سرگذشت حاجی بابای اصفهانی
کتاب جیمز موریه
سرگذشت حاجی بابای اصفهانی (به انگلیسی: The Adventures of Hajji Baba of Isphahan) عنوان کتابی داستانی است که به شرح زندگانی فردی همنام با عنوان کتاب میپردازد. نویسنده کتاب جیمز موریه مأمور سیاسی دولت انگلستان در دوران سلطنت فتحعلیشاه است. وی در مقدمه کتاب نوشته که این کتاب شرح زندگی فردی است که به دست او سپرده شده و او تنها آن را به انگلیسی ترجمه کردهاست، اما اعتقاد بر آن است که نویسنده این رمان خود اوست. این داستان در سال ۱۸۲۴ میلادی در لندن منتشر شدهاست.
گفتاوردها
ویرایش- «ای یاران، به ایرانیان دل نبندید- که وفا ندارند. سلاح جنگ و آلت صلح ایشان دروغ و خیانت است، به هیچ و پوچی آدمی را به دام میاندازند. هر چند به عمارت ایشان کوشی، به خرابی تو میکوشند. دروغ ناخوشی ملی و عیب فطری ایشان است.»[۱]
- «آری… عادت اهل مشرق تغییربردار نیست.»
- «من به ایران میروم، به التفات شاه مطمئن نیستم. اگر مرا معزول سازند و در میانه نوشته جات من، این کتاب را ببینند، شاید به جهت راستی و درستی ای که در مضامین و مطالبش است… موجب خانه خرابی من شود.»
- «در آن ایام، پادشاه با صادق خانِ شقاقی که به سرکشی برخاسته بود مبارزاتی نمود و غالب آمد. فتحنامهای ساختم. در فتحنامه، رستم در میانِ ابرها به میدانِ کارزار نگاه میکند، یاغی از او فرود آمدن و یاری کردن میخواهد، رستم در جواب میگوید «جایِ من در اینجا خوب است. اگر به زیر آیم، یُمکِن که از ضربِ سرپاشِ شاه خُرد و خشخاش شوم. لاجَرَم، پایین را به دشمنانِ شاه واگذاشتم.» در این قبیل نکات و دقایق در آن قصیده بیداد کردم. در آخر، گفتم به هر حال صادق خان و لشکرش را از زمانه جایِ شکایت نیست: با این که از دستِ پادشاه پایمال شدند، سرشان به آسمان افراشت، یعنی پادشاه سرشان را به نیزه کرد. این قصیده به گوشِ میمونِ پادشاه رسید، سخت نیکو پسندید و مرا از گُزیدگانِ شعرا ساخت و در حضورِ اَعیان دهانم را با طلا انباشت.»
- «از جانبِ سَنیُالجوانب دستوری ارزانی شد. من دست به کارِ «شهنشاهنامه» سازی شدم. هر که معنیِ طُمطُراق الفاظ و غرابتِ معنی خواهد، آن کتاب ببیند. چون این بیت را ساختم، «گَوِ گَودلِ گَوسرِ گَونهاد/ گَو آیینِ گَو کیشِ گَوگَونژاد» همه گفتند «فصاحت و بلاغتِ الفاظ تمام شد!» و چون این بیت را نظم کردم که «خراشید و پوشید شبرنگِ شاه/ ز سُم پُشتِ ماهی، ز دُم روی ماه» همه کس گفت: «ریشهٔ معنی خشک شد!»
- «قصیدهای برای امینالدوله ساختم، الفاضش همه ذومعنیَین و ذو وجهین و اکثر عربی، چنانچه از کم سوادی همه را به مدحِ خود حمل کرد، و در حقیقت همه ذَم، بل که دشنامِ او بود. آری، بالای معنایِ رکیکه را چون لباسِ الفاظِ عربی پوشانند، رکاکتِ آنها اِزاله گردد.»
- «خواستم میمونی یا خرسی بخرم و لوطی شوم، دیدم تعلیمِ خرس خیلی زحمت و لوطیگری خیلی هنر و بیحیایی لازم دارد. خواستم روضهخوان و تعضیهگردان شوم، دیدم در این کار بیحیاییِ بیشتر لازم است. خواستم واعظ شوم، دیدم که اَحادیث و اَخبار باید جعل کنم و عربی نمیدانستم. خواستم فالگیر شوم، دیدم فالگیر در مشهد از سگ بیشتر است و همان میخورند که مرغِ خانگی میخورد. خواستم باز دلاک شوم، دیدم که پابند میشوم و مشهد جای ماندن نیست. دیدم که چَرسی و بَنگی در مشهد فراوان است و من هم از آن جَرگه بدم نمیآید، این بود که عاقبتالامر قرارِ کار را به قلیان فروشی دادم.»
- «لباسِ درویشی و سخنوری و نقالی پیش گرفتم. در اوایل، مردم مرا چسبیدهٔ کار دیدند، نَقلهایم را گوش میکردند و از زیرِ بارِ شَی الله میجستند. اما رفته رفته چکیدهٔ کار شدم، پس با چکیدگی تلافی همهٔ مافات را کردم: در بزنگاهِ قصه میایستادم و میگفتم «حَضَرات، هر که را مهر علی در دل است، دست به جیب کند!» میکردند. پس میگفتم «هر که دستِ بریدهٔ عباسِ علی را دوست دارد، چیزی از جیب بیرون آرَد!» میآوردند. در آخر، میگفتم «هر که ولد زنا نیست، آنچه از جیب درآورده به میانِ معرکه اندازد.» کم آدم بود که نیندازد.»
- «می دانی که در مذهب شیعه اثناعشری متعه یعنی نکاح موقت به هرقدر مدت که باشد، جایز است. از همین حالا سه زن تدارک کردهام. در این همسایگی در خانه ای کوچک نشاندهام. تو را میخواهم برای آنها آدم بیاوری. راه پیداکردن آدم آسان است. هرصبح میروی به کاروانسرا. همین که تاجری یا مسافری وارد میشود آهسته به پهلویش خزیده، میگویی که اگر زن بخواهی من دارم، خوشگل و ارزان و بی ترس. اما زنهار که نرخ آنها را از نرخ زنان ملاباشی گرانتر نکنی که باعث کسادی ست. در تجارت، ارزانی و رواج شرط است به فراخور هرکس. مزد خود را هم میگیری.»
- در کنارِ پل اُشتُرَک، کلیسا خرابههای ارمنیان بسیار است. ناگاه، یکی از همراهان بانگ برآورد که نادِ عَلیاً مظهَرَ العَجائب! این هیکلِ عجیب و غریب چیست؟ آنچه من میبینم شما هم میبینید یا نه؟»
- یکی گفت «من هم میبینم. غولِ بیابانی است. این ساعت ساعتِ غولان است که میآیند و مردگان را میخوردند. شاید حالا هم در آنجا مرده میخورد.»
- من هم چیزی میدیدم، اما تشخیصِ آن نمیتوانستم. بر سرِ پُل ایستادیم و چشمها به جانبِ سیاهی دوخته، به اعتقادِ این که چیزی از عادت و ماورایِ طبیعت است، همه پناه به پیغمبر و امام میبردند و کسی یارایِ پیش رفتن نداشت. هر یک به نام دفع و گریزاندنِ غول، آیتی و عزیمتی دیگر میخواند.
- پیری عراقی گفت که «بندِ تنبانها را بگشایید تا در رَوَد. ما در اصفهان تجربه کردهایم و این مجرّب است.»
- جوانی تُرک گفت: «این تجربهٔ بند تنبانی برای گریزاندن غولِ اصفهان است. غولِ آذربایجان با این چیزها از میدان به در نمیرود. باید پاچه را ورمالید و او را پِی کرد.» این را بگفت و اسب برانگیخت. خبر آورد که «غول» زنیست چادر سفید، با مردی در پناهِ دیوار پنهان شدهاست.
سوالات شاه از سفیر
ویرایش- اولا: بر ذِمَّتِ همتِ تو لازم است که به درستی تحقیق کنی که وسعتِ مُلکِ فرنگستان چهقدر است، کسی به نام پادشاهِ فرنگ هست یا نیست و در صورتِ بودن، پایتختش کجاست؟
- ثانیا: فرنگستان عبارت از چند ایل است؟ شهرنشیناند یا چادرنشین؟ خَوانین و سرکردگانِ ایشان کیاناند؟
- ثالثا: در بابِ فرانسه غور رسیِ خوبی بکن و ببین فرانسه هم یکی از ایلاتِ فرنگ است یا گروهی دیگر است و مَلِکی دیگر دارد؟ بُناپورت نام کافری که خود را پادشاه فرانسه میداند کیست و چه کاره است؟
- رابعا: در بابِ انگلیسان تحقیقِ جداگانه و علاحِدَه بکن و ببین که ایشان که در سایهٔ ماهوت و پهلوی قلمتراش این همه شهرت پیدا کردهاند، از چه قماش مردم و از چه قبیل قوماند؟ این که میگویند در جزیره ساکناند، ییلاق و قشلاق ندارند، قوتِ غالبشان ماهی است، راست است یا نه؟ اگر راست باشد، چهطور میشود که یکی در یک جزیرهٔ کوچکی بنشیند و هندوستان را فتح کند؟ پس از آن، در حلِ این مسئله که این همه در ایران به دهانها افتاده صرفِ مَساعی و اقدام بنما و نیک بفهم که در میانِ انگلستان و لندن چه نسبت است؟ آیا لندن جزوی از انگلستان است یا انگلستان جزوی از لندن؟
- خامسا: به علم الیقین، تحقیق کن قومپانیِ هند که این همه موردِ مباحث و محلِ گفتوگوست، با انگلستان چه رابطهای دارد؟
منابع
ویرایش- ↑ جیمز موریه، سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمهٔ میرزا حبیب اصفهانی، نشر مرکز، ۱۳۷۹.