رباعی
گویند به معراج که امریست جلی | |
حق بود و رسول و آنکه حق راست ولی |
لیکن چو نصارا، تو به تثلیث مکوش | |
کان جمله علی بود، علی بود، علی[۱] |
هوای فسانه
چشمت به تیر غمزه دلم را نشانه کرد | |
این لطف هم که کرد به مستی بهانه کرد |
زاهد حدیث حور کند ای پس می آر | |
مردانگی نداشت، خیالی زنانه کرد |
از پیر میفروش کرامت عجب مدار | |
عمری به صدق خدمت این آستانه کرد |
گر دین و دل به گندم خالت دهم چه باک | |
آدم بهشت بر سر این گونه دانه کرد |
دیشب حکایت از سر زلفت نمود دل | |
شب را چو دید و هوای فسانه کرد |
دردا که پیکهای مرا حسن این نگار | |
دیوانه کرد و باز به سویم روانه کرد |
نقش رخ تو از دل جیحون نمیرود | |
این طرفه آتشیست که در آب خانه کرد[۱] |