نامهٔ او
از لای شکاف شاخهٔ گل | |
دزدیده به او نگاه کردم |
میداد به یاد زلف و میگفت | |
روز همه را سیاه کردم |
فهمید کسی کنار باغ است | |
چون خندهٔ قاهقاه کردم |
پرسید که بود؟ از خجالت | |
پایین، لبهٔ کلاه کردم |
گفتم شبتان به خیر خانم | |
شب بود و نظر به ماه کردم |
با بودن روز آفتابی | |
من شبههٔ شامگاه کردم |
پرسید مگر شب است حالا | |
دیدم چه بگویم آه کردم |
گفتم که ببخش بانوی من | |
معذورم اگر گناه کردم |
چون زلف تو روی صورتت بود | |
من روز و شب اشتباه کردم[۱] |
اشتباهی دیگر
بود چیزی سفید و نرم و لطیف | |
در دکان مردِ شوخی بند |
بینوایی رسید و آن را دید | |
به گمانش که هست پستانبند |
یاد پستان دختران افتاد | |
آب شد در مذاق جانش قند |
گفت جانم فدای آن گهری | |
که در این مینهند روزی چند |
مرد صاحبدکان چو این بشنید | |
زیر لب گفت با کمی لبخند |
بیسبب جان خود فدا کردی | |
خایهبند است این نه پستانبند[۱] |