دختر پرتقال
دختر پرتقالی (به انگلیسی: Appelsinpiken) نام داستانی فلسفی از یوستین گردر نویسنده نروژی است که در سال ۲۰۰۳ منتشر شدهاست.
گفتاوردها از رمان
ویرایش- «پدرم یازده سال پیش از دنیا رفت. در آن زمان من چهار سال بیشتر نداشتم و در خواب هم نمیدیدم که روزی بتوانم دوباره با او ارتباط برقرار کنم. اما حالا قرار است هر دو با هم کتابی بنویسیم. اینها سطرهای این کتابند که من به تنهایی به روی کاغذ میآورم اما به زودی پدرم نیز مرا همراهی میکند. زیرا او حرفهای بیش تری برا ی گفتن دارد.»
- «نکند اصلا دختر پرتقالی در مراکش بود یا در کالیفرنیا یا در برزیل؟ امروزه پرتقال یکی از میوههای مفید و ضروری است، و به نظر من باید به آن لقب «مهمترین میوهٔ طبیعت» را داد. شاید او در سازمان ملل در مقام یک متخصص پرتقال کار میکرد؟ البته تا حالا که هیچ بیماری خطرناک و واگیردار پرتقالی گزارش نشده است. شاید هم این خانم سفردوست در چین بوده که در این صورت باید اسم دیگر این میوه را هم میدانسه «اپفل زینه» و به معنی «سیب چینی» است چرا که خاستگاه اصلی پرتقال در اصل سرزمین چین بوده است. اما اگر دختر پرتقالی به جایی در چین رفته بود که اولین درخت پرتقال کرهٔ زمین به گل نشسته متأسفانه من نمیتوانستم کارتی با نشانی «دختر پرتقالی» برایش به چین بفرستم زیرا برای کارکنان پست پیدا کردن او در میان یک میلیارد نفر جمعیت کار مشکلی بود.»
- «واقعیت این است که از همین حالا حس میکنم یک روح هستم و هر بار که به این موضوع فکر میکنم، مجبورم نفس عمیق بکشم. تازه میفهمم چرا ارواح مثل ابر بهار گریه میکنند. این کارشان به خاطر ترساندن اطرافیان نیست. نفس کشیدن ارواح به طرز وحشتناکی سخت میشود و همین موضوع موجب گریهٔ انهاست .»
- «این عکس را چند هفته قبل از مرگ او گرفتهاند و ای کاش من آن را نداشتم اما حالا که دارم نمیتوانم آن را دور بیندازم و حتی نمیتوانم از نگاه کردن مکرر به آن خودداری کنم .»
- «آخرین چیزی که انسان محکم نگه میدارد اغلب دست کسی است .»
- «از دست دادن چیزی که دوستش داریم بسیار سختتر از نداشتن آن از ابتدای امر است .»
- «زندگی یک قمار بزرگ است که در آن، تنها برگهای برنده قابل رویت هستند.»
- «در این جا باید به شعر احمقانه «پیت هاین» فکر میکردم: «آن که هیچگاه در حال نزیسته، هیچ نزیسته، تو چه میکنی؟»
- «زندگی توأم با بازیگوشی و سبکسری دیگر جایی برای خاطرات و یادها باقی نمیگذارد …»
- «با خودم فکر میکردم که این روزمرگی است و این یک واقعیت است اما در_این واقعیت چهارتاق رو به بیرون باز است.»
- «این تصور مضحکی است که اصولاً به وجود فضا فکر کنیم در حالی که در کنارمان دخترهایی هستند که از شدت ریمل موجود بر روی مژه هایشان نمیتوانند فضا را ببینند و مطمئناً پسرهایی هم هستند که چنان غرق در فوتبالند که نیم نگاهی به افق نمیاندازند. در هر صورت بین یک آیینه آرایشی و یک تلسکوپ قابل استفاده تفاوت قابل ملاحظهای وجود دارد و به نظر من این همان چیزی است که به آن «تفاوت دیدگاهها» میگویند. شاید ما هم میتوانستیم از تجربه «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربه آن هیچ وقت دیر نیست در حالی که خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یک بار هم در یک اتق خالی از هوا، حرکت و پرواز نکردهاند. این جا، این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافیست هرکسی به قیافه خودش فکر کند.»
- «ما در هستی یک مکان نداریم بلکه در آن به همان اندازهای جا داریم که برای خود تعیین میکنیم… آیا میتوانم مطمئن باشم که بعد از این، هستی دیگری وجود داشته باشد؟»
- «خوب نشستهای جرج؟ به هر حال باید قرص و محکم سر جایت بنشینی چون میخواهم داستان مهیج و تکان دهندهای را برایت تعریف کنم… بارها سعی کردهام که اوضاع چندین سال بعد را برای خود مجسم کنم اما هرگز موفق به این کار نشدم. حتی نمیدانم وقتی تو این نامه را میخوانی چند ساله هستی، و من پدر تو مدتهاست که از زمان خارج شدهام. واقعیت این است که همین حالا هم یک شبح هستم. دلم میخواهد کمی برای تو درد دل کنم و از چیزهایی بگویم که در این لحظه فکرم را به خود مشغول کرده است و فکر میکنم در این لحظه برای تو قابل درک نیست.»
- «زندگی بخت آزمایی عظیمی است که در آن فقط شمارههای برنده را میتوان دید .»
- «دلم برایش میسوزد. با این وجود مطمئن نیستم که گذاشتن این بار بزرگ روی دوش من ان هم درست زمانی که مغموم و دلتنگ بوده کار درستی باشد. حقیقت این است که کاری از دست من بر نمیاید و نمیتوانم کمکی به او بکنم. او در دورهٔ دیگری زندگی میکرده و حالا من هم باید زندگی خودم را بکنم. اگر همهٔ بچهها در نامههای والدینِ از دست رفته شان غرق شوند، دیگر نمیتوانند به زندگی خودشان ادامه دهند.»
- «فلج شده بودم. گیج و منگ بودم. دختر پرتقال برای چند ثانیه رو به رویم نشست و دستم را فشرد. هنوز هم میتوانستم بوی پرتقالهایش را حس کنم، ولی حالا دوباره ناپدید شده بود. اگر به خاطر ان پاکت نبود شاید برایم دست تکان میداد، ولی به هر دو دستش ربای نگه داشتن پاکت نیاز داشت. بنابر این امکان تکان دادن دست نبود؛ ولی داست گریه میکرد . [...] او یک غریبه بود و از دنیا و افسانهای زیباتر از دنیای ما میآمد. با این وجود موفق شده بود خود را در زندگی واقعی ما جا دهد. شاید مأموریت مهمی داشت. شاید برای نجات ما آمده بود. نجات ما از تکرار و روزمرگی ملال اور. تا آن روز، از این ماموریتها بیخبر بودم. فکر میکردم فقط یک جهان و یک واقعیت وجود دارد، ولی حالا مطمئنم دو نوع انسان وجود دارد. یکی دختر پرتقال و دیگری بقیهٔ انسانها .»
- «وقتی اولین بخش قطعهٔ شب مهتابی را تنهایی مینوازم، گاهی احساس میکنم روی کرهٔ ماه، پشت یک پیانوی بزرگ نشتهام و کرهٔ ماه، پیانو و خودم روی یک مدار دور کرهٔ زمین در حرکت هستیم. تصور میکنم قطعهای که مینوازم، در سراسر منظومهٔ شمسی شنیده میشود و اگر به پلوتون نرسد، بی تردید به زحل خواهد رسید . [...] یک بار به استاد موسیقی ام گفتم که بتهوون بهشت و جهنم را در خود داشته. اول دهانش بازماند و بعد گفت که من به نکتهٔ مهمی پی بردهام و بعد موضوع جالب و مهمی را تعریف کرد. این بتهوون نبود که ان قطعه را "شب مهتابی" نامیده بود. خودش اسم این قطعه را "سونات به مثابهٔ تخیل" نامیده بود. استادم معتقد بود که این سونات مهیج تر و آتشین تر از ان است که بتوان ان را "شب مهتابی" نامید .»
- «یک بار وقتی برای گفتن شب بخیر به طبقهٔ بالا رفته بودم، دیدم که در اتاق در گنار هم هستند. به هیچ وجه دوست نداشتم شاهد خلوت آنها باشم. از این رو پاورچین پاورچین راهم را گرفتم و برگشتم. شاید اگر یورگن پدر واقعیم بود، عکس العمل دیگری نشان میدادم. شاید هم نه. به عقیدهٔ من ان صحنه چندان هم چندش آور نبود؛ ولی دست کم میتوانستند در را ببندند و پشت درهای بسته این کار را بکنند. حداقل میتوانستند بگویند به رختخواب میروند؛ در آن صورت، من تا اندازه احساس حماقت و تنهایی نمیکردم .»
- «به هرحال میخواستم تحت هر شرایطی حضورم را در سرزمین پرتقال تجربه کنم و هوای مملو از بوی بهارنارنج را درون ریه هام بکشم و در خیابانهایی که او قدم زده بود، پرسه بزنم. شاید روی همان نیمکتی مینشستم که او نشسته بود. همین دلایل برای رفتن به آنجا کافی بود .»
- «قول و قرار مهمی با هم گذاشته بودیم که درک آن آسان و انجامش سخت بود؛ ولی همواره تمام داستانها دارای قوانین خاص خود بودهاند. بله، شاید همین قوانین است که افسانهها را از یکدیگر متمایز میکند. مجبور نیستیم قوانین را درک کینم ولی باید اجرایش کنیم، در غیر این صورت قول و قرارها پایدار و عملی نخواهد بود .»
- «نمیدانم آیا تا به حال این احساسِ شوم را داشتهای که هر کاری میکنی بی فایده و بیهوده است. شاید یک روز برفی برای تهیه چیزی که واقعاً به ان نیاز داشتهای از خانه بیرون امدهای و راه طولانی خانه تا مغازه، ولی وقتی به مغازه رسیدهای، با دری ره به رو شدهای که فقط چند دقیقه قبل از رسیدن تو بسته شده. این گونه تجارب واقعاً ناامیدکننده است و ادم بیش از هر چیزی از حماقت خودش زجر میکشد. این سفر بیهوده در من احساس شرم و حماقت ایجاد میکرد. از خودم خجالت میکشیدم و دلم میخواست خودم را مجازات کنم؛ دوست داشتم سیلی آبدار و جانانهای به خودم بزنم، هر چند که کاری احمقانه و مسخره است. دلم میخواست خودم را مجازات کنم. به خودم قول دادم به طریق دیگری خودم را مجازات کنم. راههای زیادی برای این کار وجود داشت. مثلاً میتوانستم خودم را مجبور کنم که بدون توجه به اتفاقات آتی، دیگر کاری با دختر پرتقال نداشته باشم؛ و او آمد گئورک! ساعت هفت و نیم بود که سر و کله اش در آلیانزا پیدا شد .»
- «از همان اولین ملاقاتمان در تراموای فراونر کمکم به تو علاقهمند شدم. بعد چند بار همدیگر را دیدیم. با وجود این فکر کردم شاید بتوانیم شش ماهی از هم دور باشیم. فکر کردم لازم است. میدانی که وقتی بچه بودیم خیلی به هم نزدیک بودیم، ولی دیگر بچه نیستیم. برای دلتنگ شدن به زمان نیاز داشتیم، چون دیگر همبازی نبودیم. بله یک عادت قدیمی. میخواستم دوباره مرا کشف کنی. میخواستم همانگونه که تو را شناختم مرا بشناسی و به یاد بیاوری. [...] پیدا کردن یک آدم مشخص در یک شهر بزرگ چندان هم ساده نیست. احتمال برخورد اتفاقی با شخص مورد نظر هم بسیار کم است. گرچه اینگونه اتفاقت مهیج آرزوی قلبی ماست. میخواستم به دانشکدهٔ هنر بروم و نمیخواستم خودم را وابستهٔ کسی کنم؛ ولی اگر دو انسان فکر و ذکرشان پیدا کردن همدیگر باشد، ملاقات اتفاقی شان چندان هم غیرممکن و عجیب نیست . [...] یان اولاف! هیچ پرتقالی شبیه پرتقال دیگر نیست. حتی برگهایشان هم شبیه نیستند. به همین دلیل است که الان تو اینجا هستی .»
- «و من دستور دختر پرتقال را اجرا کردم. او قانونگذار بود و دهانش بوی وانیل میداد. موهایش هم بوی نارنگی تازه میداد. احساس میکردم دو سنجاب شیطان و بازیگوش بین شاخ و برگ درختان در حال شیطنت و بازی هستند. درست نمیدانم چه بازی ای میکردند، ولی به طرز خارقالعادهای سرگرم هم بودند.»
- «هنوز هم وقتی چشمم به یک پالتوی زنانه میافتد یا در تابستان با زنی ملبس به لباس قرمز روبه رو میشوم، هیجان تمام وجودم را پر میکندو هر وقت یک پرتقال میبینم، به یاد ورونیکا میافتم. وقتی برای خرید به بازار میوه فروشان میروم، مقابل پرتقالها میایستم و به آنها خیره میشوم. تازه مهارت پیدا کردهام پرتقالهای متفاوت را از هم تشخیص بدهم و بغهمم هیچ پرتقالی شبیه پرتقال دیگر نیست. آن روزها ساعتها با آرامش درونی میایستادم و به یاد ورونیکا پرتقالها را بررسی میکردم .»
- «اول سی ثانیه رو به روی هم ایستادیم و به هم خیره ماندیم. شاید میخواستیم توان خودداری مان را به نمایش بگذاریم؛ و بعد زنی میانسال از کنارمان عبور کرد. در آن لحظهٔ زیبا او هم چیزی برای گفتن داشت: " باید از رفتارتان خجالت بکشید. " و ما فقط خندیدیم. کاری نکرده بودیم که به خاطرش خجالت بکشیم. بیش از شش ماه انتظار کشیده بودیم و حالا دوباره به هم رسیده بودیم. … باید او را میدیدی. باید میدیدی چطور مرا به نمایشگاههای نقاشی میکشاند. باید صدای خنده اش را میشنیدی. من هم با تمام وجود میخندیدم. چیزی مسری تر از خنده وجود ندارد.»
- «اغلب اوقات از ضمیر اول شخص جمع استفاده میکردیم "ماً ضمیر بسیار خوب و جالبی است. مثلاً میگفتیم: "فردا باید این کار و ان کار را انجام دهیم". یا میپرسیدم: "فردا چه کار کنیم ؟". بعد ناگهان از ضمیر ما استفاده میکنی و این کا را با تأکید و شیوایی خاصی انجام میدهی: "برویم ساحل شنا کنیم. یا در خانه بمانیم و کتاب بخوانیم. تئاتری را که با هم دیدیم دوست داشتیم ؟" و بالاخره یک روز: "ما خوشبختیم".»
- «وقتی از ضمیر اول شخص جمع استفاده میکنیم، دو نفر را در یک فعالیت مشترک قرار میدهیم، درست مثل موجودات مرکب. در بسیاری از زبانهای دنیا، ضمیر مخصوصی برای دو نفر وجود دارد که فقط مختص ان دو نفر است و بدین ترتیب دو نفر را از چند نفر را از چند نفر جدا میسازد. این ضمیر را دوآلیس یا چیزی میگویند که بر دو تقسیم میشود.»
- «به عقیدهٔ من، دوالیس نشانهٔ مفیدی است، چون بعضی وقتها ادمها نه یک نفرند و نه چند نفر، بلکه فقط دو نفرند و ضمیر "ماً نمیتواند تفاوت بین آنها را برساند. وقتی از این ضمیر استفاده میشود، برخی قوانین افسانهها روشنتر و قابل درکتر میشود، مثل ضربهٔ یک چوب جادویی: "بیا غذا بپزیم، یک بطری نوشیدنی بازی کنیم، بعد برویم بخوابیم."»
- «وقتی از واژهٔ دو آلیس استفاده میکنیم، قوانین جدیدی را مطرح میکنیم. به گردش میرویم. به همین سادگی گئورک! فقط سه کلمه، و با این وجود شرح دقیقی از اعماق زندگی دو انسان را بر روی زمین آشکار میسازیم. استفادهٔ جدید از این ضمیر برایم عجیب بود. ضمیر "ماً دایرهای کامل شده است. مثل دنیایی که به تکامل رسیده باشد.»
- «افسانهٔ ما تازه شروع شده بود. تازه افسانهٔ دیگری هم در اطرافمان شروع شده بود و بدین ترتیب قوانین جدید دیگری هم بود که باید رعایت میکردیم. حتماً چیزهایی را که در مورد شکل و نوع قوانین تعریف کردم به خاطر داری. این قوانین مربوط به کارهایی اساسی است که یا باید انجام داد یا نداد، ولی الزاماً نیازی به درک آن نیست. حتی نیازی نیست دربارهاش حرف بزنی .»
- «گاهی مجبورم روزها چند ساعت بخوابم. البته نه به این خاطر که حالم بد است، بلکه به این دلیل که شبها برای خوابیدن آرامش کافی ندارم. افکاری که شبها به سراغم میآید وحشتناک و غیرقابل تحمل است. وقتی به رخت خواب میروم همهٔ معماهای غمگین و ناراحتکننده، تمام افسانههای زشت و بزرگی که عدل و انصافی در آنها نیست و فقط خاکی از هشدارهای تیره و تارِ اجنهٔ خبیث هستند به سراغم میآیند .»
- «میدانم هر وقت اراده کنم میتوانم ورونیکا را بیدار کنم. بعضی وقتها این کار را میکنم و او با من بیدار میماند. حتی شبهای معدودی تا صبح بیدار ماندهایم و در آن ساعات آن چنان حرفی هم بینمام رد و بدل نشده است. فقط در سکوت کنار هم نشستهایم .»
- «میتوانیم ساعتها کنار هم بنشینیم و فقط دست یکدیگر را بگیریم. گاهی نگاهی به دستانش میاندازم. نرم و زیبا هستند؛ و بعد نگاهی به دست خودم یا فقط یک انگشت یا ناخنم میاندازم. با خودم فکر میکنم که تا کی این انگشت را دارم، و بعد دست مادرت را بالا میآورم و میبوسم .»
- «با خودم میگویم: این دست را تا آخرین لحظهٔ زندگی رها نمیکنم. حتی روی تخت بیمارستان و در ساعات طولانی و طاقت فرسای پایانی و تا زمانی که نفسهای اخرم را بکشم، ان را رها نمیکنم. به توافق رسیدهایم این گونه از دنیا بروم، و او قول داده تا لحظهٔ آخر رهایم نکند. این فکر به من آرامش میبخشد و همزمان غی وصف ناپذیر سرا پایم را فرا میگیرد. دست کم وقتی از دنیا میروم، دستی گرم و زنده در دستم خواهد بود؛ دست دختر پرتقال .»
- «فکرش را بکن، اگر در ان دنیا هم دستی برای در دست گرفتن باشد، چه میشود؟ فکر نمیکنم دستی منتظر من باشد. این را مطمئنم. هر چیزی تا زمانی وجود دارد که زندگی ادامه دارد و هنوز به پایان نرسیده. اغلب تنها چیزی که انسان به ان نیاز دارد، یک دست است و نه چیزی بیشتر .»
- «قبلاً گفتهام که خنده مسریترین چیزی است که میشناسم و البته اندوه هم میتواند مسری باشد. اما وحشت ماهیتی متفاوت دارد. وحشت به سادگیِ خنده و غم سرایت نمیکند. وحشت به تنهایی و در تنهایی به سراغ ادم میآید و عمل میکند .»
- «میترسم. میترسم از این دنیا بروم. میترسم نتوانم شبهایی مثل این شب را تجربه کنم .»
- «با خود فکر میکنم: " بله، این تکرار مکررات است. واقعیت این است که بعد از من هم این کارها تکرار خواهد شد. " دروازهٔ دنیا همچنان بازِ بازمیماند. خیلی چیزها هست که باید با آنها وداع کنم و خیلی چیزها هست که باید بگذارم و بروم.»
- «همهٔ ما در افسانهای بزرگ زندگی میکنیم که هیچکس از ماهیت ان خبر ندارد. ما میرقصیم، بازی میکنیم، حرف میزنیم و میخندیم، در حالیکه هنوز نمیدانیم جهان کی و چگونه پدید آنده است، این رقصها و بازیها موسیقی زندگی است. هر جا که انسان هست، موسیقی زندگی هم هست، مثل صدای بوق آزاد تلفنها .»
- «گاهی وقتها برای ما انسانها از دست دادن چیزی که به ان علاقه داریم، بدتر از هرگز نداشتن ان است .»
- «از این که تو را تقدیم جهان کردم کمی احساس گناه میکنم. شاید بتوان گفت که من و دختر پرتقال به تو زندگی بخشیدیم؛ و این ما هستیم که روزی هم آن را از تو خواهیم گرفت. زندگی دادن به یک بچه تنها هدیه دادنِ جهان به او نیست، بلکه باز پس گرفتن این هدیهٔ غیرقابل توصیف هم هست.»
- «یکی دو روز قبل فرصتی پیدا کردم تا با تو بنشینم و بازی کامپیوتری کنم. هر بار که در ان بازی میمردیم، فوراً فرصت دیگری پیدا میکردیم و دوباره به بازی برمیگشتیم. مگر میشود چنین فرصتهایی برای روحمان وجود نداشته باشد؟ شخصاً اعتقادی به این موضوع ندارم. واقعاً اعتقاد ندارم؛ ولی رؤیای چیزی محال را در سر پروراندن هم نام مخصوص خودش را دارد که ما به ان امید میگوییم .»
- «میخواهم چند کلمهٔ عالمانه از پدرم به امانت بگیرم: گ زندگی یک قمار بزرگ است که در ان تنها برگهای برنده قابل رویت هستند. "»
- «فکر کردن به این که فضا و کهکشانی هم وجود دارد، واقعاً از تصور خارج است؛ ولی دخترهایی در کلاس ما بودند که با چشمان غیر مسلح قادر به دیدن جهان نبودند. شاید پسرهایی هم وجود داشته باشند که فقط قادر به دیدن یک قدم جلوی پایشان باشند. مطمئناً فرق زیادی بین یک آینه کوچک آرایش و یک آینه تلسکوپی عظیم هست. فکر میکنم این همان چیزی است که آن را «ایجاد تغییر در مکان و دورنما» مینامند. شاید بتوان آن را یک تجربه تفهیمی هم نامید. برای یک تجربه تفهیمی هیچ وقت دیر نیست؛ ولی انسانهای زیادی بدون درک این موضوع، در فضای تهی معلق هستند و فقط زندهاند. برای این دسته از انسانها، پرسه زدن روی این کره خاکی و اندیشیدن به موضوعات عادی و روزمره کافی است.»
- «به یاد بیتی از شاعر معروف پیت هاین افتادم:کسی که در زمان حال زندگی نمیکند زنده نیست. تو چه میکنی؟»
- «این بازی وحشیانه که زندگی نام دارد، مجالی برای حافظه و تفکر نمیگذارد…»
- «ما فرصت محدودی برای زندگی کردن داریم. بله، واقعیت این است که عمر ما کوتاه است.»
- «به راستی که غیرقابل تحمل بود زیرا به نظر من این یک رسوایی بی کم و کاست بود که هنوز در رشته زیستشناسی خانمها سهمی نداشتند.»
- «در ضمن، این موضوع را که رشته اقتصاد بنگاهها هنوز نتوانسته راه حلی برای جذب زنها پیدا کند فاجعهای بزرگ در تقسیم عادلانه حقوق زن و مرد تلقی میکردم.»
- «درست نمیدانستم که باید این داستان را باور کنم یا نه. هیچگاه کسی نمیتواند یقین داشته باشد که پدر، مادر یا مادربزرگش حقیقت را گفته باشند به خصوص وقتی که موضوع حساسی هم در میان باشد.»
- «نمیدانستم باید این داستان را باور کنم یا نه. هیچ وقت نمیتوان مطمئن بود والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ آدم دارند حقیقت را میگویند یا به قول خودشان دروغ مصلحتی؛ بویژه اگر به قول مادربزرگ پای مسائل عاطفی هم در میان باشد.»
- «خنده گرمی کرد و این خنده او، جرج، میتوانست تمام دنیا را گرم کند و اگر تمام مردم دنیا میتوانستند او را ببیننددر یک آن، همه جنگها، خصومتها و دشمنیهای روی کره زمین از بین میرفت یا دست کم یک آتشبس بسیار طولانی اعلام میشد.»
- «گئورگ! آن لبخند – بله، آن لبخند- میتوانست سرتاسر جهان را آب کند. اگر تمام دنیا شاهد آن لبخند بودند، آن قدر انرژی و قدرت به دست میآوردند که بتوانند همه جنگها و نامهربانیهای روی کره زمین را متوقف کنند.»
- «او بیگانهای بود که از افسانهای بس زیباتر از افسانههای ما میآمد و حالا به واقعیت ما رسیده بود، شاید به این دلیل که در این جا کار مهمی داشت و باید آن را به انجام میرساند. شاید ناگزیر بود ما را از چیزی نجات بدهد که عدهای آن را «هراس روزمرگی» مینامند.»
- «البته من در اینجا نمیخواهم نقش عقل کل را بازی کنم و صادقانه این را میپذیرم که همیشه کار سادهای نیست که کسی تا چشمش به دختری افتاد با او صحبت کندیا اسمش را بپرسد.»
- «نمیخواهم خودم را فرد عالمی جلوه دهم و دوست دارم اولین کسی باشم که اعتراف میکند همیشه پیدا کردن یک جمله مناسب برای گفتن به دختری که به چشمانت زل زده کار سادهای نیست.»
- وقتی به این قسمت از نامه رسیدم مادرم دوباره در اتاقم را زد و گفت:
- ــ گئورک ساعت ده و نیم شب است. شام آماده است. هنوز نامه را تمام نکردهای؟
- خیلی جدی گفتم:
- ــ دختر پرتقال عزیز، من هم به فکر تو هستم. میتوانی بیشتر صبر کنی؟
- نمیتوانستم او را از پشت در اتاق ببینم، ولی معلوم بود ساکت است. گفتم:
- ــ بعضی وقتها باید در زندگی صبر کردن را هم آموخت.
- جوابی نشنیدم و ادامه دادم:
- ــ اینجا پسر کوچکی هست که …
- هنوز از آن طرف در صدایی نمیشنیدم. اما چند ثانیه بعد متوجه شدم که خودش را به در چسبانده و آرام میخوانَد:
- ــ که میخواهد با آن دختر کوچولو بازی کند …
- ولی نتوانست بیش از این بخواند. چون گریه امانش نداد.
- نجوا کنان جواب دادم:
- ــ میتوانیم تا آخر عمر در سرزمین رؤیاها بازی کینم.
- نفس عمیقی کشید و با گریه پرسید:
- ــ واقعاً، واقعاً … دربارهٔ من نوشته؟
- گفتم:
- ــ در بارهٔ تو نوشته مامان.
- ... همچنان ساکت بود شاید قادر نبود چیزی بگوید. درست نمیدانستم چه بر سر او آوردهام.
- روبرویش ایستادم. با احتیاط به او نزدیک شدم و همانجا ماندم. فکرش را بکن من در یک قدمی او بودم.
- پرسیدم:
- ــ کی دوباره همدیگر را میبینیم؟
- او ایستاد و پیش از آنکه به من نگاه کند، به آسفالت خیابان چشم دوخت. مردمکهای چشمانش رقص ناآرامی داشتند. به نظرم لبهایش میلرزید. معمایی طرح کرد که میبایست ان را حل میکردم. معمایی که بعد مدتها با ان دست و پنجه نرم کردم.
- پرسید:
- ــ چقدر میتوانی صبر کنی؟
- اگر جواب میدادم دو سه روز، حتماً به نظرش کم حوصله و عجول میآمدم و اگر میگفتم تمام عمر، نه تنها به نظرش عاشق نمیآمدم، بلکه فکر میکرد دروغگو و حقه بازم. از این رو باید جوای مناسب مییافتم.
- گفتم:
- ــ تا وقتی که قلبم از اندوه خون چکان شود.
- خندهای نامطمئن کرد، انگشتش را روی لبانم کشید و پرسید:
- ــ یعنی چقدر؟
- از روی تسلیم سری تکان دادم و صادقانه گفتم:
- ــ شاید فقط پنج دقیقه.
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- یوستاین گاردر، دختر پرتقالی، ترجمهٔ مهوش خرمیپور، انتشارات کتابسرای تندیس، ۱۳۹۱.
- یاستین گوردر، دختر پرتقال، ترجمهٔ مهرداد بازیاری، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰.