عقاید یک دلقک

رمانی از هاینریش بل

عقاید یک دلقک (به آلمانی: Ansichten eines Clowns)، نوشتهٔ هاینریش بل نویسندهٔ آلمانی است که در ۱۹۶۳ نوشته شده‌است.

مدت هاست که دیگر با کسی دربارهٔ پول و هنر حرف نمی‌زنم. هر وقت که این دو با هم برخورد می‌کنند، یک جای کار لنگ است. هنر را یا گران می‌خرند یا ارزان. در یک سیرک سیار انگلیسی دلقکی را دیدم که کارش بیست برابر و هنرش ده برابر من ارزش داشت، و روزانه کمتر از ده مارک می‌گرفت: اسمش جیمز الیس بود و نزدیک پنجاه سال داشت، و وقتی او را به شام دعوت کردم -غذا عبارت بود از املت گوشت خوک، سالاد و شیرینی سیب- حالش به هم خورد. او در عرض ده سال گذشته این مقدار غذا را در یک وعده نخورده بود. از وقتی جیمز را دیده‌ام دیگر دربارهٔ پول و هنر با کسی حرف نمی‌زنم.

گفتاوردها ویرایش

  • «در این چند هفته آخر، مهم‌ترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد، یعنی تمرین حرکات صورت را، انجام نداده بودم. دلقکی که اساساً با حرکات اعضای صورتش باید تماشاگر را جذب کند، می‌بایستی سعی کند دائماً عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلاً همیشه پیش از شروع تمرین، مدتی روبروی آینه می‌ایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج می‌کردم، خودم را از نزدیک نظاره می‌کردم تا احساس بیگانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیک‌تر شوم. بعدها دست از این کار برداشتم و بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم، حدود نیم ساعت در روز به خودم می‌نگریستم و این کار را آنقدر ادامه می‌دادم که حضور خودم را نیز از یاد می‌بردم: از آنجایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بارها در زندگی‌ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد. بعد از انجام این تمرین‌ها خیلی راحت وجود خودم را فراموش می‌کردم، آینه را برمی‌گرداندم و اگر بعداً در طول روز به شکلی تصادفی خود را در آینه می‌دیدم وحشت می‌کردم: آن کسی را که در آینه می‌دیدم، مرد غریبه در حمام یا دستشویی منزل من بود، کسی که نمی‌دانستم آیا او موجودی جدی است یا مضحک، مردی با بینی دراز، و صورتی بسان ارواح - و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که توان داشتم با سرعت پیشِ ماری می‌رفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم: در چشمان او کوچک و تا اندازه‌ای غیرقابل تشخیص می‌شدم، اما در عین حال خودم را می‌شناختم.»[۱]
  • «یک زن قادر است خیلی چیزها را با دستهایش بیان کند یا اینکه با آن‌ها تظاهر به انجام کاری کند، در حالیکه وقتی به دست‌های یک مرد فکر می‌کنم، همچون کندهٔ درخت بیحرکت و خشک به نظرم می‌رسند. دست‌های مردان فقط به درد دست دادن، کتک زدن، طبیعتاً تیراندازی و چکاندن ماشهٔ تفنگ و امضاء می‌خورند… اما می‌توان به دستان زنان در مقایسه با دست‌های مردان به گونه‌ای دیگر نگاه کرد؛ چه موقعی که کره روی نان می‌مالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار می‌زنند .»
  • «هر روز صبح در هر ایستگاه بزرگ راه آهن هزاران نفر داخل شهر می‌شوند تا به سر کارهای خود بروند و یا در همین حال هزاران نفر دیگر از شهر خارج می‌شوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم محل‌های کارشان را با یکدگیر عوض نمی‌کنند؟ صف‌های طویل اتومبیل‌ها و راه بندان‌های ناشی از آن در ساعت‌های پر رفت و آمد از روز خود معضلی بزرگ است. اگر این دو دسته از مردم محل کار یا سکونتشان را با یکدیگر عوض کنند می‌توان از تمام مسائلی چون آلودگی هوا، درگیری روانی و فعالیت‌های پلیس‌های راهنمایی بر سر چهار راه‌ها اجتناب کرد: آنگاه خیابان‌ها آن قدر خلوت و ساکت خواهند شد که می‌توان بر سر تقاطع‌ها نشست و منچ بازی کرد.»
  • «این واقعیت که ما باید در هتل‌ها زندگی می‌کردیم و در آنجا هم اکثراً فقط با بچه‌های میلیونرها یا پادشاهان به خوبی رفتار می‌شد، فکرم را مشغول کرده بود. بر سر بچه‌هایی که پدرشان میلیونر یا شاه نیست، یا در هر حال به ویژه جوان‌ها، قبل از هر چیز نعره می‌زنند که "هی! اینجا خانهٔ خودت نیست که هر کار خواستی بکنی" اتهامی که سه معنی دارد، نخست اینکه فرض بر این گذاشته می‌شود که انسان در خانهٔ خودش رفتارش مثل خوک است، دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش مثل یک خوک باشد، و سوم اینکه هیچ بچه‌ایی مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند. دختر بچه‌ها این شانس را دارند که همیشه " شیرین " نامیده شوند و با آنها به خوبی رفتار شود، اما به پسربچه‌ها ابتدا تشر می‌زنند و می‌توپند به خصوص وقتی که پدر و مادرهایشان در کنار آنها نیستند.»
  • «مدت هاست که دیگر با کسی دربارهٔ پول و هنر حرف نمی‌زنم. هر وقت که این دو با هم برخورد می‌کنند، یک جای کار لنگ است. هنر را یا گران می‌خرند یا ارزان. در یک سیرک سیار انگلیسی دلقکی را دیدم که کارش بیست برابر و هنرش ده برابر من ارزش داشت، و روزانه کمتر از ده مارک می‌گرفت: اسمش جیمز الیس بود و نزدیک پنجاه سال داشت، و وقتی او را به شام دعوت کردم -غذا عبارت بود از املت گوشت خوک، سالاد و شیرینی سیب- حالش به هم خورد. او در عرض ده سال گذشته این مقدار غذا را در یک وعده نخورده بود. از وقتی جیمز را دیده‌ام دیگر دربارهٔ پول و هنر با کسی حرف نمی‌زنم.»
  • «دست‌هایش زیر بغلم گرم شده بود و به همان نسبت که دست‌هایش گرم می‌شد، من خواب آلوده تر می‌شدم. به زودی دست‌های او بودند که مرا گرم می‌کردند و وقتی از من پرسید: که آیا او را دوست می‌دارم و زیبا می دانمش، گفتم: واضح است؛ ولی او عقیده داشت که چیزهای واضح را هم با میل می‌شنود؛ و من زیر لب خواب آلود گفتم، بله، بله، او را زیبا می‌دانم و عاشق او هستم.»
  • «تصور اینکه تسوپفنر ماری را در موقع لباس پوشیدن، یا بستن در خمیردندان می‌تواند و مجاز است تماشا کند، مرا رنجور می‌کرد. پایم درد می‌کرد و برایم تردید پیدا شده بود که شانس کار در سطح سی تا پنجاه مارک را داشته باشم. همچنین این تصور که تسوپفنر به تماشای ماری در موقع بستن در خمیردندان ممکن است اهمیتی ندهد، مرا رنج می‌داد: تجربه‌ام به من ثابت کرده است که کاتولیک‌ها به جزئیات کوچک‌ترین توجهی ندارند.»
  • «آیا جداً ماری می‌خواست که تسوپفنر را در مراسم رسمی و جشن‌ها همراهی کند و با دستانش لک لباس رسمی تسوپفنر را بشوید؟ مطمئناً این مسئله‌ای است که به نظر و عقیده هر آدمی مربوط می‌شود، ماری اما این کار شایسته تو نیست. بهتر است که به یک دلقک بی اعتقاد اعتماد کنی که تو را صبح‌های زود از خواب بیدار می‌کرد تا به موقع به مراسم دعا در کلیسا برسی.»
  • «با بی صبری و حالتی شدیداً عصبی پشت میله‌های جایگاه اعتراف کلیسا برای کشیش دربارهٔ عشق، ازدواج، مسئولیت و دوست داشتن صحبت می‌کند. سر انجام کشیش که شکی در اعتقاد و ایمان وی ندارد می‌پرسد: " دخترم شما چه کمبودی دارید، چه مسئله‌ای شما را آزار می‌دهد؟ "اما تو توانایی پاسخ دادن به این سؤال را نداری. نه تنها از گفتن بلکه حتی از فکر کردن به آنچه من می‌دانم ناتوان هستی. کمبود تو یک دلقک است.»
 
این واقعیت که ما باید در هتل‌ها زندگی می‌کردیم و در آنجا هم اکثراً فقط با بچه‌های میلیونرها یا پادشاهان به خوبی رفتار می‌شد، فکرم را مشغول کرده بود. بر سر بچه‌هایی که پدرشان میلیونر یا شاه نیست، یا در هر حال به ویژه جوان‌ها، قبل از هر چیز نعره می‌زنند که "هی! اینجا خانهٔ خودت نیست که هر کار خواستی بکنی" اتهامی که سه معنی دارد، نخست اینکه فرض بر این گذاشته می‌شود که انسان در خانهٔ خودش رفتارش مثل خوک است، دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش مثل یک خوک باشد، و سوم اینکه هیچ بچه‌ایی مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند. دختر بچه‌ها این شانس را دارند که همیشه " شیرین " نامیده شوند و با آنها به خوبی رفتار شود، اما به پسربچه‌ها ابتدا تشر می‌زنند و می‌توپند به خصوص وقتی که پدر و مادرهایشان در کنار آنها نیستند.
  • «کسی که آواز بخواند هنوز زنده است؛ و کسی که گرسنه شود و از خوردن غذا لذت ببرد، هنوز از دست نرفته است.»
  • «من به ماری فکر می‌کردم، به صدایش، به گونه‌هایش، به دستها و موهایش، ه حرکاتش و به تمام کارهایی که باهم کرده بودیم.»
  • «وقتی که ما غرش توپهای دشمن را می‌شنیدیم، توی پناهگاه سعی می‌کردند به ما تناسب ریاضی یاد بدهند.»
  • «وقتی فکر می‌کنم ماری آن کاری را که باید تنها با من می‌کرد با تسوپفنر می‌کند مالیخولیایم به حد غیرقابل تحملی شدت می‌گیرد.»
  • «من جدأ نمی‌دانستم که آدم باید قبل از اینکه عقد مذهبی بکند، ازدواجش را رسمی و دولتی ثبت کند.»
  • «من گمان می‌کنم در تمام دنیا کسی پیدا نشود که بتواند یک دلقک را بفهمد حتی یک دلقک هم یک دلقک دیگر را نمی‌فهمد.»
  • «نماینده حاضر اتحادیه کاتولیک‌ها را متهم به تشویق زناکاری و خیانت در زناشویی خواهم کرد.»
  • «بهترین محافظ انسان، توانایی‌های شغلی و حرفه‌ای او با توجه به ساختمان بدنش می‌باشد.»
  • «خواب چیزی مثل اوقات فراغت است، یک وجه اشتراک بزرگ مابین انسان و حیوانات، اما بهترین شکل اوقات فراغت آن است که انسان با آگاهی کامل آن را تجربه کند.»
  • «هنرمند و زن مناسب‌ترین وسیله برای استثمار هستند و مدیران هم نقش دلال محبت زنان فاحشه را بازی می کنن.»
  • «انسان‌های تشنه‌ای وجود دارند که کنیاک تقلبی را به رنج تشنگی و عطش ترجیح می‌دهند.»
  • «مادر معتقد بود که بادکنک خریدن مساوی پول دور ریختن است. درست است بادکنک خریدن اسراف است، ولی برای به باد دادن میلیون‌ها مارک کثسف شما این خواسته‌های کوچک ما کفاف نمی‌دادند.»
  • «حتی پاپ هم با تمام دانش، آگاهی و کهولتش چیزهایی از یک دلقک را در وجودش دارد.»
  • «انسان بایستی بعضی کارهای حتی به ظاهر احمقانه را فوراً و بدون تفکر و تعمق انجام دهد.»
  • «وقتی باد در موهای تو می‌وزد، می‌دانم تو مال منی.»
  • «وقتی آدم وعظ‌های شما را گوش می‌دهد خیال می‌کند قلبی به بزرگی و پهنای بادبان دکل جلوی کشتی دارید، اما شما فقط می‌توانید در سالن انتظار هتل‌ها پرسه بزنید و به فریب دادن مردم بپردازید و گمراهشان کنید. در حالی که من جان می‌کنم و عرق می‌ریزم تا لقمه نانی در بیاورم، شما با همسر من به مشورت و گفتگو می‌پردازید و سعی می‌کنید بدون گوش دادن به حرف دل من، او را از راه به در کنید. به این می‌گویند تزویر و ریا و حرکت نا صادقانه .»
  • «هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده‌اند فقط تنها به خاطر آورد.»
  • «من به هیچ وجه چیزی را مسخره نمی‌کنم. این قدرت را دارم که به چیزی که نمی‌توانم درک کنم احترام بگذارم.»
  • «امروزه شکل‌های عجیب و غریب و ناشناخته‌ای از فحشا وجود دارد که در قیاس با آن، فحشای واقعی، حرفه‌ای شرافتمندانه و درست به حساب می‌آید: چون در فاحشه خانه حداقل در مقابل پول چیزی هم عرضه می‌گردد.»
  • «از این که می‌شنوم هنوز چیزی به نام "وظیفهٔ زناشویی" وجود دارد و قانون و کلیسا زن را طبق قرارداد موظف به اطاعت از آن می‌کند دلواپس می‌شوم و ترس وجودم را فرا می‌گیرد. محبت و صمیمیت را نمی‌توان با زور در مردم به وجود آورد.»
  • «به اعتقاد من، عصر ما تنها شایستهٔ یک لقب و نام است: «عصر فحشا». مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه‌ها عادت می‌دهند.»
  • «وقتی آدم‌های پولدار چیزی به کسی هدیه می‌کنند، همیشه یک جایش می‌لنگد.»
  • «آدم‌های پولدار خیلی بیشتر از آدم‌های فقیر هدیه (خیرات) می‌گیرند.»
  • «یک وسیلهٔ درمان موقتی وجود دارد، آن اَلکُل است، و یک وسیلهٔ درمان قطعی و همیشگی می‌تواند وجود داشته باشد، و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است. دلقکی که به مِی‌خوارگی بیُفتد زودتر از یک شیروانی‌ساز مست سقوط می‌کند.»
  • «گفتم: اما از علوم دینی همین قدر سرم می‌شود که شما کاتولیک‌ها در برابر فردی بی اعتقاد مثل من همان قدر سر سخت هستید که جهودها در برابر مسیحی‌ها و مسیحی‌ها در مقابل کسانی که کافر هستند. من مدام از شما فقط کلماتی چون قانوت و الهیات می‌شنوم- و تمام اینها را هم شما در واقع به خاطر یک تکه کاغذ احمقانه که باید از طرف مقامات دولتی صادر شود مطرح می‌کنید.»
  • «برای اولین بار حس کردم که اشیاء کسی که می‌رود یا می‌میرد چقدر وحشتناک اند. مادر واقعاً سعی کرد غذا بخورد، مطمئناً معنی اش این بود: "زندگی ادامه پیدا می‌کند" , یا چیزی شبیه به آن؛ ولی من خوب می‌دانستم که درست نیست، زنده گی ادامه پیدا نمی‌کند، بلکه مرگ ادامه پیدا می‌کند.»[۲]
  • «زمانی برنامهٔ درازی به نام "ژنرال" تمرین کردم مدت زیادی رویش کار کردم و وقتی آن را اجرا کردم آن چیزی از آب درآمد که در محافل ما آن را موفقیت می‌نامند: یعنی آنهایی که باید بخندند خندیدند و آنهایی که باید ناراحت بشوند، ناراحت شدند. وقتی پس از اجرای آن با گلوی پر باد به اتاقم بازگشتم زن پیری با جثهٔ بسیار کوچک انتظارم را می‌کشید … قبل از اینکه در را درست بسته باشم، شروع به حرف زدن کرد و برایم شرح داد که شوهر او یک ژنرال بوده، در جنگ کشته شده و قبل از آن نامه‌ای برایش نوشته و از او تقاضا کرده است که از پذیرفتن حقوق تقاعد او صرف نظر کند. پیرزن اضافه کرد: " شما هنوز خیلی جوان هستید، ولی سنتان آنقدر هست که بفهمید. " - و از در بیرون رفت. از آن روز به بعد دیگر نتوانستم "ژنرال" را اجرا کنم. روزنامه‌هایی که خود را چپ می‌نامند نوشتند، واکنش آن مرا مرعوب کرده است. روزنامه‌هایی که خود را راست می‌نامند نوشتند، من باید متوجه شده باشم که آلت دست شرقیها شده‌ام. روزنامه‌های بی‌طرف نوشتند، من خود را از قید هر گونه "رادیکالیته" و "تعهد" آزاد کرده‌ام. تمام این‌ها احمقاته است. من نمی‌توانستم دیگر این برنامه را اجرا کنم، چون همیشه مجبور بودم به این پیرزن کوچک بیندیشم، پیرزنی که احتمالاً مورد تمسخر همگان بود و زنده گی اش را به سختی می‌گذرانید. وقتی کاری برایم دیگر لذت بخش نباشد، به آن خاتمه می‌دهم.»
  • «انسان نمی‌تواند لحظات را تکرار کند یا به دیگری انتقال دهد. - … - صحبت کردن دربارهٔ این گونه لحظات غلط است و کوشش در تکرار آن خودکشی است. … لحظات قابل تکراری وجود دارد که تکرار در وجودشان است: مانند اینکه چظپطور خانم وینه کن نان را می‌برید - ولی من می‌خواستم این لحظه را با ماری تکرار کنم، به این ترتیب که از او یک بار خواهش کردم، آن طور که خانم وینه کن نان را می‌برید، آن را ببرد. آشپزخانهٔ یک آپارتمان کارگری اتاق هتل نیست و ماری خانم وینه کن نبود - چاقو در دستش لیز خورد و بازویش را برید و این واقعه سه هفته ما را مریض کرد. احساساتی بودن چنین نتایج شیطانی را می‌تواند به بار بیاورد. انسان نباید کاری به کار لحظات داشته باشد، هرگز نباید آنها را تکرار کند.»
  • «من می‌توانم مثل یک حیوان بخوابم، اغلب بدون رؤیا و برای چند دقیقه، با این وجود این احساس را می‌کنم که به اندازهٔ یک ابدیت از زندگی دور بوده‌ام، گویی که سرم را پشت دیواری کرده‌ام که در پس آن بی‌انتهایی تاریک، فراموشی و استراحت همیشگی وجود دارد، و ان چیزی که هنریته وقتی به آن فکر می‌کرد راکت تنیس از دستش به روی زمین و یا قاشق در بشقاب سوپ می‌افتاد و یا ورق‌های بازی را با یک حرکت در آتش می‌انداخت: هیچ .»
  • «یک هنر شناس را باید با یک اثر هنری به قتل رساند که پس از مرگ هم از جنایت بزرگی که نسبت به آن اثر هنری شده است، رنج ببرد .»
  • «یک هنرمند مثل زنی است که کاری جز عشق ورزیدن نمی‌داند و گول هر نره خر کوچه گرد را می‌خورد. زنها و هنرمندان بیشتر از هر موجود دیگری به کار استثمار می‌خورند .»
  • «یک هنرمند مرگ را همیشه با خود به یدک می‌کشد، درست مانند کشیشی که همیشه کتاب مقدس را با خود حمل می‌کند.»
  • «وقتی می‌خواهم به تنهایی برای خودم چیزی در آشپزخانه سرهم کنم، احساس از دست رفتگی می‌کنم. دستهایم از فرط تنهایی ندانم کار می‌شوند و احتیاج به باز کردن در قوطی کنسرو و یا شکستن تخم مرغ در تابه، مرا به مالیخولیای عمیقی می‌کشد. من نمی‌توانم عزب باشم .»
  • «کلمهٔ زیبایی وجود دارد: هیچ. به هیچ بیندیش. نه به کانتسلر و کاتولون، به دلقکی بیندیش که در وان حمام می‌گرید، که قهوه روی سرپایی اش می‌چکد .»
  • «خودم را توی آیینه‌ای که بالای یخچال آویزان است تماشا کردم. در طی هفته‌های گذشته مهمترین تمرینها را نکرده‌ام: تمرین صورت. یک دلقک که موثرترین وسیله اش صورت بی حرکتش است، باید صورتش را متحرک نگاه دارد. سابقاً وقتی شروع به تمرین صورت می‌کردم زبانم را بیرون می‌آوردم تا قبل از اینکه خودم نسبت به خودم بیگانه شوم، خودم را به خودم نزدیکتر کنم. بعدها این کار را ترک کردم و بدون اینکه حقه‌ای به کار ببرم توی صورت خودم روزی نیم ساعت نگاه می‌کردم تا محو می‌شدم: و چون من گرایشی به عاشق خود شدن ندارم، اغلب به سرحد دیوانگی می‌رسیدم. فراموش می‌کردم که صورتی که در آینه می‌بینم صورت خودم است. وقتی تمرین تمام می‌شد آینه را برمی‌گرداندم و وقتی در طی روز برحسب اتفاق چشمم به آینه‌ای می‌خورد، یکه می‌خوردم: توی حمام من مرد غریبه‌ای بود، مرد غریبه‌ای که من او را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم جدی است یا مسخره، یک شبح بینی دراز مسخره؛ و من تا آنجا که می‌توانستم خودم را به ماری می‌رساندم که صورت او را ببینم. از وقتی او رفته است دیگر نمی‌توانم تمرین صورت بکنم: می‌ترسم دیوانه بشوم. وقتی تمرین تمام می‌شد آنقدر به ماری نزدیک می‌شدم که خودم را در چشمانش می‌دیدم: کوچک، کمی در هم برهم ولی قابل شناخت: به هر حال این من بودم همان کسی که در آیینه از او می‌ترسیدم. - … - من تمرین نمی‌کردم. کسی آنجا نبود که مرا از توی آیینه بیرون بیاورد.»
  • «حرفی نزد، ولی سرش را پایین آورد و من در صورتش دیدم که به زور جلوی گریه اش را گرفت. چرا؟ بهتر بود که گریه می‌کرد، به شدت و طولانی، آن وقت می‌توانستم بلند شوم او را توی بازوانم بگیرم و ببوسم؛ ولی او را نبوسیدم، میل بوسیدن او را نداشتم و نمی‌خواستم به عنوان وظیفه یا عادت او را ببوسم .»
  • «من گمان می‌کنم در تمام دنیا کسی پیدا نشود که بتواند یک دلقک را بفهمد، حتی یک دلقک هم دلقک دیگر را نمی‌فهمد، در این مورد همیشه حسادت یا چشم و هم چشمی مانع می‌شود. ماری به مرحله‌ای رسیده بود که می‌خواست که کم‌کم می‌خواست مرا بفهمد، ولی تمام و کمال هیچ وقت نتوانست مرا بفهمد .»
  • «همه می‌دانند استراحت چیست - حتی طرزی که در موقع استراحت سیگار زیر لبشان می‌گذارند و قیافه‌ای که به خود می‌گیرند می‌تواند مرا به دیوانگی بیندازد. چون من این احساس را خوب می‌شناسم، به طولانی بودن این احساس در آنها حسد می‌برم. لحظاتی از استراحت برای یک دلقک وجود دارد - در این لحظات ممکن است پاهایش را دراز کند و به مدت یک نصفه سیگار بداند استراحت چیست. چیزی که اصطلاحاً با آن مرخصی می‌گویند مرگ آور است .»
  • «حالت غنایی وجود بچه‌ها را خوب می‌توانم مجسم کنم: در زندگی یک بچه چیزهای بی‌اهمیت اهمیت دارد، همه چیز غریب است، همه چیز بی نظم است، همیشه همه چیز غم‌انگیز است. یک بچه معنی استراحت را نمی‌داند، از موقعی که "اصول" و "حفظ اصول" را قبول می‌کند، آن را می‌فهمد .»
  • «خوشحال بودم "کاری" را که همیشه می‌خواستم با او بکنم، کرده بودم. او را بوسیدم و از تبسمش احساس خوشبختی می‌کردم. دست‌های او را روی گردنم حس می‌کردم، دست‌هایش مثل یخ سرد بود. … - بعد ناگهان زیر گریه زد. گفتم چرا حالا گریه می‌کنی؟ گفت: " خدای من، تو میدانی که من کاتولیک هستم … " و من گفتم هر دختر دیگری، چه پروتستان چه لامذهب در چنین موقعی شاید گریه بکند و من حتی می‌دانم چرا. او منتظر به دهانم خیره شد و من گفتم: " برای اینکه واقعا چیزی به نام معصومیت وجود دارد. " … - دست‌هایش زیر بغلم گرم شده بود و به همان نسبت که دستهایش گرم می‌شد، من خواب آلوده تر می‌شدم. به زودی دست‌های او بودند که مرا گرم می‌کردند. … - هنگامی که ماری لباس می‌پوشید و من او را تماشا می‌کردم، خیلی چیزها در مغزم می‌لولید. برای من خوشحال‌کننده و در عین حال ناراحت‌کننده بود که بدن ماری برای خودش تا این حد عادی و طبیعی است .»
  • «آگاهی از اینکه پدرمان معشوقه‌ای دارد برای لئو ضربهٔ وحشتناکی بود. برای من هم همین‌طور؛ ولی نه از نظر اخلاقی، من می‌توانست بفهمم که شوهر زنی مثل مادرم بودن، کار آسانی نیست، زنی که مهربانیش، مهربانی ای دروغین بود. … - برای من این واقعیت که پدرم معشوقه دارد، از این نظر ضربه‌ای تلقی می‌شد که به او نمی‌آمد معشوقه داشته باشد. او نه احساساتی و شهوت ران بود و نه قدرت زیاد جسمی داشت. اگر نمی‌خواستم قبول کنم که این زن برایش نوعی پرستار بود، ان وقت تنها چیز غیرعادی اش این بود که به او نمی‌آمد.»
  • «آن روز صبح این آشپزخانه‌ای که آن را خوب می‌شناختم، برای اولین بار به نظرم عادی می‌آمد، شاید به این جهت که برای اولی بار در زنده گیم می‌دیدم که عادی بودن یعنی چه: مجبور بودن به انجام کارهایی که میل انسان در آن نقشی ندارد. دلم نمی‌خواست این خانه را ترک کنم … دلم می‌خواست همان‌جا می‌ماندم و نا آخر عمر کتابچه و آبنبات می‌فروختم. شب‌ها با ماری آن بالا توی تخت خواب می‌خوابیدم، همان‌طور که ساعت‌های آخر را خوابیده بودم، دست‌های ماری زیر بغلم. من این عادی بودن را وحشتناک و عالی می‌دانستم، با قهوه جوش و نان و پیش بند آبی و سفید رنگ و رو رفتهٔ ماری روی پیراهن سبزش. به نظرم آمد که تنها وجود زنان عادی مانند بدنشان چیزی بدیهی است. مغرور بودم که ماری زن من است .»
  • «در اتاق پهلویی لئو مشغول نواختن یک مازورکا از شوپن بود. موسیقی ای که می‌نواخت چنان مرا مسحور کرد که فراموش کردم چه وقت از روز است و که مینوارد. لئو و شوپن با هم جور نمی‌آمدند ولی به قدری خوب می‌نواخت که آن را فراموش کردم. … - لئو بسیار بلند قد است و بور، با عینک بدون دوره اش مانند یک اسقف یا یک ژزوئیت سوئدی به نظر می‌آید. تیزی خط اتوی شلوار تیره رنگش آخرین اثر موسیقی شوپن را نابود کرد، پولوور سفیدش روی شلوار اتو زده و یخه پیراهن قرمزش که روی پولوور سفید دیده می‌شد، تأثیر ناراحت‌کننده‌ای داشت. دیدن چنین صحنه‌ای وقتی کسی می‌خواهد به عمد خودش را آزاد و غیر جدی نشان بدهد، مالیخولیای مرا تشدید می‌کند. … - با عجله به طرفم آمد و در چند قدمی ام ایستاد، در حالی که نمی‌دانست با دستهایش چه کار کند، گفت :" هانس چه خبر شده؟ ". مانند کسی که بخواهد دیگران را متوجه لکه‌ای کند، در چشمانم و کمی پایین‌تر خیره شد، و من متوجه شدم که گریه کرده‌ام .»
  • «ماری هنوز برای من نمرده است، به همان قیاس که مادرم در واقع برای من مرده است، من بر خلاف مسیحیان و کاتولیک‌ها معتقدم که زنده‌ها مرده و مرده‌ها زندگی می‌کنند.»
  • «او مثل همیشه بوی هیچ می‌داد. یکی ار اصول او عبارت از این است که: یک خانم هیچ بویی نباید در فضا پخش کند. شاید به همین دلیل است که پدرم معشوقه‌ای به این زیبایی دارد که " هیچ بویی پخش نمی‌کند " , ولی این طور به نظر می‌رسد که بوی خوشی می‌دهد .»
  • «قضاوت من دربارهٔ مسائل مربوط به مدرسه بی‌ارزش است. از همان ابتدا اشتباه بود که مرا بیشتر از آنکه قانوناً اجباری بود، به مدرسه بفرستند، حتی همان دورهٔ اجباری هم زیاد بود. من هیچ وقت به این خاطر معلمینم را شماتت نمی‌کردم، بلکه پدر و ادر را مقصر می‌دانستم. این عقیده که " او باید دیپلمش را بگیرد " , مسئله‌ای است که " کمیتهٔ مرکزی آشتی نژادی " به آن توجه کند. واقعاً این یک مسئلهٔ نژادی است: دیپلمه، غیر دیپلمه، معلم، دبیر، لیسانسیه، غیر لیسانسیه، هر یک از اینها یک نژادند .»

گفتگوها ویرایش

صدای حاضرین باغ گاه خیلی بلند می‌شد، طوری که آسمان را می‌شکافت و از فراز حصار باغ می‌گذشت و به خانه همسایه‌ها می‌رسید، فریادهایی که هرگز دلیل درستی نداشتند و صرفاً به خاطر مسائل پوچ و بیهوده بودند: به طور مثال وقتی یک نعلبکی می‌شکست، توپی شاخه گل‌ها را خم می‌کرد، دست کودکی سنگریزه به سوی اتومبیل جلا داده شده پرتاب می‌کرد و یا وقتی فواره‌های آب لباسی تازه شسته و اتو شده را خیس می‌کردند اما فریادهایی که به خاطر کلاه‌برداری، زنا و سقط جنین باشند مجاز نبود به گوش در و همسایه‌ها برسد و اگر موردی هم پیش می‌آمد، یک نفر ملامت کنان می‌گفت:
" آخ گوشهایت خیلی حساس شده‌اند، باید فکری به حالشان بکنی "
نه ماری تو نباید گوشهایت را از شنیدن این فریادها محروم کنی.

گفتم: "کار خیلی فوری دارم."
گفت: "کسی مرده؟"
گفتم: "نه، ولی چیزی شبیه به آن ."
گفت: "تصادف شدید اتومبیل؟"
گفتم: "نه، یک تصادف داخلی."
با صدایی کمی آرام‌تر گفت: "آخ، خونریزی داخلی."
گفتم: "نه، روحی، یک مسئلهٔ روحی است."
گویا این کلمه برایش نامفهوم بود، مدتی به طرزی سرد سکوت کرد.
گفتم: "خدای من، آخر انسان از جسم و روح تشکیل شده است."
غری زد که نشان می‌داد در قبول این ادعا تردید دارد. میان دو پکی که به پیپ اش زد، زیر لب گفت: "آوگوستینوس بوناونتورا -کوزانوس- شما عوضی گرفته‌اید."
با تأکید گفتم: "خواهش می‌کنم به آقای شنیر پیغام بدهیدکه روح برادرش در خطر است، و به مجردی که غذایش تمام شد به او تلفن کند."
با سردی خاصی گفت: " روح، برادر، خطر."
همان‌طور که ممکن بود بگوید: آشغال، کثافت، سطل شیر دوشی. این جریان برایم مضحک بود: هرچه باشد در آن جا جوان‌ها را برای شبانی روح تربیت می‌کردند، و او می‌بایست کلمهٔ "روح" را یک بار در عمرش شنیده باشد. گفتم: "موضوع خیلی خیلی فوری است."
او فقط "هوم، هوم" کرد. برایش کاملاً غیرقابل فهم بود که چیزی که با روح سر و کار دارد، چطور می‌تواند فوری باشد.

پرسید: "چرا ناراحتی؟" هنوز کنار پنجره، رو به خیابان ایستاده بود، دوباره سیگار می‌کشید. این سیگار کشیدن پشت سر هم او مانند طرز صحبت کردنش با من، برایم غریب بود. در آن لحظه مانند زن زیبا و نه زیاد باهوشی بود که برای رفتن دنبال بهانه می‌گردد.
گفتم: " ناراحت نیستم، تو خودت این را می دانی. بگو که می دانی."
حرفی نزد، ولی سرش را پایین آورد و من در صورت اش دیدم که به زور جلوی گریه اش را گرفت. چرا؟ بهتر بود که گریه می‌کرد، به شدت و طولانی، آن وقت من می‌توانستم بلند شوم او را توی بازوانم بگیرم و ببوسم؛ ولی او را نبوسیدم، میل بوسیدن او را نداشتم و نمی‌خواستم به عنوان وظیفه یا عادت او را ببوسم.

گفتم: " کاتولیک‌ها مرا عصبانی می‌کنند، چون مردم بی انصافی هستند."
خندان پرسید: "پروتستان‌ها چی؟"
گفتم: "آن‌ها با وررفتن به وجدانشان آدم را ناخوش می‌کنند."
در حالی که هنوز می‌خندید گفت: "خدانشناسان چه؟"
گفتم: "آن‌ها آدم را به دهن دره می‌اندازند، چون همیشه فقط از خدا حرف می‌زنند."
پرسید: "خود شما چه هستید؟"
گفتم: "من یک دلقک هستم، و در حال حاضر بهتر از آن که معروف شده‌ام؛ و یک موجود کاتولیک وجود دارد که من به او شدیدا محتاجم: ماری - ولی شماها از اتفاق همین موجود را از من گرفته‌اید."
گفت: "شنیر، یاوه نگویید، این مزخرفات را، که ما او را از شما گرفته‌ایم، از سرتان بیرون بریزید. ما در قرن بیستم زندگی می‌کنیم."
گفتم: "به همین جهت، اگر قرن سیزدهم بود من یک دلقک دوست داشتنی درباری بودم، و حتی کاردینال هم کاری به این نداشتند که من با ماری ازدواج کرده‌ام یا نه؛ ولی حالا، در قرن بیستم، هر کاتولیکی با وجدان فقیرش دست به گریبان شده است و می‌خواهد او را به خاطر یک تکه کاغذ احمقانه به زناکاری بیاندازد.

گفتم: اسقف، لعنت بر شیطان، مسئله‌ای که منجر به تولید یک بچه می‌شود موضوعی نسبتاً بی پرده و صریح است- ما اگر دلتان بخواهد می‌توانیم دربارهٔ لک لک‌ها با هم حرف بزنیم، اما هر آنچه شما در موعظه هایتان در مورد این مسئله صریح زیر گوش مردم می‌خوانید، چیزی جز چاپلوسی و ریا نیست. شما تصور می‌کنید که این جریان یک کثافتکاری خلاف قانون و اخلاق است که بر خلاف طبیعت و تنها به منظور دفاع از خود در زندگی زناشویی به کار گرفته می‌شود و با این خیال واهی نیاز جسمی را از جنبهٔ دیگر قضیه که با آن ارتباط تنگاتنگ و عمیقی دارد و پیچیده‌تر نیز هست، جدا می‌سازید. اما حتی زنی که به اجبار تن به تقاضای شوهرش می‌دهد و یا دائم‌الخمری که برای رفع نیاز نزد فاحشه‌ای می‌رود گوشت صرف نیستند، و در وجود آنها نیز چیزی وجود دارد که در ارتباط با جسم چیزی را تشکیل می‌دهد که شما قادر به درک چند و چون آن نیستید.
گفت: من متحیر هستم که شما چقدر راجع به این مسئله فکر کرده‌اید.
فریاد زدم: متعجب هستید، شما باید از سگ‌های بی خیالی تعجب کنید که به زنانشان به چشم مایملک قانونی خود نگاه می‌کنند.

- تصور این که شما تا کجا دربارهٔ این موضوع تفکر کرده‌اید، برایم شگفت‌آور است.
فریاد زدم: شگفت‌آور! شما بهتر بود از عمل سگ‌های بی فکری که زنانشان را ملک قانونی خودشان می‌دانند شگفت زده می‌شدید.
برای پاپ توضیح خواهم داد که زندگی زناشویی من با ماری در حقیقت به خاطر ثبت رسمی ازدواج از هم پاشید و از او استدعا خواهم کرد که مرا موجودی عکس هنری هشتم بداند؛ او چند همسر و مؤمن بود، من تک همسر و لامذهب.
وقتی تصورش را می‌کنم که چیزی مانند وظایف زناشویی وجود دارد، دچار وحشت می‌شوم، چون وقتی این "کار" از طرف دولت و کلیسا با قرارداد به عنوان وظیفه برای زن تعیین شده باشد، باید روابط زناشویی را چیزی نظیر همان دانست. آدم که نمی‌تواند مهربانی را وظیفه کسی قرار دهد.
- شنیز مسخرگی نکنید به شما نمی‌آید.
من به هیچ رو چیزی را مسخره نمی‌کنم، این قدرت را دارم که به چیزی که نمی‌توانم درک کنم احترام بگذارم، من فقط می‌گویم عرضه کردن مریم باکره به دختر جوانی که نمی‌خواهد به دیر برود اشتباه وحشتناک است.
من حتی در این باره زمانی سخنرانی کرده‌ام.

- گوش می‌دهم و تعجب می‌کنم، شنیز کارتان دارد به خشونت می‌کشد.
ای داد، عالی جناب عملی که منجر به تولید یک بچه می‌شود، عملی تقریباً خشونت‌آمیز است ولی اگر دلتان می‌خواهد می‌توانیم دربارهٔ لک لک‌ها صحبت کنیم. آنچه دربارهٔ این عمل خشن گفته می‌شود چه از روی منبر و چه بالای کرسی درس، تقریباً حقه بازی است، شما در ته قلبتان این عمل را به عنوان کثافت کاری در زندگی زناشویی تحمل می‌کنید و جنبه جسمی آن را از آنچه غیر از آن در این عمل وجود دارد تفکیک می‌کنید؛ ولی به خصوص همین آنچه غیر ان در این عمل وجود دارد بغرنج است، و حتی زن شوهرداری که دیگر به اجبار مردش را تحمل می‌کند، تنها جسم نیست، و گاو مستی که پیش یک فاحشه می‌رود او هم فقط جسم نیست و حتی آن زن فاحشه هم نمی‌تواند فقط جسم باشد.

لنگان به اتاق خوابمان رفتم، که تا به حال از ترس لباس‌های ماری به آن پا نگذاشته بودم. بیشتر لباسها را خودم برای او خریده بودم. او هر رنگی می‌توانست بپوشد، جز سرخ و سیاه، او حتی می‌تواند خاکستری بپوشد، بدون اینکه خسته کننده به نظرم بیاید، صورتی و سبز به او خیلی خوب می‌آید. … زنانی که بنفش به آنها بیاید خیلی کم پیدا می‌شوند، ماری می‌توانست بنفش بپوشد.
- در گنجهٔ لباس را به سرعت باز کردم که از دست آینه فرار کنم: هیچ چیز از ماری در گنجه نبود، هیچ چیز، حتی یک قالب کفش یا یک کمربند، که گاهی زنها باقی می‌گذارند. حتی از عطرش هم بویی نبود، او بایست مهربانی می‌کرد و لباسهای مرا هم با خودش می‌برد، آنها را می‌بخشید و یا آتش می‌زد؛ ولی چیزهای من هنوز آنجا آویزان بودند … آنجا که صحبت از مالکیت است، مسیحیان بی چون و چرا عادل می‌شوند. لازم نبود کشوها را باز کنم: هر چه به من تعلق داشت حتماً آنجا بود، هر چه به او تعلق داشت، سر جایش نبود. چقدر مهربانی کرده بود اگر آت و آشغال مرا هم با خود می‌برد! ولی در گنجهٔ لباسمان از روی عدالت عمل شده بود، به طرز کشنده‌ای دقیق. مطمئناً ماری وقتی چیزهایی را که مرا یاد او می‌انداخته جمع کرده، احساس همدردی می‌کرده است، و بدون شک گریه کرده است، از آن گریه‌هایی که زنان در فیلم‌های مربوط به طلاق می‌کنند، وقتی که می‌گویند: "دوران با تو را هیچ گاه فراموش نمی‌کنم"
گنجهٔ مرتب و تمیز بدترین چیزی بود که او می‌توانست برایم به جا بگذارد، مرتب، مجزا، اثاثش هم از اثاث من طلاق گرفته بودند. توی گنجه مانند این بود که کسی را با موفقیت جراحی کرده باشند. هیچ چیز از او جا نمانده بود. حتی یک دکمهٔ بلوز هم نیفتاده بود.
در فکر بودم که کدام یک بدتر بود: اینکه ماری لباس‌هایش را اینجا می‌گذاشت، یا این طور، جمع کردن همه چیز و حتی نذاشتن یک یادداشت، که " دوران با تو را هیچ گاه فراموش نمی‌کنم ". شاید این طور بهتر بود، با وجود این می‌توانست یک دکمهٔ افتاده یا یک کمربند را به جا بگذارد، یا تمام گنجه را ببرد و آتش بزند.

التماس کرد: "ولی منظور مرا بفهم."
گفتم: " لعنت . من منظورت را می‌فهمم. خیلی هم خوب. "
پرسید: " راستی تو چه جور ادمی هستی؟ " گفتم: " یک دلقک، و لحظات را جمع اوری می‌کنم. خداحافظ. " گوشی را گذاشتم.

همیشه توی تاریکی، خانم محترم، در سینما و کلیسا، در اتاق نشیمن تاریک با موزیک کلیسایی، ترسان از روشنیِ زمینهای تنیس. خیلی حرفها می‌زنند. اقرار سی دقیقه‌ای - اقرار چهل دقیقه‌ای در مونستر. خدای من آخر چی برای اقرار دارد: زیباترین، مهربانترین، منصفترین مردها را دارد. مردی صددرصد درستکار. یک دختر کوچولوی دوست داشتنی، دو تا اتومبیل.
و عاقبت این سؤال: " حتی ایمانتان دستخوش تزلزل نیست - پس چی کم دارید، دخترم؟ "
تو نمی‌توانی آن را به زبان بیاوری، حتی نمی‌توانی چیزی را که من می‌دانم به خاطرت خطور بدهی. تو یک دلقک کم داری، اسم رسمی اش "هنرپیشهٔ کمیک" است و به هیچ کلیسایی نباید مالیات بدهد.

وقتی در حمام در گنجهٔ کوچک سفید دیواری را باز کردم، دیگر دیر شده بود. باید فکرش را قبلاً می‌کرد چه چیزهای احساساتی مرگ آوری توی آن است. لوله‌ها، قوطی‌ها و شیشه‌ها و ماتیک‌های ماری: هیچ چیز ار آنها دیگر توی گنجه نبود، همانقدر ناراحت‌کننده بود که من یک لوله یا قوطی از او می‌افتم.
- … خودم را توی آینه نگاه کردم: چشمانم کاملاً خالی بودند، برای اولین بار احتیاج نداشتم نیم ساعت به خودم نگاه کنم و تمرین صورت کنم تا آنها را خالی کنم. صورتم، صورت کسی بود که خودکشی می‌کند، و وقتی شروع به گریم خود کردم، صورتم، صورت یک مرده بود. به صورتم وازلین مالیدم، لوله نیمه خشک مایع سفیداب گریم را با عجله برداشتم، همه اش را فشار دادم و خودم را کاملاً سفید کردم: چون بدون حتی یک خط سیاه، بدون یک لکهٔ سرخ، تمام صورت سفید، حتی ابروهایم را سفید کرده بودم، موهایم روی آن چون کلاه گیس به نظر می‌آمد؛ لبهایم تیره و تقریباً بنفش بود، چشمانم آبیه روشن مانند آسمانی سنگی، چنان خالی مانند کاردینالی که نمی‌خواهد اقرار کند که مدتهاست ایمانش را از دست داده است. من حتی از خودم نترسیدم.
- … یعنی غیر از سیاه و قهوه‌ای تیره و آبی، راه گریزی وجود داشت که سرخ نامیدن آن مبالغه در ارزش آن و خوشبینانه خواهد بود، خاکستری است با سایهٔ لطیفی از فلق. رنگ غمناکی برای کاری غمناک، در آن شاید جا برای دلقکی بود که مرتکب بدترین گناهی شده بود که یک دلقک می‌تواند مرتکب شود: برانگیختن احساس همدردی.
- … از جلوی آینه کنار رفتم، از چیزی که در آن می‌دیدم زیاد خوشم می‌آمد، یک لحظه فکر نکردم چیزی که در آن می‌دیدم، خودم بودم. این دیگر دلقک نبود، مرده‌ای بود که نقش یک مرده را بازی می‌کرد.

پدر به من نگاه کرد و آهسته گفت: می‌خواستم با تو دربارهٔ پول حرف بزنم. گمان می‌کنم دچار گرفتاری هستی. حرفی بزن.
ــ " خیلی آسان می‌شود این کلمه را گفت. ممکن است یک سال تمام نتوانم روی صحنه ظاهر شوم. ببین. " پاچهٔ شلوارم را بالا کشیدم و زانوی ورم کرده‌ام را به او نشان دادم، دوباره آن را پایین کشیدم و با انگشت دست راست به طرف چپ سینه‌ام اشاره کردم و گفتم: " و اینجا. "
گفت: "خدای من، قلب؟ "
گفتم: بله قلب.
ــ: " به درومرت تلفن می‌کنم و خواهش می‌کنم ترا بپذیرد. او بهترین متخصص قلبی است که داریم. "
گفتم: سوءتفاهم. من به درومرت احتیاج ندارم.
ــ " خودت گفتی قلب. "
ــ "شاید بهتر بود روح، احساس یا دل می‌گفتم، ولی قلب به نظرم مناسب تر آمد. "
... - گفت: مطمئناً احمقانه به نظر می‌آید که من حرفهای گنده برایت بزنم، ولی میدانی تو چه کم داری؟ تو آنی را کم داری که مرد را مرد می‌کند: تحمل کردن مصائب.
گفتم: این حرف را امروز یک بار دیگر هم شنیده‌ام.
ــ " پس برای بار سوم بشنو: سرت را بالا بگیر. "
با خستگی گفتم: ول کن.

سخت خسته بودم، دلم درد می‌کرد، سرم درد می‌کرد، و چنان ناراحت پشت مبل ایستاده بودم که زانویم بیش از پیش شروع به آماس کرد. از پشت پلک‌های بسته‌ام صورتم را آنطور که از هزاران ساعت تمرین در آیینه می‌شناختم، می‌دیدم، کاملاً بی حرکت، پودر مالیده چون برف. حتی مزه‌ها هم حرکت نمی‌کردند، همین‌طور ابروها. فقط چشمها مانند یک خرگوش ترسان به این طرف و آن طرف می‌دویدند، تمام اینها برای این که آن حالتی را ایجاد کنم که منتقدین " این قدرت عجیب، که مالیخولیای حیوانی را مجسم می‌کند " می‌نامند. من مرده بودم و هزار ساعت با صورت زندانی - امکان نجات خودم را در چشمان ماری نداشتم.
به آشپزخانه رفتم چون او هنوز گریه می‌کرد و من حتی اندکی هق هق او را می‌شنیدم. وقتی آدم گریه می‌کند دلش می‌خواهد کسی حضور داشته باشد، و اندیشیدم پسر خودم ادم، که آدم او را نمی‌شناسد، مصاحب مناسبی در این احوال نیست. من خود فقط یک نفر را می‌شناختم که در حضورتش می‌توانستم گریه کنم: ماری.
وقتی توی آشپزخانه و حمام منتظر بودم و او را تنها گذاشته بودم که تنها گریه کند، امیدوار بودم که او چنان تکانی خورده باشد که مبلغ قتبل توجهی به من هدیه کند، بدون شرایط احمقانه؛ ولی اکنون در چشمانش می‌خواندم که قادر به این کار نیست. او واقع بین نبود، من هم همین‌طور، ما هر دومان می‌دانستیم که دیگران با تمام حماقتشان واقع بین بودند، احمق مانند تمام عروسک‌هایی که هزار بار دستشان را به گردنشان می‌برند ولی نخی را که به آن آویزان اند و تاب می‌خورند، نمی‌یابند.

گفتم: ماندن من در روبدشامبر ناراحتت نمی‌کند؟
گفت: چرا، ناراحتم می‌کند. خواهش می‌کنم لباس حسابی بپوش. ریختت و - بوی قهوه‌ای که ازت متصاعد می‌شود به اوضاع حالت مسخره‌ای می‌دهند که مناسبتی با جدی بودن ان ندارد. من می‌خواهم با تو جدی صحبت کنم. از آن گذشته همان‌طور که خودت میدانی از شلختگی، به هر شکلی که پدیدار شود، نفرت دارم.
گفتم: این شلختگی نیست، فقط شکلی از استراحت است.

با آن حال خسته گفتم: " من اصلا سر درنمی‌آورم، اول به خاطر تعهد و به خاطر ازدواج رسمی دعوا می‌کنیم و حالا که من حاضر به هر دو هستم، تو از اول هم ناراحت تر و عصبانی تری. "
گفت: بله؛ برای اینکه خیلی زود موافقت کردی، تو فقط از اختلاف و منازعه می‌ترسی، وگرنه با ان موافقت نمی‌کردی. تو اصلاً چه می‌خواهی؟
گفتم: "تو را می‌خواهم" , و من نمی‌دانم آیا به یک زن بالاتر از این هم می‌شود چیزی گفت.

مدت هاست که دیگر با کسی در بارهٔ پول و هنر حرف نمی‌زنم. هر وقت این دو به هم برخورد می‌کنند، یک جای کار لنگ است. هنر را یا گران می‌خرند یا ارزان.
چند ماه پیش به ماری گفتم که می‌خواهم یک گیتار بخرم و اشعاری را که خودم خواهم گفت و خودم آهنگ آن را خواهم ساخت، با آن بزنم، از جا دررفت و گفت: " این کار دون شان توست ". و من گفتم " دون شان جوی آب، کانال است ". ولی او حرف مرا نفهمید و من از تشریح یک تصویر تفر دارم. یا حرف مرا می‌فهمند یا نمی‌فهمند. من که مفسر نیستم.

درکوم پیر یکی از مردان نادری بود که احترام مرا به خود جلب می‌کرد. مردی لاغر و تلخکام بود و پیرتر از سن واقعی اش نشان می‌داد و از سیگار کشیدن زیاد دچار تنگی نفس شده بود. … او یک بار به من گفت: " میدانی چرا در خانه هی اعیانی، مثل خانهٔ شماها، اتاق خدمتکار خانه را نزدیک اتاق پسرهای تکلیف شده می‌گذارند؟ بگذار ربایت بگویم: این کار روی حسب قدیمی است که دربارهٔ طبیعت و محبت می‌کنند. " دلم یمخواست پایین می‌آمد و من را توی تخت ماری می‌دید، ولی نیمخواستم بالا بروم و گزارش کار را به او بدهم.
هوا دیگر روشن شده بود. سردم بود و حقارت اتاق ماری مرا رنج می‌داد. خانوادهٔ درکوم از مدت‌ها پیش میان مردم به عنوان "سقوط" کرده تلقی می‌شد، و علت آنرا "یک دندگی" پدر ماری می‌دانستند. آنها سابقاً یک چاپخانهٔ کوچک داشتند، که یک مؤسسهٔ کوچک نشر کتاب و یک کتاب فروشی؛ ولی حالا فقط همین دکان کوچک نوشت‌افزار فروشی را داشتند، که در آن شکلات و آب نبات هم به بچه‌های مدرسه می‌فروختند. پدر روزی به من گفت: " زندگی درکوم بهترین مثال است که جه گونه یک دندگی سیاسی آدم را بدبخت می‌کند. در حالی که در کوم به عنوان آدمی که در دوران نازی تحت تعقیب قرار گرفته بود، بعد زا جنگ بهترین موقعیت را داشت که به او امتیاز روزنامه بدهند. " تعجب در این است که من به هیچ رو درکوم پیر را یکدنده نمی‌دیدم؛ ولی شاید پدرم "یکدندگی سیاسی" را با ثبات عثیده اشتباه می‌کرد.

جستارهای وابسته ویرایش

منابع ویرایش

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. هاینریش بُل، عقاید یک دلقک، ترجمهٔ محمد اسماعیل‌زاده، انتشارات چشمه، ۱۳۹۳.
  2. هانریش بل، عقاید یک دلقک، ترجمهٔ شریف لنکرانی، نشر جامی.