عمادالدین حسنی برقعی معروف به عماد خراسانی (۱۳۰۰ - ۲۸ بهمن ۱۳۸۲) شاعر غزلسرا و قصیدهسرای مشهور خراسانی است و از نامآوران شعر و غزل معاصر ایران بهشمار میآید.
تا سیل نزاییده ز رگبار حوادث | |
برخیز که خود را به پناهی برسانیم |
آدینه و ابر است و جهان تنگ و دلم تنگ | |
برخیز که تا داد دل از غم بستانیم |
- برگرفته از شعر اشکی بفشانیم، صفحه ۳۱
هرکس که دلی چون دل ما داشته باشد | |
از دست غم آرام کجا داشتهباشد |
رنجورپریشی که بجان دشمن خویش است | |
دیگر ز که امید دوا داشته باشد؟ |
غم نیست دلم گر ز جهان هیچ ندارد | |
تنها اگر ای ماه تو را داشتهباشد |
- برگرفته از شعر دشمن خویش، صفحه ۴۳
گر گرسنه خسبی همه عالم ز تو سیر است | |
نشنیدهای ای دوست که بیمایه فطیر است |
بنگر به هلاکو که نه دین داشت نه دانش | |
در خدمت او بستهکمر خواجه نصیر است |
انصاف که سرمایه مرد است زر و زور | |
وانکو سخن از علم و ادب گفت صغیر است |
چنگیز که در ریختن خون بود استاد | |
در بارگهش صد چو تو دانا و دبیر است |
تاریخ بود قصهٔ زور و زر و زینرو | |
سقراط اسیر است و فلان میرکبیر است |
در صبح قیامت که برآرند سر از خاک | |
مسکین، سرش از شرم غم فقر به زیر است |
- برگرفته از شعر بیمایه فطیر است، صفحه ۵۲
دل کنون یک پاره خون است و توان ناله نیست | |
یاد بادا آنکه روحافزا صدایی داشتیم |
آوخ که هرچه داشتم از من فلک ربود | |
او بود هرچه بود و جز او جمله هیچ بود |
- برگرفته از کاری چنین بزرگ، صفحه ۱۹۸
بس گنهها ز فقر میزاید | |
امتحان را دو شب گرسنه بمان |
تا نه دانش بماندت نی دین | |
نه اما و پیمبر و یزدان |
آنکه را هست آب و ملکی چند | |
چه نیازش هست که نغز گوید و راست |
همه گویند: وای از این همه علم | |
گر مثل گفت: دوغ هست ز ماست |
دلی آشفتهتر از زلف آن آشفتهمو دارم | |
دلش بیهوده میخوانم که جای دل عدو دارم |
دلی دیوانهکش، سرکش، پریشان، تنگ، پرآتش | |
که از تنگی نمیگنجد در آن جز یاد او دارم |
منم زندانی شبهای بیپایان نومیدی | |
عبث گاهی هوای بامداد آرزو دارم |
- برگرفته از یاد او، صفحه ۱۲۳
درد نتوان خواند دردی را که درمانیش هست | |
درد من درد است، زیرا من دوا گم کردهام |
- برگرفته از گمشده، صفحه ۱۲۶
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم | |
از بر حادثه اینجا به پناه آمدهایم |
- برگرفته از نیاز، صفحه ۲۲۳
گر هنرمند چون عماد زید | |
خنک آن مردمی که بیهنرند |
آسمان را چو جنگ با فضل است | |
شاد آن دستهای که گاو و خرند |
- برگرفته از اهل عالم، صفحه ۱۳۲
آه ای چرخ چه عیاری تو | |
راستی مخزن اسراری تو |
گه همآغوش نگارم کردی | |
گه پر از اشک کنارم کردی |
دلم از دست تو خون است ای چرخ | |
منزلم دشت جنون است ای چرخ |
- برگرفته از تاب مهتاب، صفحه ۱۷۶
دم غنیمت دان که دنیا آرزویی بیش نیست | |
نیستی چوگان چو گیرد چرخ گوئی بیش نیست |
عاقبت نقشت بزیر خاک میپاشد ز هم | |
حال خود را باش گیتی کینهجویی بیش نیست |
هرچه میخواهی بکن، اما بدان دنیای دون | |
سفلهای، نامردمی، بیآبرویی بیش نیست |
- برگرفته از دم غنیمت دان، صفحه ۱۹۰
تو تا زندهای کس نداند کجایی | |
چئی، چون کنی، چیستی، در چه کاری؟ |
چو مُردی بزرگی و جاوید مردی | |
جهان نبوغی، سری، شاهکاری |
- برگرفته از در سوگ بهار، صفحه ۲۱۰
گویند کسان عدالتی هست | |
این بنده که بیگمان ندیدم |
این نام بسی شنیدم اما | |
افسوس از آن نشان ندیدم |
اینجا که زمین بود چنین است | |
ور گویی از آسمان ندیدم |
معراج بشر صفا و صلح است | |
جز نام از این و آن ندیدم |
جز کشتن پیروان مزدک | |
در نامه خسروان ندیدم |
هست بر هر دست، بالادست، عشق | |
گر خدایی هم بود، عشق است، عشق |
- برگرفته از خوشترین آهنگ، صفحه ۲۴۶
ای دل دیوانه چرا میروی؟ | |
این دل شب باز کجا میروی؟ |
او که ندارد سر پیوند ما | |
در پیش اینقدر چرا میروی؟ |
خلق ز آفات گریزند و تو | |
خویش بدنبال بلا میروی |
- برگرفته از درد و دوا، صفحه ۲۷۰
مست مستم مشکن قدر خود ای پنجه غم | |
من بمیخانهام امشب تو برو جای دگر |
- برگرفته از مینای می، صفحه ۲۷۸
«
|
"سخن عماد چنانکه دیوانش گواهی میدهد، اغلب فصیح و بلیغ و بلند است. اما اگر گاهی ترک اولی و فتوری در کلامش دیده شود، بیشتر از آنجهت است که: او بعد از سرودن و فرود آمدن از حال سرایش و تغنی در موالید طبع خود کمتر تجدید نظر و آرایش یا بقول خودش (رتوش) روا میدارد ... و اما نظیر این فتور گاهگاه و اندک در سخن همهکس حتی بزرگانی چون فردوسی و سعدی و حافظ نیز هست. کدام ژرفبین بیغرضی است که منکر این امر باشد؟ اگر اصالت و قدمت نسخه را یکسو نهیم، بسیاری موارد هست که حتی در دیوان حافظ، تصرف مردم بعضی شعرها را حال خوشتر داده... این امر طبیعی است که چشمهها و جویبارها نیز جوشش و زلالی آبشان همیشه به یک حال نیست... از اینرو من معتقدم که این فرازها و فرودها در شعر شاعران اصیل امری طبیعی است و کمتر جای چندوچون دارد، زیرا حال آدمی همیشه به یک منوال نیست."
|
»
|
- عمادالدین خراسانی. دیوان عماد خراسانی. تهران: سازمان انتشارات جاویدان، ۱۳۶۳.