شمس‌الملوک مصاحب

نویسنده ایرانی

شمس‌الملوک مصاحب (۱۹۱۳، تهران - ۱۹۹۷، تهران) دکترای زبان و ادبیات فارسی، آموزگار، مقام‌دار و کنشگر فرهنگی-آموزشی، سیاستمدار، روزنامه‌نگار، مؤلف، مترجم و شاعر ایرانی بود.[۱]

گفتاوردها

ویرایش
من این مُلک فرزانگان و دلیران      من این موطن و مرقد نرّه شیران
من این خاک پاک گرامی نیاکان      زمین اهورایی این ملک ایران
من این بوم و کاشانه را می‌پرستم
من ایران، من این خانه را می‌پرستم
عیارش بود سرمهٔ چشم روشن      بود خار او به ز هر گل به گلشن
بود نام او برتنم حرز و جوشن      برد یاد تو تا به عیّوش توسن
من این بوم و کاشانه را می‌پرستم
من ایران، من این خانه را می‌پرستم
پرستشگه من بود خاک کویش      بود قبلهٔ من به طرف و به سویش
دم روح قدسی ز انفاس و بویش      به از کوثر و سلسبیل آب جویش
من این بوم و کاشانه را می‌پرستم
من ایران، من این خانه را می‌پرستم
نماز بود حمد و تسبیح نامش      کنم سجده بر خاک درگاه و گاهش
بود قاب قوسین من طرف بامش      بود منعکس هر دو عالم به جامش
من این بوم و کاشانه را می‌پرستم
من ایران، من این خانه را می‌پرستم
مر ایران مرا هست هم جان و جانان      بود عشق و معشوق مُلک ایران
نباشم که خصمش چنین کرده ویران      بمیرم که ویران شده ملک ساسان
من این بوم و کاشانه را می‌پرستم
من ایران، من این خانه را می‌پرستم
به راهش اگر سر دهم سرفرازم      چه حاصل ز سر گر به پایش نبازم
به یادش بود نغمهٔ چنگ و سازم      به یادش بود هر سرودی که سازم
من این بوم و کاشانه را می‌پرستم
من ایران، من این خانه را می‌پرستم
بمانی نو جاوید ای خاک ایران      بود پرتوافکن به تو فرّ یزدان
نماند ز خصمت نشانی به دوران      تو بر جسن ما جانی و جان جانان[۱]
من این بوم و کاشانه را می‌پرستم
من ایران، من این خانه را می‌پرستم
در بارگاه حضرت رضا (ع)
گوشم به انتظار پیام تو بر در است      «کز هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است»
ساقی بده پیاله پیاپی که جام ما      حالی نگشته چشم پی جام دیگر است
تا عقل در سر است به جز دردسر مخواه      زان می بده که داروی هر درد در سر است
تا نقش هست و نیست بسوزیم در ضمیر      آن آب ده که خاصیت آن چو آذر است
مطرب ره عراق و سپاهان فرو گذار      زان ره برو که رو به سوی کوی دلبر است
گر از بهشت عدن شنیدی حکایتی      آب و هوای خطّهٔ مشهد نکوتر است
بنگر به اعتدال هوایش که در تموز      صحن چمن ز سبزه چو دیبای اخضر است
سرمای دی نکرده به گلزار آن گذر      تا آنکه رفته آذر و دی در پس در است
من این صفا و لطف ندیدم به هیچ شهر      گویی که آب گلشنش از حوض کوثر است
خاکش فرح‌فزا بود و باد مشک بیز      وین عطر و بو شمامهٔ آن صحن اطهر است
آن درگهی که گرد رهش از سر شرف      زیبنده‌تر به فرق ز هر تاج و افسر است
آن بارگاه رفعت کز اعتبار و قدر      هر هفت آسمانش کمین بندهٔ در است
آن درگه رضا که گشاده است از کرم      بر هر که هست اگر که غنی یا که مضطر است
خواهم به بندگی درش عمر سر کشم      بر این گدا نگر که چه شاهیش در سر است
خوش کرده‌ایم دل به خیالی ز وصل دوست      ورنه وصل دوست به ما کی میسّر است[۱]

نوشتارهای وابسته

ویرایش

منابع

ویرایش
  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. چهارم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۳۳۲۰. شابک ‎۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.