سکوت برهها
فیلمی آمریکایی از جاناتان دمی ۱۹۹۱
سکوت بره ها فیلمی هیجان آور است، محصول سال ۱۹۹۱ به کارگردانی جاناتان دمی، با درخشندگی جودی فاستر، آنتونی هاپکینز، اسکات گلن و تد لیواین. بر اساس رمانی با همین نام اثر توماس هریس ساخته شده است.
دیالوگ
ویرایش- دکتر لکتر : بعد از مرگ پدرت یتیم شدی. بعدش چی شد ؟ [ کلاریس نگاهش را به پائین می اندازد ] من نمی تونم جوابو توی اون کفشای درجه دو تصور کنم ، کلاریس.
- کلاریس : من رفتم تا با فامیل مادرم و شوهرش توی مونتانا زندگی کنم. اونا یه مزرعه داشتن.
- دکتر لکتر : مزرعه ای با حیوونا ؟
- کلاریس : اسب و گوسفند ...
- دکتر لکتر : چه قدر اونجا زندگی کردی ؟
- کلاریس : دو ماه.
- دکتر لکتر : چرا انقدر کوتاه ؟
- کلاریس : فرار کردم ...
- دکتر لکتر : چرا ، کلاریس ؟ مزرعه دار کاری از روی هوس کرد که باعث ناراحتی تو شد ؟
- کلاریس : نه ... اون مرد شریفی بود.
- دکتر لکتر : می شنوم. بعد از مرگ پدرت ، یتیم شدی. ده سالت بود. رفتی که با بچه های فامیلتون زندگی کنی ، توی یه مزرعه با گوسفند و اسب توی مونتانا. و ... ؟
- کلاریس : و فقط یه روز صبح من فرار کردم ...
- دکتر لکتر : فقط همین نه کلاریس. به خاطر چی ؟ کی شروع کردی ؟
- کلاریس : خیلی زود. توی خاموشی هوای تاریک.
- دکتر لکتر : اون وقت یه چیزی تو رو بیدار کرد. چی ؟ خواب می دیدی ؟ چی بود ؟
- کلاریس : صدای عجیبی شنیدم ...
- دکتر لکتر : چی بود ؟
- کلاریس : نمی دونستم. رفتم که ببینم ... جیغ کشیدن ! یه جور جیغ کشیدن. مثل صدای یه بچه ...
- دکتر لکتر : چی کار کردی ؟
- کلاریس : لباسامو پوشیدم بدون اینکه چراغو روشن کنم. رفتم طبقه پائین ... بیرون ... به طویله سرک کشیدم ... خیلی ترسیده بودم که بخوام توشو ببینم ، اما باید می دیدم ...
- دکتر لکتر : و چی دیدی ، کلاریس ؟
- کلاریس : بره ها رو. بره ها داشتن جیغ می کشیدن ...
- دکتر لکتر : اونا داشتن بره های کوچیکو می کشتن ؟
- کلاریس : آره ... ! اونا داشتن جیغ می کشیدن.
- دکتر لکتر : پس فرار کردی ؟
- کلاریس : نه. اولش سعی کردم فراریشون بدم ... من در طویله رو باز کردم. اما اونا نمی خواستن فرار کنن. اونا همین طور اونجا موندن ، گیج شده بودم. اونا نمی خواستن فرار کنن ...
- دکتر لکتر : اما تو می تونستی و این کارو کردی ، نکردی ؟
- کلاریس : آره ، من یه بره رو برداشتم. و فرار کردم ، تا جایی که می تونستم سریع دوییدم ...
- دکتر لکتر : کجا می رفتی ، کلاریس ؟
- کلاریس : نمی دونم. من غذا یا آبی نداشتم و خیلی سرد بود ، خیلی سرد. فکر کردم ، فکر کردم اگر یکیشونو بتونم نجات بدم ... اما خیلی سنگینی می کرد. خیلی سنگین ... نتونستم بیشتر از چند مایلی دور بشم که ماشین شهربانی منو پیدا کرد و سوارم کرد. مزرعه دار خیلی عصبانی بود ، منو فرستاد به پرورشگاه کلیسا تو بوزمون. من دیگه هیچ وقت مزرعه رو ندیدم ...
- دکتر لکتر : اما سر بره تو چی اومد کلاریس ؟
- کلاریس : اونا کشتنش.
- دکتر لکتر : تو بعضی وقتا از خواب بیدار میشی ، نمیشی ؟ توی تاریکی بیدار میشی ، در حالی که بره ها دارن جیغ می کشن ؟
- کلاریس : آره ...