دل دیوانه کجا پند پذیرد مگرش | |
شکن زلف بتی نام کنم زندان را |
گر نه از آتش دل خُشک شدی دیدهٔ تر | |
خلق را گفتی آماده شدن طوفان را |
شاید ار دیدهٔ گریان مرا عذر نهد | |
هر که بیند نظری آن دهنِ خندان را[۱] |
* * *
ترا تا زلف بر رخ بر شکستند | |
جهانی دل به یکدیگر شکستند[۱] |
* * *
از خوشیها همه آغوش تهی باید کرد | |
با غم رویش اگر دست در آغوش کنی |
یار از یار فرامش نکند جهدی کن | |
که به آزار نه از یار فراموش کنی[۱] |
* * *
دارای جهان که داورش یاور باد | |
تا دَور بود به داوران داور باد |
تا هرچه ز کف دهد به بخشش زر باد | |
تا هرچه ستاند ز شهان کشور باد[۱] |