غالب دهلوی

شاعر هندی

میرزا اسدالله خاں غالب دهلوی مشهور به میرزا غالب یا غالِب دِهلَوی از شاعران و نویسندگان پارسی‌گوی و اردونویس سدهٔ سیزدهم هجری در شبه‌قاره هند بود.

عشق است و صد هزار تمنا مرا چه جرم
گر خواهشی کند دل شیدا مرا چه جرم؟

اقتباسات

ویرایش
  • کلیات فارسی، مطبع لکهنؤ، ۱۹۶۸، ص ۱۰۲.
گهر از رایت شاهان عجم برچیدند      بعوض خامۂ گنجینه فشانم دادند
هر چه از دست گهِ پارس بیغما بردند      تا بنالیم هم ازان جمله زبانم دادند
  • ترجمه خطوط غالب در زبانِ اُردو، ص ۲۳.
ما خانه رمیدگان ظلمیم      پیغام خوش اَز دیارِ ما نیست
  • ترجمه خطوط غالب در زبانِ اُردو، ص ۶۳.
دا غم ز سوزِ غم که خجل داردم زِ خلق      بویٔ که تن زِ سوختن استخواں دهد
  • ترجمه خطوط غالب در زبانِ اُردو، ص ۶۴.
عشق است و صد هزار تمنا مرا چه جرم      گر خواهشی کند دل شیدا مرا چه جرم؟
  • ترجمه خطوط غالب در زبانِ اُردو، ص ۹۷.
خدا گر به حکمت ببندد دری      کشاید به نجائش خود دری
  • ترجمه خطوط غالب در زبانِ اُردو، ص ۴۵ /۴۶.
سوخت جگرتا کجا رنج چکیدن دهیم      رنگ شو ای خون‌گرم تابه پریدن دهیم
عرصه شوق ترا مشت غباریم ما      تن چون بریزد زِ هم هم به تپیدن دهیم
جلوه غلط کرده اندرخ بکشاتا زمهر      ذره و پروانه ا مژده دیدن دهیم
سبزۂ مادر عدم تشنه برق بلاسست      درره سیل بهار شرح دمیدن دهیم
بو که به مستی زنیم برسردستار گل      تا مئی گلفام را مزد رسیدن دهیم
براثر کوهکن ناله فرستاده‌ایم      تا جگر سنگِ راذوق دریدن دهیم
شیوۂ تسلیم مابوده تواضع طلب      درخم محراب تیغ تن بخمیدن دهیم
دامن از آلودگی سخت گران گشته‌است      وه که آرد زپا به که بچیدن دهیم
خیز گرراز دروں در جگرنی دمیم      نالهٔ خودرا خویش داد شنیدن دهیم
غالبؔ از اوراق ما نقش ظهوریؔ دمید      سرمه حیرت کشیم دیده بدیدن دهیم
  • خودستایی فروهلم و بند پندار بگسلم. آوخ از آن روزگار که از خوی، به ناسازی و از کار، به بازی سپری شد، و داد از آن بیداد که در ورزش، افزونی خشم و کام، بر روان و هوش رفت. از کارفرمایی این نگارش سپاس پذیرم که به پرداختن این نمط، که خود را چون سایه با زمین هموار ساخته‌ام تا پرداخته‌ام - و به انگیختن این نقش - که چشم و دل و نگاه و نفس با هم آمیخته‌ام تا انگیخته‌ام، دست از کارهای دگر کوتاه است و دل از اندیشه‌های دگر برکنار. نامه‌نگار که از کردارگذاری به گفتن درد دل روی آورده‌بود، باز به پای سخنی می‌آید، جاده‌ای که نشان داده‌اند می‌پیماید: نگرندگان، همه‌تن چشم باشند و شنوندگان، سراپا گوش.
    • مهر نیمروز، ص ۳۰.

پیوند به‌بیرون

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ