محمد قائد

روزنامه‌نگار و نویسنده ایرانی

محمد قائد (۱۹۵۰، شیراز) روزنامه‌نگار، نویسنده، مترجم، ویراستار و اندیشور ایرانی است.

هستهٔ نرم دین، حیرت انسان است در برابر معنی زندگی، و وحشت او از مرگ که غلافی سخت از طلا و آهن و قدرت دنیوی روی آن را پوشانده.

گفتاوردها

ویرایش
  • «شما امروز اگر یک نفر در تمام حوزه‌های علمیه ایران و عراق نام بردید که متن اصلی کتاب چرا مسیحی نیستم برتراند راسل را که بسیار مورد علاقه حضرات است دیده باشد، بداند هر سه اشاره گذرا به اسلام در برگردان آن به فارسی حذف شده، یا بتواند نظر بدهد علامت سؤال که در اصل عنوان کتاب وجود ندارد، و منطقاً نباید داشته باشد، در ترجمهٔ بازاری‌اش بجا یا نابجاست، من هم قبول می‌کنم زمانی هزارها مترجم مسلمان وجود داشته.»[۱]
  • «چندفرهنگی فقط در این نیست که هر قومی رستوران و عید خودش را داشته باشد؛ این که مخالف ندارد. این است که مرد حق دارد گلوی دختر یا همسر یا خواهرش را به این اتهام که آبروی فامیل را برده گوش‌تاگوش ببـُرد یا نه. افغان و پاکستانی و عرب می‌گویند غیرت در خونم است؛ فرنگی می‌گوید باید دست از این حرفها برداری. حالا در این گیرودار از (برنارد) لویس و هانتینگتون و دیگران چه کاری ساخته است؟ به خاورمیانه‌ای بگوید غیرت نداشته باش؟ به فرنگی بگوید بگذار سر ببُرد، مال خودش است؟»[۲]
  • «کتاب‌خواندن، جز شب امتحان، وظیفه نیست؛ تفریحی است که می‌تواند مفید باشد.»[۳]
  • «رَم‌کردن ناگهانی را ممکن است اقلیتی کوچک به جمع القا کند و اکثریت فقط با موج رانده شود. بسیاری ممکن است بعداً بگویند موافق نبودند. اما برائتِ انفرادی بی‌فایده است: جامعه، انقلاب و عمل سیاسی تا حد زیادی یعنی همین سرایت احساسات.»[۴]
  • «هیچ سیستم حاکمی نمی‌تواند بخش عقیدتی‌−فرهنگی جامعه را واگذار کند. سیستم ارزشها بخشی از حاکمیت است و کسانی واقعاً حاکمند که فرهنگشان هم غالب باشد. فعالیت بخش خصوصی در عرصهٔ مطبوعات و فرهنگ برخی جوامع به این معنی نیست که دو یا چند سیستم فکری همزمان حکومت می‌کنند، یا یک هیئت نظر می‌دهد و هیئتی دیگر حکومت می‌کند. به این معنی است که دو یا چند جریان فکری مدافع حفظ وضع موجودند.»[۵]
  • «تفکر ضدسامی در ایران چندلایه است. ایرانیان در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم، زمانی که فکر برتری نژادی در غرب حاکم بود، به برکت تحقیقات اروپاییان از تاریخ واقعی‌شان (در مقابل اسطوره و افسانه) خبردار شدند و ناگهان فهمیدند بازماندهٔ اقوامی‌اند که هزاران سال پیش به اروپا کوچ کردند. پس یعنی قوم و خویشیم و ژرمان را در حسرت دوری از کرمان ساخته‌اند. صادق هدایت مدتی عاشق این حرفها بود اما با دیدن فجایع جنگ دوم از دل و دماغ افتاد. رضاشاه هم دنبال همین داستانها رفت و خودش را نابود کرد.»[۶]
  • «هر مملکتی برای اینکه به جایی برسد باید سنگ زیرین آسیا داشته باشد، یعنی جمعی آدم پاکیزهٔ باشعور و عاری از روحیهٔ «پولو بردار فرار کن» و «دزدِ نگرفته پادشاه است»، و صاحب فرهنگی درست و حسابی که برای مردم الگو باشد، تا سنگ بالایی که عبارت از خواست‌های متغیر ملت است بتواند بچرخد (بله، بله، می‌دانم که از نظر نزاکت اجتماعی باید گفت ملت اسّ و اساس است و طبقهٔ حاکمْ نوکرِ گوش به فرمانش). در سرزمینی که ایران خوانده می‌شود در چهارده قرن گذشته نه مغلوبان (که همچنان فکر می‌کنند بدبخت شده‌اند) در ته قلب باور داشته‌اند پروردگار به عربها عنایتی خاص مبذول فرموده، و نه فاتحان (که بیش از هر چیز به چپو فکر می‌کنند) پنج دقیقه هم باور کرده‌اند که این گبرها مسلمان شده باشند.»[۷]
  • «اگر منش فرد سرنوشت او باشد، پس منش جامعه هم تقدیرش است. منش جامعه یعنی خصلتهای غالب آن که ممکن است در تک‌تک آحادش وجود نداشته باشد، یا به آن درجه وجود نداشته باشد.»[۸]
  • «در فاصلهٔ بین خدا و شیطان، بینهایت نوع آدم وجود دارد.»[۹]
  • « شاید بتوان گفت هستهٔ نرم دین حیرت انسان است در برابر معنی زندگی و وحشتش از مرگ که غلافی سخت از طلا و آهن و قدرت دنیوی روی آن را پوشانده.»[۱۰]
  • « مردم به اتفاق فکر می‌کنند و در عقاید دیگران شریک می‌شوند. تلقی عاطفی به همان اندازه همه‌گیر است، و احساس و استدلال بر همدیگر تأثیر‌گذارند. باید انتظار داشت احساس یا استدلال فرد دربارهٔ شخص یا موضوعی به دیگران هم سرایت کند و بر احساس و استدلال آنها اثر بگذارد.»[۱۱]
  • «کینه چیست؟ خاطرهٔ همراه با شرارهٔ‌ خشم جگرسوز و میل به انتقامی فراتر از عصبانیت زودگذر. احساس تنفر هنگام به یادآوردن. رنجش عمیق و احساس غبنی که مجال تلافی نیافته است و همچنان در دل شخص می‌جوشد.»[۱۲]
  • «نظربازی و جمال‌پرستی از معانی رندی است، همچنین دیرباوری و ناباوری و بددلی (سینیزم). مثلاً حافظ به زاهد پیام می‌دهد شما بفرمایید زودتر به بهشت بروید، ما هم یکی‌دو پیاله که زدیم انشاءالله راه می‌افتیم. در نهایت امر، رندی چیزی نیست جز تحمل وجود خدا به عنوان معنویت برتر، در عین طفره‌رفتن از تسلیم به شریعت ــ یعنی دورویی همراه با پوزخندی زیرلبی »[۱۳]
  • «فهرستی تهیه کنیم از نام مثلاً ٢٠ روشنفکر ایرانی از قرن نوزدهم تا رژیم اسلامی، به اضافهٔ سفیر اینگیلیس، یک مأمور اینتلیجنس سرویس و یک مأمور سازمان سیا. لیست سیاه را بدهیم به سازندگان سریالهای تاریخی تلویزیون وطنی که آدمکهایی مثل طوطی کوکی مدام حرف از لزوم نابودی شعائر و ارزشهای مردم این مملکت می‌زنند، و از آنها بخواهیم سناریویی بنویسند که آن ٢٣ مرد خبیث نقشه می‌کشند کشور را به هرج‌ومرجی که اینک در آن است بکشانند. بینهایت بعید است حتی تلویزیون وطنی بتواند قصه‌ای ببافد که منورالفکرها و جواسیس و سرسپردگان بیگانه و عُمـّال استعمار چنین چپاول بیرحمانه‌ای را قابل تصور می‌دانستند، تا چه رسد که برنامهٔ عمل سیاسی‌شان بوده باشد. »[۱۴]
  • « در این لحظه موضوع واقعی این است که مسلمانان قرار بود دنیا را بهشت کنند اما زندگی خودشان غالباً جهنم است. در چنین شرایطی، بگومگو بر سر اینکه متون مقدس چگونه تدوین شد بازی با کلمات و تعیین تعداد دندانهای اسب از خلال آثار ارسطوست. و تازه صدها کتاب در این زمینه در کتابخانه‌های جهان خاک می‌خورد. می‌توان چندتا از آنها را برداشت و ترجمه یا نقد کرد. فقط تولید نظریه دربارهٔ حدس و گمان‌هایی پیرامون خیالات کافی نیست وگرنه حال و روز صحاری خاورمیانه اکنون این نبود.»[۱۵]

از او درباره دیگران

ویرایش
  • درباره مهدی بازرگان: «او نيز نوميد و دلشكسته از جهان رفت. در اين سرزمين، افسردگی در پايان راه انگار تقدير همه است: حكومت‌كننده، حكومت‌شونده و مهندس سرخورده از ايمان و نتايج آن.»[۱۶]
  • درباره حسینعلی منتظری: « آيت‏‌اللَّه شيخ حسينعلى منتظرى فقيد زمانى كه رسانه‏‌اش تغيير كرد، هم مخاطب، هم وزن، هم قافيه، هم جهت فكرى، هم محتواى پيام و هم تا حد زيادى پايگاه اجتماعى‌‏اش عوض شد. تا در تهران و قم پيشنماز بود بايد حرفهاى تلويزيون را براى مستمع فرهنگِ شفاهى تكرار می‌کرد. هنگامى كه ارتباط با مخاطبان پا به حيطۀ متن گذاشت و نوشته تنها راهِ رساندن پيام شد، محتواى پيام هم زمين تا آسمان فرق كرد.»[۱۷]
  • درباره علی شریعتی: « شريعتى از يك نظر، حامل بيمارى كودكىِ اراده‌‏گرايى بود، از جمله اراده‏‌گرايى در دستكارىِ اصلاح‏‌گرانه در دين. اراده‏‌گرايى او مخلوطى بود به نسبت هاى دلبخواه از هر آنچه به نظرش جالب می‌رسيد: كنفوسيوس، سقراط، لوتر، چه گوارا، كامو، اسلام واقعى، اسلامِ تخيّلى، كمونيسمِ موجود، سوسياليسم تخيّلى، مبارزات ضداستعمارى در كشورهاى شمال آفريقا، و البته دموكراسىِ ليبرالِ كشورهاى اروپاى غربى.»[۱۸]
  • درباره محمدرضاشاه پهلوی: « زندگی سياسی او پيش از زندگی طبيعی‌اش پايان يافت، و پرونده آدمِ پايان يافته مختومه است.عاقبت به خير نشد اما آرزو به دل نماند.هرچه خواست گفت، هرچه خواست كرد و سرانجام كيش و مات شد. سؤال مناسب شايد اين نباشد كه چرا سقوط كرد؛ اين باشد كه چگونه آن همه سال دوام آورد.»
  • «آدم متوسطی بود بهتر از آنچه جامعه یک گام به پیش دو گام به پس و در گل مانده ایران لیاقتش را دارد.» [۱۹]

منابع

ویرایش

پیوند به بیرون

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
در ویکی‌نبشته موجود است: