لیزا جنووا
عصبپژوه و نویسندهٔ آمریکایی
لیزا جنووا (زادهٔ ۲۲ نوامبر ۱۹۷۰) عصبپژوه و نویسندهٔ آمریکایی است.
گفتاوردها
ویرایشهنوز آلیس
ویرایش- «من دیروزهای خود را از دست میدهم. من دیروز و دیروزهای دیگر را به خاطر نمیآورم. من برای این که کدام دیروزها را به خاطر بسپارم و کدام را از حافظهام حذف کنم هیچ اختیاری ندارم. با این بیماری نمیتوان معامله کرد. نمیتوانم بگویم اسامی روسای جمهوری آمریکا را از حافظهام بگیر و اجازه بده اسم فرزندانم را به خاطر داشته باشم. نمیتوانم بگویم اسامی مراکز ایالتها را از من بگیر و اجازه بده خاطرههایم را از همسرم داشته باشم.»[۱]
- «خیلی وقتها از فردا وحشت دارم. نکند فردا بیدار شوم و ندانم همسرم کیست؟ نکند فردا بیدار شوم و ندانم کجا هستم؟ نکند فردا بیدار شوم، خودم را در آینه نگاه کنم و ندانم کسی که در آن میبینم کیست؟»
- «آرزو کرد کاش به سرطان مبتلا شده بود. به یک چشم به هم زدن حاضر بود آلزایمر را با سرطان عوض کند. از خودش خجالت کشید که چنین آرزویی کرده است. بی تردید معامله بی فایدهای بود. اما به خودش اجازه خیالبافی داد. اگر سرطان داشت به بیماریی مبتلا شده بود که به او امکان مبارزه هم میداد. میتوانست زیر تیغ جراحی برود، میتوانست پرتو درمانی یا شیمی درمانی را امتحان کند. احتمال داشت که موفق شود. در مبارزه با سرطان، خانواده و دوستانش در هاروارد پشتش بودند و مبارزه او را تحسین میکردند. حتی اگر در این مبارزه شکست میخورد، میتوانست هوشیارانه در چشمهای آنها نگاه کند و بگوید خداحافظ.»
- «بیماری آلزایمر جانور کاملاً متفاوتی بود. با هیچ سلاحی نمیشد آن را از پای درآورد. خوردن قرصهای اریسپت و نمدا مثل تلاش برای خاموش کردن یک آتش بزرگ با تفنگهای آب پاش بچهها بود.»
- «گرچه پیامدهای درمان سرطان، سر بی مو از شیمی درمانی یا پوست سوخته از پرتودرمانی، نشانه شهامت و امید است، حافظه تضعیف شده و ضعف قدرت کلام در آلیس نشانه بی مغزی و از دست رفتن شعورش بود. کسانی که سرطان داشتند، میتوانستند امیدوار باشند که اطرافیان از آنها حمایت کنند. آلیس پیش بینی میکرد که طرد شود. حتی خوش نیتترین و تحصیل کردهترین افراد سعی میکردند که از کسانی که مغزی معیوب دارند فاصله بگیرند. آلیس نمیخواست کسی باشد که مردم از او گریزانند یا میترسند.»
- «سلامت یک یاخته عصبی بستگی دارد به توانایی آن در ارتباط گیری با دیگر یاختههای عصبی. تحقیقات نشان داده است که محرکهای الکتریکی و شیمیایی، چه آنهایی که از یک یاخته عصبی میرسد، چه آنهایی که به یاخته هدف مربوط است، فرایندهای حیاتی سلولی را تقویت میکنند. یاختههای عصبی که نمیتوانند به طور مؤثر با یکدیگر در تماس باشند فاسد میشوند. یاخته عصبی تنها میمیرد.»
- «آلیس میخواست فرزند آنا را در آغوش بگیرد. میخواست نوه اش را در آغوش بگیرد و بداند که او نوه خودش است. میخواست لیدیا را در حال بازی ببیند و به او افتخار کند. میخواست تام عاشق شود. میخواست همه کتابهایی را که تا به حال فرصت خواندنشان را پیدا نکرده، بخواند.»
- «دوست داشت یاد پروانهها بیفتد. به خاطر آورد شش یا هفت ساله بود که در حیاط خانه شنید پروانهها فقط چند روز عمر میکنند. برای آنها گریه کرد. مادرش او را تسلی داد و گفت برای پروانهها ناراحت نباشد. گفت کوتاه بودن زندگی پروانهها به این معنی نیست که آنها زندگی بوی دارند. مادرش، در حالی که زیر آفتاب گرم کنار او به تماشای پرواز پروانهها روی گلهای مروارید نشسته بود به او گفت، ببین، زندگی شون خیلی زیباست. آلیس خوشحال بود که هنوز آن روز و حرفهای مادرش را به خاطر دارد.»
- «من یک همسرم، یک مادرم، یک دوستم. من هنوز احساس دارم. در این روابطی که دارم، هنوز ارزش دوست داشتن، دوست داشته شدن و لذت بردن را میدانم. مغزم دیگر خوب کار نمیکند، اما گوشم بدون قید و شرط آماده شنیدن است. شانهام برای کسانی که میخواهند سر بر آن بگذارند و گریه کنند، آماده است، و بازوهایم برای در آغوش گرفتن دیگران گشوده است.»
- «دیروز من ناپدید شده و فردایم نامطمئن است. پس من برای چه زندگی میکنم؟ برای هر روز. من در لحظه زندگی میکنم. فراموش کردن من در آینده به این معنا نیست که من هر لحظه امروز را زندگی نکردم. من امروز را فراموش میکنم، اما این بدان معنا نیست که امروز مهم نیست.»
- «نشانههای بیماری آلزایمر بعد از سالهای باروری بروز میکرد، پس از آن که ژن معیوب، بی رحمانه به نسل بعدی منتقل شده بود. اگر میدانست که حامل این ژن است، و چنین سرنوشتی در انتظارش است، آیا باز هم بچه دار میشد؟ البته حالا نمیتوانست زندگی بدون آنا، تام و لیدیا را مجسم کند. اما آیا قبل از این که بچه داشته باشد، قبل از تجربه کردن عشق مادرانهای که پیش تر برایش غیرقابل تصور بود و با آمدن بچهها در قلب او ریشه دواند، میتوانست به راحتی تصمیم بگیرد که بهتر است بچه دار نشود؟»
- - مامان من نگرانتم.
- آلیس به لیدیا نگاه کرد. به تک تک اعضای صورتش و به همه صورتش. جزء جزء صورتش را میشناخت، همانطور که انسان خانهای را که در آن بزرگ شده میشناسد، صدای پدر و مادرش را میشناسد، خطهای دست خودش را میشناسد، به طور غریزی، بدون هیچ تلاش یا تصمیم آگاهانهای. اما عجیب این بود که لیدیا را، در کلیت خود، به سختی میشناخت.
- آلیس گفت: تو چقدر زیبایی، چقدر وحشت دارم از این که نگاهت کنم و نشناسمو، ندونم تو کی هستی؟
- - فکر میکنم حتی اگر روزی ندونی من کی هستم، باز هم می دونی که دوستت دارم.
- - اگه نگاهت کنم و ندونم تو دخترمی و ندونم که دوستم داری آن وقت چی؟
- -اون وقت من بهت می گم که دوستت دارم و تو هم حرفم رو قبول میکنی.
- اما آیا من هم همیشه او را دوست خواهم داشت؟ عشق و محبت من به او در سرم و یا در قلبم باقی میماند؟
- دانشمند درون آلیس به او میگفت عواطف نتیجه فعل و انفعالهای پیچیده جریانهای مغزی است، جریانهایی که اکنون در مغز او با مشکل رو به رو بود و امیدی هم به پیروزی اش نمیرفت. اما مادر درون آلیس به او میگفت عشق او به دخترش از تعرض بیماری مصون میماند، چرا که این عشق در قلبش خانه کرده است.
منابع
ویرایش- ↑ لیزا جنووا، هنوز آلیس، ترجمهٔ شهین احمدی، انتشارات معین.