لیدی ال
رمانی از نویسنده فرانسوی رومن گاری
لیدی ال (به انگلیسی: Lady L) رمانی از نویسنده فرانسوی رومن گاری است که آن را در سال ۱۹۵۸ به زبان انگلیسی نوشت و بعدها به زبان فرانسه نیز برگرداند.
گفتاوردها
ویرایش- «زیباترین آدمی بود که تا امروز روی زمین زیسته. شصت سال دیگر هم زنده گی کردهام، تنها به این امید به صورت مردها نگاه کردهام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم. اما افسوس که امکانپذیر نبود. خداوند در او شاهکار خود را خلق کرده بود، گرچه شاهکار خالق خود را قبول نداشت. آه، بله. شاید هنوز هم عاشقش باشم. شاید این چشمان من بود که این همه زیبایی در او میدید نمیدانم و اهمیتی هم نمیدهم؛ ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد. … شصت سال از آن روزها مسن ترم و تمام این سالها را در تنهایی به سر بردهام؛ تمام زیباییهای این جهان را از آثار کارپاچو گرفته تا جوتو، و از کاپری تا درهٔ شاهان، همه را دیدهام و سعی کردهام تا چیزی را پیدا کنم که جای خالی او را بگیرد… اما تا امروز موفق نشدهام. من عاشق شدم، همین و بس ـ تا ابد.»[۱]
- «هنر در اساس ارتجاعی است، چون مثل الکل تنها هدفش آن است که مردم از خوشبخت نبودن خود بیخبر بمانند.»
- «او را به یک مدرسهٔ علوم دینی در پاریس فرستادند و در آنجا، در آن شهر بزرگ بود که به ناگهانیترین و دراماتیکترین وجهی اعتقادات خود را یکسره از دست داد. بعدها در کتاب عصر شورش خود نوشت که به هنگام گردش در محلات فقیر نشین پاریس، در بین میگساران، فواحش و خاکستر نشینان بود که نفرت عمیقی نسبت به بی عدالتی، رنج و فقر، نومیدی و زشتی بر وی غلبه کرد و اعتقاداتش جای خود را به آن عزم راسخ داد که نبایستی برای بهبودی این اوضاع در انتظار مرحمت آسمان نشست.
- «پنجاه سال آزگار است که با وفاترین ستایشگر تو هستم و حتی از تو نمیپذیرم چیزی را که با آن همه عشق و احترام به آن نگاه کردهام یکدفعه نابود کنی. تمام عمرم دوستت داشتهام و این حق من است که از معبودم دفاع کنم و به تو حق ندهم که آن را به باد فنا بدهی.»
- «خودش هم قدری شگفت زده بود که چرا در برابر پیشنهاداتشان مقاومت میکند. دلیلش آن نبود که ذرهای شرم یا بیم داشت ـ نه، هیچیک از اینها را نداشت. چشمانش به زشتیها خو گرفته بود و زندگی چنان در آن خیره نگریسته بود که جای هیچ گونه توهمی برایش باقی نگذاشته بود. موضوع سادهتر از اینها بود، شاید به دلیل آنکه در رختشویخانه بار آمده بود دلبستگی کمابیش عاطفی و شدیدی به پاکیزگی و نظافت داشت. … به زودی تصمیمش را گرفت و با خود گفت که بهتر است شروع زندگیش از پیادهرو باشد تا خاتمهٔ آن؛ شاید هم بتواند هر چه زودتر از دست آن فرار کند ـ در نظرش چیزی هولناک تر از منظرهٔ فاحشههای میانسال نبود که در تاریکترین زوایای خیابان، آنجا که از نور مستقیم کاملاً دور بود به انتظار میایستادند.»
- «همیشه مردان خوش قیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان میبخشود. حتی گاهی ابداً توجه نمیکرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز تفکرشان اهمیت پیدا میکرد که پیر میشدند و ظاهر زیبایشان از دست میرفت و چیزی جز چانهٔ لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته به جا نمیماند. وقتی که بعد از یک والس به سنگینی نفس میکشند، وقتی به جبران تمام کارهایی که از انجام دادنش عاجزند پرخوری میکنند، هنگامی که چهرهها و لبها دیگر آتش و شور خود را از دست میدهند، آن وقت به راستی باید تمام سعی و کوشش خود را به کار برند تا زنان را درک کنند، چون تنها راه کامجویی شان همین است.»
- «لیدی ال هرگز زیبایی را بدون هیچ اثری از روشنایی و شادکامی نمیپذیرفت. هدف هنر نجات جهان نیست، بلکه آن است که دنیا را پذیرفتنی تر کند. به نظرش میرسید هنرمندی که بکوشد به چیزهای زیادی دست پیدا کند، حتی اگر هم موفق باشد، مایهٔ دردسر است. شاید احساسش بیش از حد زنانه بود، تا بتواند چنانکه بایسته است به شوکت و عظمت و فناناپذیری ارج بگذارد. او آثار هیجان برانگیز و مفرح را ترجیح میداد: چیزی را که به وی نزدیکتر باشد، ظرافت و سبکروحی یا سرگرمکنندگی در آن باشد. … اندیشید: آثار هنری را واقعاً باید رام و دست آموز کرد، آدم باید بتواند ناز و نوازششان کند، نه اینکه با ترس و احترام با آنها رفتار کند. هنرمندی که خود را یکسره وقف خلق شاهکاری فناپذیر کند، شبیه متفکر یا ایده آلیستی است که میکوشد جهان را نجات دهد ـ او ابداً تحمل ایده آلیستها را نداشت.»
- «میدانست که پرسی خوشش میآید از او آزار ببیند. دوست دارد رنج بکشد. تمام شعرای بد چنین اند. … این عشقی افلاطونی بود، زیرا در هر لحظه از این رابطه اگر لیدی ال خود را به او تسلیم میکرد، حتماً از وحشت به سر و کله اش میزد و راهی سوئیس میشد. عشق بی فرجامش برای او بسیار مهم بود و اهمیت فراوانی داشت که همچنان ناکام باقی بماند. … ابلهان هرگز نمیتوانند پنجاه سال تمام عاشق باقی بمانند: برای نیل به چنین عظمتی به مردی حقیقتاً خیال پرداز و صاحب ذوق نیاز است.»
- «شال خوشرنگ هندی را تنگتر به دور شانههایش کشید. شال کشمیر را دوست داشت ـ یا شاید بیشتر خوش داشت چیزی روی شانههایش بکشد. اندیشید: عجیب است که شانههای آدم این همه تنها و درمانده شود. سر آخر مثل اینکه مال تو نیستند و احساس میکنی که با تو بیگانهاند و کسی فراموش کرده و آنها را جا گذاشته است. در حالیکه شال هندی را دور شانههایش میبست، همانجا ایستاد و گرمایش را احساس کرد که هر چند ساختگی، اما مطبوع بود. چهل سال اخیر عمرش را تنها صرف جمعآوری شالها کرده بود، … یک دفعه فکر کرد: زن نباید مراقبت از شانههایش را کنار بگذارد.»
- «گلها اهمیتی نمیدهند که جوان هستی یا پیر، تنها میدانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند.»
- «قلبم هنوز هم سردترین و تنهاترین چیزی بود که در جهان یافت میشد. تقریباً هشت سال تمام خود را پشت دیوارهای ضخیم حبس کردم و برای به دست آوردن شادی و نشاط جنگیدم و شکست خوردم …»
- «شاید عشق بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد.»
گفتگوها
ویرایش- "- گوش کن. به من گوش بده. من حاضرم از همه چیز به خاطر تو دست بکشم. از بچهام، از موقعیتم، از لذاتم، از تجملم، از خانههایم و تمام اشیای زیبایم دست میکشم ـ خودم را با شادی و نشاط به خاطر تو نابود میکنم ـ اما به خاطر تو. نه به خاطر میلیونها مردم، میلیونها نفر گمنام که صورتشان را نمیشناسم. همه چیزم را فدا میکنم تا با تو باشم ـ اما فقط با تو. نمیخواهم "انسانیت" مثل یک رقیب در کنارم باشد ـ رقیبی که همیشه به من ترجیحش میدهی. "
- "- در تمام آن سالهای زندان آرزوی چیزی جز دیدن ترا نداشتم. آرزو میکردم کاش از عشقت خلاص شوم اما نشدم. من صاحب عقیدهام. به اعتقادم تعلق دارم. نمیتوانی از من بخواهی که از عقیدهام دست بکشم. حتما خوش نداری سایه یک مرد را در دست خودت نگهداری. من باید به خاطر اعتقاداتم مبارزه کنم، آنت . این طور است که طبیعت مردی را مرد میسازد. "
- "- من ترا میخواهم، ترا میخواهم! ترا تنها برای خودم میخواهم و راهی پیدا میکنم که تا ابد ترا نگهدارم! "
- "- آنت ! خواهش میکنم سعی کن بفهمی. مرد بودن دشوار است. "
- کاش ترانهٔ عاشقانهای بلد بودم."
- "تا حالا یادنگرفتهای، آنت ؟"
- "منظورم ترانههایی نیست که میدانم؛ هیچ کدامشان شاد نیستند. نمیدانم چرا ترانههای عاشقانه را این همه غم انگیز و کوتاه میسازند. لابد شاعرانی که آنها را ساختهاند یا مسلول بودند یا تنگی نفس داشتند و یا کله پوک بودند."
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ رومن گاری، لیدی ال، ترجمهٔ مهدی غبرایی، انتشارات ناهید، ۱۳۸۸.