
- فریاد زد: ـ اما نه یک چنین اوامر وحشتناکی! … چه طور از دست تان برآمده؟ … خوفانگیز است! … این بچهها، این زن ها؟ … یعنی شما هیچ چیز را حس نمیکنید؟
- با خسته گی گفتم: ـ از این سوآل شان دست بردار نیستند!
- ـ خب، معمولاً چه جوابی میدهید؟
- ـ تشریحش مشکل است. آن اوائل فشار دردآوری تحمل میکردم. بعد، کمکم، دیگر هر جور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم … میدانید: جهودها برای من شکل یک «واحد» را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبهٔ فنی وظیفهام متمرکز میشد. (و اضافه کردم:) ـ کم و بیش مثل خلبانی که بمبهایش را روی شهری ول میکند.
- با قیافهٔ برافروخته یی گفت: ـ هیچ خلبانی پیدا نمیشود که «یک ملت» را از دم نابود کرده باشد.
- در این باره فکر کردم و گفتم: ـ اگر این کار امکان داشت و به اش امر میکردند، کرده بود!
- مثل این که بخواهد از خیر این فرض بگذرد شانه یی بالا انداخت و گفت:
- ـ پس به هیچ وجه ندامتی احساس نمیکنید؟
- صاف و پوست کنده گفتم: ـ به من چه که ندامتی احساس کنم؟ شاید عمل کشتار اشتباه بوده باشد ولی آخر مگر فرمانش را من صادر کردهام؟
- سر تکان داد و گفت: ـ چیزی که میخواهم بگویم این نیست … از وقتی که بازداشت شدهاید هیچ شده است به این هزاران موجود بینوایی که به کام مرگ فرستادهاید فکر کنید؟
- ـ بله، گاهی.
- ـ خب، وقتی به فکرشان میافتید چه احساسی میکنید؟
- ـ هیچ چیز به خصوصی احساس نمیکنم.
- با ناراحتی شدیدی چشمهای آبیش را بهام دوخت. از نو سری جنباند و با صدایی خفه، با آمیزهٔ عجیبی از وحشت و رحم گفت:
- ـ پاک انسانیت را بوسیدهاید گذاشتهاید کنار!
- و با این حرف، پشتش را به من کرد و رفت. از این که دیدم دارد میرود احساس آرامشی بهم دست داد. این ملاقاتها و این گفت و گوهایی که به کلی بی فایده میدیدم حسابی خستهام میکرد.
- پاهایم زیر تنهام بنا کرد لرزیدن. داد کشیدم: ـ حق نداری با من این جور رفتار کنی! من تو اردوگاه هر چه میکنم رو امر و دستور میکنم. آن جا من مسئول هیچ چیز نیستم.
- ـ انجام دهنده اش که تو هستی!
- در کمال نومیدی نگاهش کردم. گفتم: ـ از حرفت سر در نمی آرم الزی. آخر آن جا که من جز یک چرخ دنده هیچی نیستم. تو ارتش، وقتی فرماندهی فرمانی صادر میکند مسئولش خود اوست. فقط خودش تنها. اگر فرمان بد باشد، آن که تنبیه میشود فرمانده است نه مُجری.
- با آرامشی خردکننده گفت: پس دلیلی که تو را وادار به اطاعت میکند همین است که اگر دنده بد بچرخد آن که پدرش را میسوزانند تو نیستی!
- دادم درآمد که: ـ ولی من هرگز به همچو فکری نیفتادهام! موضوع فقط سرِ این نیست که نمیتوانم از اطاعتِ امرِ مافوقم سر بپیچم. آخر چرا نمیخواهی بفهمی؟ اصلاً جَنَمِ من طوری ست که این کار برایم غیرممکن است!
- با همان آرامش وحشتانگیز گفت: ـ پس اگر به ات فرمان میدادند فرانتس کوچولومان را تیرباران کنی، میکردی!
- هاج و واج نگاهش کردم.
- گفتم: اما آخر … این جنون است! … امکان ندارد همچین فرمانی به من بدهند.
- با خنده یی وحشیانه گفت: چرا نه؟ مگر به ات فرمان ندادهاند بچه کوچولوهای جهود را بکشی؟ چی باعث میشود دستور کشتن کوچولوی خودت را ندهند؟ چی باعث میشود دستور کشتن فرانتس را ندهند؟
- ـ آخر یعنی چه؟ امکان ندارد رایشس فورر همچو فرمانی به من بدهد! چنین چیزی محال است! این …
- میخواستم بگویم ((این غیرممکن است!)) اما کلمهها تو گلویم گره خورد: یادم آمد که رایشس فورر فرمان داده بود خواهرزادهٔ خودش را تیرباران کنند!
- چشمهایم را پایین انداختم. کار از کار گذشته بود.
- الزی با تحقیر شکننده یی گفت: ـ پس اطمینان نداری! میبینی؟ اطمینان نداری … پس اگر رایشس فورر به ات میگفت فرانتس را بکش، می کشتیش. نه؟
- نیمی از دندانهایش از زیر لب بیرون افتاد. به نظرم آمد که الزی دارد رو خودش تا میشود، مچاله میشود، و در همان حال چیزی وحشی و حیوانی در نگاهش برق میزند … آه! الزی به آن مهربانی، به آن آرامی … از پا درافتاده، در آن حال که انگار به هزار میخ کینه به زمین کوبیده شده بودم نگاهش میکردم.
- با خشونت و خشمی فوقالعاده تکرار کرد: ـ میکردی! آن کار را میکردی!
- دیگر نفهمیدم چه پیش آمد. سوگند میخورم که میخواستم بگویم ((البته که نه!)) … سوگند میخورم که بی هیچ شک و تردیدی میخواستم این را بگویم، اما کلمات در گلویم به هم پیچید و تنها گفتم: ـ البته!
- ساختمان را دور زدیم. حالا دیگر ده تایی اس. اس بیش تر تو محوطه نبود.
- اشمولده گفت: ـ میل دارید نگاهی بکنید؟
- ـ البته.
- به طرف دررفتیم و آن تو را از روزنهٔ گرد، نگاه کردم. زندانیها به شکل هرمهایی بر کف ساروجی روی هم افتاده بودند. قیافه شان آرام بود. صرف نظر از چشمهاشان که بازِ بازمانده بود انگار همگی خوابیده بودند. به ساعتم نگاه کردم: سه و ده دقیقه بود. رو کردم به اشمولده. گفتم: ـ کی درها را باز میکنید؟
- ـ زمانش بسیار متغیر است. همه اش بسته گی دارد به درجهٔ هوا. اگر مثل امروز هوا خشک باشد عملیات به قدر کافی سریع انجام میگیرد. اشمولده هم به نوبهٔ خود از روزن شیشه یی به داخل نگاه کرد.
- ـ تمام است.
- ـ از کجا میفهمید؟
- ـ از رنگ پوست: پریده گی رنگِ پوست صورت و صورتی رنگِ گونهها.
- ـ تا حالا دچار اشتباه هم شدهاید؟
- ـ اوائل کار، بله. پنجرهها را که باز میکردم بعضیهاشان جان میگرفتند. مجبور میشدیم از نو شروع کنیم.
- ـ پنجرهها را برای چه باز میکنید؟
- ـ برای این که هوا داخل بشود و زوندرکوماندو بتواند برود تو.
- سیگاری روشن کردم و گفتم: ـ بعد چه میشود؟
- ـ زوندر کوماندو جنازهها را خارج میکند میبرد پشت ساختمان. آنها را بارِ کامیون میکند و کامیون میبرد خالی شان میکند کنار گودال. یک دستهٔ دیگر جنازهها را کفِ گودال میچیند. باید با دقتِ خیلی زیاد چیده شوند که تا حد امکان جای کم تری بگیرند. (با صدای خسته یی افزود:) ـ چند وقتِ دیگر برای یک وجب زمین معطل میمانم. (رو کرد به زتسلر و گفت:) ـ میل دارید نگاه کنید؟
- ـ زتسلر مردد ماند، چشمهایش به سرعت به چشمهای من افتاد. بعد با صدای ضعیفی گفت: ـ البته.
- از روزنِ گرد نگاهی انداخت و داد زد:
- ـ اینها که لُختند.
- اشمولده با لحن بی قیدش گفت: ـ دستور داریم البسه شان را مصادره کنیم. (و اضافه کرد:) ـ اگر با لباس کلک شان را بکنیم، لُخت کردنشان کلی وقت میگیرد.
- زتسلر از روزن نگاه میکرد. با دست راستش تاریکی میکرد که بهتر ببیند.
- اشمولده گفت: ـ از آن گذشته، موقعی که رانندهها زیاد گاز بدهند اینها پیش از مرگ به حالت خفقان میافتند و رنج زیاد باعث میشود به خودشان خرابی کنند. اگر لباس تن شان باشد ضایع میشود.
- زتسلر که همانطور صورتش را به روزن چسبانده بود گفت: ـ چه قیافههای آرامی دارند!
- به جز دکتر فوگل کسی را سراغ دارید که بتواند برای گرفتن عفو شما اقداماتی بکند؟
- ـ ناین، هر دیرکتور. (نخیر، جناب رئیس. به آلمانی)
- از پشت سرم: ـ اطلاع دارید که، در موقعیت شما، عفو و بخشوده گی میتواند نصف مجازات را تقلیل بدهد؟ آن وقت عوض ده سال فقط پنج سال حبس میکشید.
- ـ این را نمیدانستم هر دیرکتور.
- ـ خب، حالا که دانستید جواب نامه اش را میدهید؟
- ـ ناین، هر دیرکتور.
- ـ علی هذا ترجیح میدهید پنج سال بیش تر حبس بکشید و وانمود نکنید که خود را به اختیار دکتر فوگل گذاشتهاید؟
- ـ یا، هر دیرکتور. (بله، جناب رئیس. به آلمانی)
- ـ برای چه؟
- ـ این کار، معنیش فریب دادن است.
- روبروی من. با حالتی جدی. خط کش رو به من و چشمهای نافذش در چشمهای من دوخته: ـ دکتر فوگل را به چشم یک دوست نگاه میکنید؟
- ـ ناین، هر دیرکتور.
- ـ برایش محبت و احترام قائلید؟
- ـ مسلماً خیر، هر دیرکتور. (و اضافه کردم:) ـ با وجود این آدم بسیار با کلّه یی است.
- ـ حالا ” آدم خیلی با کلّه” را بگذاریم کنار. (و باز از سر گرفت:) ـ لانگ، کُشتن دشمن وطن شرعاً مجاز است؟
- ـ مسلماً، هر دیرکتور.
- ـ دروغ به کارش زدن چی؟
- ـ مسلماً، هر دیرکتور.
- ـ نامشروعترین کلکها چطور؟
- ـ مسلماً، هر دیرکتور.
- ـ و با وجود این میل ندارید به دکتر فوگل کلک بزنید؟
- ـ ناین، هر دیرکتور.
- ـ چرا؟
- ـ این دو تا با هم فرق میکنند.
- ـ چرا این دو تا با هم فرق میکنند؟
- فکری کردم و گفتم: ـ چون اینجا فقط پای من در میان است.
- با صدایی تیز و لحنی فاتحانه ” آه آه ” کرد. چشمهایش پشت عینک دوره طلا برق زد، خط کش را پرت کرد روی میز، بازوهایش را روی سینه به هم انداخت و حالتی سخت خوش و راضی به خود گرفت. گفت: ـ لانگ! شما آدم خطرناکی هستید.
- سرنگهبان سربرگرداند و با حالتی جدی مرا برانداز کرد.
- ـ و میدانید چرا آدم خطرناکی هستید؟
- ـ ناین، هر دیرکتور.
- ـ چون شرافتمندید.
- عینک دوره طلایش برقی زد. پی حرفش را گرفت که: ـ آدمهای شرافتمند همه از دم خطرناکند. فقط آدمهای نادرست و دغل، مردم بی آزار و بی ضرری هستند؛ و علتش را میدانید، سرنگهبان؟
- ـ ناین، هر دیرکتور.
- ـ میل دارید بدانید، سرنگهبان؟
- ـ البته، هر دیرکتور، که میل دارم بدانم.
- ـ چون که مردم دغل نادرست فقط برای منافعشان دست به اقدام و عملی میزنند. به عبارت دیگر، اقدامات شان «حقیرانه» است.
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ روبر مرل، مرگ کسب و کار من است، ترجمهٔ احمد شاملو، انتشارات نگاه، ۱۳۸۹.