سفرنامه حاجی سیاح محلاتی
سفرنامه حاجی سیاح محلاتی شرح وقایع دوران سفر حاجی سیاح به اقصی نقاط اروپا و آمریکای شمالی و همچنین کشورهای شرق از جمله هندوستان است.
گفتاوردها
ویرایش- «متحیّرانه به فکر رفتم که هرگاه این امر [ازدواج] واقع شود باید تمام عمرم در اینجا بگذرد. از هیچ جا و هیچ چیز با خبر نباشم. رفته رفته خیال قوّت گرفت که بهتر آنست بدون اطّلاع احدی سفری بروم و فیالجمله سیاحتی نمایم … فیالجمله همه شب متفکّرانه به سر برده طلیعه سحر برادرم ملّا محمد باقر را بیدار کرده گفتم: برخیز که من باید به این نزدیکی جایی بروم و اینک رفتم …»[۱]
- «روانه شدم به جانبی که نمیدانستم به کجاست، تا روز روشن شد. به قریهای رسیده پرسیدم: راه همدان کدام طرف است؟ نمودند. رفتم. تا به راه افتادم چند نفر سواره دیدم که به همدان میرفتند. نزدیک شده دیدم حسن نام سلطانآبادی است. چون مرا دید شناخته، پرسید: این چه حالت است کجا میروی و به این نحو چرایی؟ گفتم برادر متوقّعم اینگونه صحبتها به میان نیاوری. چه کار داری. تو بگو بدانم کجا میروی؟ گفت: همدان. گفتم تا همدان همراهیم ولی من باید پیاده بیایم. هرچه اصرار کرد سوار نماید قبول ننمودم. بالجمله رفتیم تا به کاروانسرایی رسیدیم. قدری که آسوده شدم پاهایم گرفت به نحوی که نمیتوانستم حرکت کنم. چند تاول هم از زیر انگشتها بروز کرد. دیدم سایر پیادهها گردو را گرفته بر پا میمالند و از پشکل شتر دود میدهند. خواستم گردو بگیرم پول سیاه نداشتم. صاحب گردو هم پول سیاه نداشت. ناچار به همان پشکل شتر دود داده شب را به روز آوردم. بنای رفتن رسید. دیدم قوّه حرکت ندارم. باز تصوّر کردم در راه مردن بهتر است از عاجز بودن. بالجمله به هر مشقّتی که بود رفتم. قدری که رفتم پاهایم باز شد چنانچه جلو قافله میرفتم.»
- «به آقای سید عبدالحسین گفتم: خوب است برویم به سیاحت چشمه بادخانیِ معروف؛ زیرا شهرت دارد که در نزدیکی دامغان، چشمهای است که هرگاه نجاست به آن اندازند، باد تند برخیزد؛ به طوری که آبادیها را خراب و مادامی که نجس را بیرون نیاورند، باد، خاموش نمیگردد. میخواهم حقیقت این مطلب را ببینم. به قریه وارد شده از چشمه باد پرسیدیم، نشان دادند. لکن در همه این جاها اصرار میکردند که مبادا به چشمه، نجاست بیندازید! باد، خرابی میکند. رسیدیم به چشمه. من گفته بودم نوکر حاجی سید عبدالحسین، قدری نجاست در میان کاغذ کهنه بسته و به ریسمانی آویخته بود که به چشمه اندازیم. اگر واقعاً باد وزیدن گرفت بیرون آوریم. به او گفتم بینداز… آن را انداخت، قدری توقّف کردیم. ابداً بادی ظاهر نشد.»
- «دیدم بسیار گرسنهام. به حدی که به تکلّم قادر نیستم. به خیال افتادم که نزد بعضی از آشنایان بروم. باز پشیمان شدم. دیدم مُردن بهتر است از التجا به خلق بردن. باز با خود گفتم: حفظ بدن، واجب است. چارهای باید کرد. باز به دلم گذشت که روزی دهنده میبیند که تو گرسنه و به چه حالتی. ناچار به همان وضع راضی شده و خود را مشغول به کتاب داشتم.»
- «... پُرسان پُرسان به مدرسه رفتم، دقالباب کردم در را گشود. داخل شده نامه را رساندم، دیدم شخصی مرا به حجره خود خواند و به زبان فارسی بسیار شیرین سخن گفت: آقا میخواهید در این مدرسه بمانید؟ زیرا که به من نوشتهاند که شما را در مدرسه نگاه دارم. گفتم من میخواهم تمام عمرم در طلب علم صرف شود ولی میترسم که مرا با این سن قابل تحصیل ندانند یا تمسخر کنند ولی چه کنم ما در ملکی بودهایم که تربیت ما همان تربیت چهار فصلی بوده، مربّی نداشتهایم. حال به صرافت طبع خود میخواهم تحصیل کنم … گفت اهالی مدارس ما مثل مدرسههای شما نیستند. ماها خود را مقروض میدانیم که جان خود را در راه بنی نوع صرف کنیم. من خود اصفهان رفتهام، آنجا مدرسه باز کردم. اهالی ملّت ممانعت نمودند و حال آنکه خدا میداند غرضی جز خدمت به عموم مردم نداشتم. گذشته از مسلمانان، ارامنه هم میگفتند میخواهد اطفال ما را کاتولیک نماید و مسلمانان میگفتند میخواهد اطفال ما را عیسوی نماید و آشوب کردند. اگر چه دولت حمایت کرد ولی من خود دیدم محبّت به زور نمیشود. چارهای جز بستن مدرسه نیافتم و آن مدّت همان مردم میآمدند با من مباحثه مذهبی مینمودند. من میگفتم: من چه کار به دین و آئین شما دارم، من میگویم بیایید تحصیل کنید، مخارج و ملبوس و منزل مجاناً به شما میدهم. آخر نتوانستم بفهمانم قدرت اظهار نداشتند و اگر کسی هم میخواست تحصیل کند علمای ملّت او را طلبیده و لعن و طعن مینمودند، چنانچه در میان مردم ننگین میشد، در هر صورت شما خیال خود را بکنید، اگر بخواهید من شما را در این مدرسه نگاه میدارم.»
- «سوار بر کالسکه بخار، جهت دیدن وین و رفتن به پاریس شدیم. اتفاقاً در آن کالسکه یکی از زارعین بود. چنان سخن میگفت که من حیران بودم که یک نفر شخص زارع، صاحب این همه اطلاع، از کجا شده! پرسید: «راه آهن ما بهتر است یا از شما؟». گفتم: «در خاک ما هنوز راه آهن نساختهاند». پرسید «چرا؟». جوابی جز «نمیدانم» نداشتم. ناچار سخن دیگری به میان آوردم؛ ولی خجل شدم. محجوبانه رفتیم تا رسیدیم به وین.»
- «در میدان سنک مارلو دیدم تختی از تخته نهاده و بر اطراف چوبها بسته و مفتول کشیده و چراغها بر آن مفتولها آویزان و تختی مفروش، در میان میزی نهاده و هفت کرسی گذاشته، هفت نفر از بزرگان بر آنها نشسته و گردون قرعه مملو از اسامی و نمره، طفلی را چشم بسته، آن طفل دست میبرد و آن نمره را با دست بیرون میآورد و چون اسم کسی بیرون میآمد از خوشحالی نمیتوانست به جای خود آرام بگیرد. چون میخواستند گردونه را بگردانند، پاکوبان و از چشم و گوش هوش به جانب گلدسته نگران که آیا قرعه فال بنام که زده شود و بعد در گلدسته بر کله چوبی گلوله مانند چراغ برق ملونی آتش میدهند به الوان مختلفه که هر گاه سوزنی افتاده باشد در هر جای میدان میتوان یافت. زنان و دختران به لباسهای بییار نظیف و بر زمین خرامان میرفتند و در غرفهها نیز دختران حور منظر، سرها از غرفهها بیرون کرده، واقعاً صفحهٔ جنت موعود مشهود مینمود.»
- «گفتم: بعد از مرگ مگر آسوده شوم، و الآن هم از توقف در این شهر کسل شدهام، گفت چرا این قدر کم حوصلهای؟ گفتم به عمر اعتماد ندارم و وقت را غنیمت میشمرم.»
- «گفتم شخص متدیّن به هرجا برود میتواند دین خود را حفظ کند، بعد از پارهای از شهرها پرسیدند. جواب گفتم. بازپرسیدند واقعاً از جهت نماز چه کردی؟ گفتم حقیر آنجاها نرفته بودم که نماز خودم را درست کنم. مقصود سیاحت کردن بود. دیدم از این سخن خیلی درهم شدند. آن وقت سبب تشریف بردن ایشان را از ایران فهمیدم که بعد از قریب چهل سال توقف در خارجه هنوز گرفتار اینگونه گفتگو میباشند و ندانستهاند خداپرستی و طاعت مکان مخصوص نمیخواهد.»
- «در ایران چون از علوم و اطلاعات عالم خبری نیست، صحبت مردم منحصر به حکومت و کارهای اوست… و چون از علم و فلسفه و صنعت و کار خالی است و مردم نمیخواهند با کار و زحمت، نان بخورند یا به مقامی برسند، هر کس به ایشان بگوید اگر فلان ورد یا دعا را بخوانی یا فلان پول را به فلان قلندر بدهی یا مبلغی به کیمیاگری خرج کنی، به مقصود میرسی، اغلب عقب این خرافات میروند … یکی به دعوای علم، یکی به دعوی مستجابالدعوهبودن، یکی به دعوی سحر یا شعبده یا رمل و یا جفر یا کیمیاگری یا عابدی و تقدّس، به اسم تقرب به خدا یا به جزیی سکوت و دعاوی پادرهوا و حرفهای معمّا و اشعار مغلقه و عربیهای مشکله و اظهار مبالغه و غلوّ در حق بزرگان دین و ریا و تقدّسنمایی و اظهار نماز و روزه و امثال این چیزها، مردم را تابع کرده میدوشند. آنچه نیست علم و صنعت و فهم حقیقت و بیان نکات شریعت و دعوت مردم به اخلاق خوب و کار و دیانت و برادری و مهربانی و اخوت است. واقعاً هرقدر انسان مقایسهٔ این وطن مظلوم خود را با ممالک عالم میکند اگر غیرت دارد باید خون جگر بخورد…»
- «مردم به دیدنم میآمدند و چون شنیده بودند سیاح هستم و دنیا را گردش کردهام، با جمعیت آمده از شهر زنان و جماعت سگساران و آدمهای یکچشم و دوالپا و غول بیابان و دیو سئوالات میکردند و احوالات آدم آبی میپرسیدند. اما من که چندین سال بود این حرفها از گوشم افتاده بود، سر به زیر انداخته نمیدانستم چه جواب بگویم. بعضی آمده دعا میخواستند از چلهبندی و زبانبند و دعای محبت و عداوت و باطلالسحر و از این قبیل امور. من عذر میخواستم تا هنگام خواب، ایشان رفته من آسوده افتادم. لکن چه آسودگی؟! دلم به حال این مردم بیصاحب آتش گرفت… مردم عالم در چه کارند و ایران خربازار است! اعتقاد این بیچارگان به این خرافات هزاران درجه از کشتی بخار و الکتریک و تلفون و ترقیات بیشتر و …»
- «این جماعتِ عمامه به سر همه جا را پُر کردهاند و کسی نمیداند کدامیک از آنها فهم و سواد دارد. همه نام شیخ و آخوند و حجت الاسلام دارند. اینها کاری جز این ندارند که به اسم شریعت هرچه میخواهند بکنند. برای یکی سند میسازند، یکی را مدعی و دیگری را مدعی علیه میکنند.. وکیل میشوند.. شاهد میشوند.. جرح میکنند.. تعدیل میکنند.. مؤمن میسازند.. تکفیر میکنند.. کی جرأت دارد که بگوید آقا دروغ میگوید؟ زیرا فوراً معلوم میشود که گوینده یا بابی است و یا رشوه گرفته است، و بیرقِ وا شریعتا بلند میشود.. به آنها ایراد میگیری، میگویند: ایراد به مجتهد جایز نیست.. تکذیب میکنی، مثل این است که خدا و پیغمبر را تکذیب کردهای.. میگویی مسئله چنین نیست، میگویند: فلان عالم نوشته در فلان کتاب و چنین است.. میگوید مجتهدم و رأی رأیِ خودم است.. به هیچ آخوند گردن کلفت نمیتوان گفت مجتهد نیست، عادل نیست، زیرا او هم جمعی قلچماق به نام طلبه دارد که هرچه میخواهند میکنند.. بسیاری از حکام از میان اینان چند نفر را برگزیده و نوشتههای او را اجرا میکنند و در عوض آن آخوند هم هرچه باب میلِ حاکم باشد مینویسد و با هم شریکِ غارت مالِ مردم میشوند.»
- «بعد از مرخصی آقای مستوفی الممالک، مرا به حضور بردند. دیدم شاه بر صندلی نشسته و اشیای مرا روی میزی چیدهاند و عمله خلوت دست به سینه با کمال ادب، در دو طرف در ایستادهاند. بنده را نزدیکتر خواند، در حضور ایستادم. گفت: شنیدم بسیار جای دنیا را دیدهای؟ عرض کردم: بلی! به قدری که ممکن بود. گفت: شنیدم زبانهای مختلف میدانی؟ عرض کردم: به قدر رفع حاجت که در مذاکرات و معاشرت معطل نمانم… شاه مشغول شد به دیدن سکهها و با کمال دقت تماشا میکرد و از هر یک میپرسید: اسم آن چیست و مال کدام دولت است و چه قیمت دارد و با پول ایران چقدر میشود؟ یکان یکان بیان کردم. بعد پرسید: چند سال است از ایران رفته بودی؟ گفتم: هجده سال. گفت: حال آن وقت ایران با الان تفاوت پیدا کرده است؟ با تمام توصیههایی که به من شده بود نتوانستم تقیه نموده و حق را پوشیده بدارم؛ بنابراین با خود گفتم بگذار تا در مقابل تمام تملقگوییهای دیگران یک نفر هم برای یک بار حقیقتی را به گوش شاه برساند، شاید بی اثر نباشد. گفتم: بلی بسیار، یکی از تغییرات مهم در این چند سال که خوب به چشم میخورد تنزل ارزش پول است. پول در مملکت مثل خون است در بدن که زندگی مملکت با حرارت و دوران آن است. به این ترتیب که میبینم در اندک زمان این مشت نقد ایران شکسته و سوخته و فنا میشود و این کار عاقبت خوشی ندارد. روی به سپهسالار کرده فرمود: خب! جوان است و قابل نگاهداری است، نگاهش میدارم. عرض کردم: قابل هیچگونه نوکری نیستم. گفت: بهتر از گدایی است، عرض کردم: ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم. با پادشه بگوی که روزی مقرر است.»
- «روزی به حسب دعوت آقای معتمدالملک به منزل او رفتم… دربین صحبت گفته شد که میرزا رحیم نامِ ترکی آمده در خانهٔ میرزا اسدالله پسر قوامالدوله منزل کرده به مردم از غیب خبر میدهد. مرد و زن و اعیان و کسبه به سرش میریزند و نیازها میدهند و منزلش در این نزدیکی است… من هم به خانهٔ میرزا اسدالله که میرزا رحیم نامِ ترک در آنجا ادعای علم غیب میکرد رفتم. دیدم یک نفر ملا در صدر مجلس نشسته و جمعی هم نشستهاند، نفسها حبس شده و با نهایت ادب و احترام با آن شخص به آهستگی آقا خطاب میکنند. آقا هم ساکت نشسته و گاهی با کمال مناعت یک کلمه میگوید، حاضران جملگی مثل وحی آسمانی گوش میدهند! معلوم شد اوست میرزا رحیم. بعد از سکوتی گفت: "مستوفیالممالک آدم خوبی است!" حاضران مثل اینکه از غیب خبر میدهد، تصدیق کردند. پس رو به من کرد و گفت: "تو هم مثل دیگران به امتحان من آمدهای؟" گفتم: "ماشاءالله از غیب خبر دادید! معلوم است به این ادعا که شما کرده و شهرت نمودهاید، هرکس اینجا میآید برای امتحان است، من هم یکی از آنهایم و اکتفا میکنم به این که نام مرا بگویی." از اطراف به من حمله کردند که: "با آقا باید به طریق ادب سخن گفت!" میرزا رحیم گفت: "من سواد ندارم، فارسی نمیدانم." من با او ترکی حرف زدم. قلمدان و کاغذ خواسته چیزی نوشت داد به من. باز کردم دیدم نوشته: "طوپل طوپل" و چند عدد به رقم نوشته و حرفهای مفرد نامفهوم. من گفتم: "سیاحتها کرده و بسیار زبانها میدانم. این که تو نوشتهای معنی ندارد." تند شده گفت: "چرا باز کردی؟ مگر نمیدانی اگر دعا و افسون را باز کنند حکمش میرود!." گفتم: "به به! دعا و افسون است اگر باز نمیکردم حاضران گمان میکردند تو چیز غیب نوشتهای و به من دادهای. باری خواهش دارم بگویید داعیهٔ شما چیست؟" کلاه از سر برداشته با دست به سر عریان خود زده و گفت: "من سگ امام حسینم!" گفتم: "آقا من نمیخواهم سگ خدا هم باشم. بلکه میخواهم انسانی باشم راسترو و از همت شما تحسین نمیکنم". بدبخت ایرانی که ابداً نمیخواهد با کار و راستی نان بخورد. بدبخت عوام که صدهزاران دام و تله، مفتخوران در راهش گذاشتهاند و ممکن نیست از این دامها جان به در برد و هر چیز را باور میکند…»
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ محمدعلی سیاح، سفرنامه حاج سیاح، به کوشش علی دهباشی، انتشارات سخن، ۱۳۹۰.