حسین مسرور
تاریخنگار و شاعر ایرانی
(تغییرمسیر از حسین سخنیار کوپایی)
حسین بن محمدجواد سخنیار اصفهانی با تخلُّص و شهرت مسرور (۵ اکتبر ۱۸۹۰، اصفهان - ۱ اکتبر ۱۹۶۸، تهران) آموزگار، شاعر، روزنامهنگار، داستاننویس و مؤلف ایرانی بود.[۱]
گفتاوردها
ویرایشکجا خفتهای، ای بلند آفتاب | برون آی و بر فرق گردون بتاب | |
نه اندر خور توست روی زمین | زجا خیز و بر چشم دوران نشین | |
کجا ماندی ای روح قدسی سرشت | به چارم فلک یا به هشتم بهشت؟ | |
به یک گوشه از گیتی آرام تست | همه گیتی آکنده از نام تست | |
چو آهنگ شعر تو آید به گوش | به تن خون افسرده آید به جوش | |
ز شهنامه گیتی پر آوازه است | جهان را کهن کرد و خود تازه است | |
تو گفتی: «جهان کردهام چون بهشت | ازین بیش تخم سخن کس نکشت» | |
ز جا خیز و بنگر کز آن تخم پاک | چه گلها دمیده است برطرف خاک | |
نه آن گل که در مهرگان پژمرد | نخندیده بر شاخ، بادش برد | |
نه جور خزان دیده گلزار او | نه بر دست گلچین شده خار او | |
بزرگان پیشینهٔ بینشان | ز تو زنده شد نام دیرینشان | |
تو در جام جمشید کردی شراب | تو بر تخت کاووس بستی عقاب | |
اگر کاوه ز آهن یکی توده بود | جهانش به سوهان خود سوده بود | |
تو آب ابد دادی آن نام را | زدودی از او زنگ ایّام را | |
تهمتن نمکخوار خوان تو بود | به هر هفت خوان میهمان تو بود | |
چو کلک تو راه گزارش گرفت | سر راه بر تیغ آرش گرفت | |
تویی دودمان سخن را پدر | به تو بازگردد نژاد هنر[۱] |
ای ماه چه تابنده گوهری | مانا رخ تابان دلبری | |
چون چهرهٔ عارف گشادهای | چون خاطر دانا منوّری | |
گاهی چو یکی حلقهٔ سپید | کوبنده بر این قیرگون دری | |
بر مزرعهٔ سبز آسمان | گه داستی و گاهی دروگری | |
پروانهٔ این سبز گلشنی | پیرایهٔ این هفتپیکری | |
آیینهٔ اسکندری از آن | کوبیده به سدِّ سکندی | |
ای ماه! مرا بر زمین مهیست | ماهی نه، که خورشید خاوری | |
گر چهر گشاید چنانکه هست | تو در برش از ذرّه کمتری[۱] |
چیست یا رب این به زهرآلود تخم کوکنار | خوشهٔ آدمفریب و دانهٔ مردم شکار | |
دشمنی خونخوار و اندر دوستی ثابت قدم | دوستی غدّار و اندر دشمنی کامل عیار | |
ار نبات است از چه دارد جای شیرینی شرنگ | ورنه مار است از چه اندر کام دارد زهر مار | |
گر بود گُل از چه رو خارش خلد در پای جان | ور بود مل از چه مرگ آرد به هنگام خمار | |
دشمن جان است ره در کاخ و ایوانش مده | بیخ بیداد است اندر باغ و بستانش مکار | |
تن ز رنج آزادخواهی بندهٔ افیون مشو | زندگی جاوید خواهی گردن ثعبان مخار | |
تیغ دارد زیر دامن از مصافش میگریز | خود دارد زیر دستار از مصافش دست دار | |
گر زمین را بویی از افیون رسیدی بر مشام | تا قیامت مینجنبیدی ز جا خورشیدوار | |
گر نشستی گرد او بادش به دامان نسیم | هر کجا برخاستی آنجا نشستی چون غبار | |
ور فتادی گرزهٔ خشخاش رستم را به دست | جبههٔ تسلیم سودی بر در اسفندیار | |
سرخیات از چهره برگیرد چو شبرنگ شفق | چهرات را زردی افرازد چو مجمر را شرار | |
داد افیون خاک مشرفق را به باد نیستی | ور نمیدانی ز تاریج جهان کن اختیار | |
رخنهٔ دیوار چین شد افسر خاقان ربود | پاک کردی از روی چینی نقش عزّ و افتخار | |
دیگر از دیگ بخارایی بخاری برنخاست | تا که چشم ماورالنّهری ز دوش گشت تار | |
حلقهٔ طاعت به گوش راجه و چپیال کرد | خاک لدن زان به مژگان رفت و هندو بندهوار | |
لندن و پاریس را حمال شرقی بیحساب | تبّت و کشمیر را آقای غربی بیشمار | |
یک نظر سوی خراسان کن که حال مردمش | لوحهٔ عبرت بود از بهر مرد هوشیار | |
کشوری آشفته چون گلزار هنگام خزان | مردمی افسرده چون بیمارگاه احتضار | |
زغفرانی چهرگان بینی گروه اندر گروه | بر جوانی مردگان یا بیقطار اندر قطار | |
آن خراسان کو که دستانش به گیتی داستان | آن خراسان کو که صفّارش به گیتی تاجدار | |
آن خراسان کو که گرد مرکب مردان او | تخت مروان را به زیر افکند از پشت حمار | |
آن خراسان کو گر طفلش گرسنی نیمشب | خواب خوش از دیدهٔ عباسیان کردی فرار | |
از چه بوریحان نمیآید ز بیرونش برون | از چه بومسلم نمیگردد ز مروش آشکار | |
بلخ دارد لیک بومعشر ندار در میان | طوس دارد لیک فردوسی ندارد در کنار | |
گر نشابور است پس سینا و خیّامش کجاست | ور ابیورد است از چه انوری نارد به بار؟ | |
آنچه افیون با خراسان کرد در میزان عقل | طلم چنگیز و جفای غز یکی بود از هزار | |
بس جنایتها ز ایران زادهٔ این مادر است | کاش شیرش را به پستان خشک سازد کردگار | |
باید از این خاکدان برکند او را بیخ و بن | پیش از آن کز ما برآد بیخ و بن در روزگار[۱] |
منابع
ویرایش- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. چهارم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۳۲۷۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.