جان چیور
نویسندۀ آمریکایی
جان ویلیام چیور (به انگلیسی: John William Cheever) نویسنده رمان و داستان کوتاه آمریکایی است.
گفتاوردها
ویرایشعید فقرا صفا ندارد
ویرایش- «عید چه روز غمانگیزی است. لحظهای پس از آن که چارلی با زنگ ساعت از خواب بیدار شد، این جمله به ذهنش رسید و یکهو دلیل آن دلتنگی مبهمی را که سراسر شب پیش آزارش داده بود، درک کرد. آسمان پشت پنجره تیره و تار بود. روی تختخواب نشست و زنجیر چراغی را که پیش رویش آویزان بود کشید و با خود اندیشید عید کریسمس، چه روز واقعاً غمانگیزی است، از میان میلیونها جمعیت نیویورک، من در واقع تنها آدمی هستم که باید ساعت شش صبح این روز سرد و سیاه عید کریسمس از خواب بیدار شوم. بله، من تنها آدم این شهرم که باید بیدار باشم.»[۱]
- «چهرهاش گل انداخته بود. عاشق دنیا بود و دنیا هم عاشق او. به زندگی گذشتهاش که فکر کرد، گذشته را در هالهای از نور دلپذیر و رنگارنگ دید و انباشته از تجربههای حیرتانگیز و دوستان غیر معمول. با خود اندیشید که شغلش، شغل متصدی آسانسور ـبالا و پایین رفتن و پیمودن صدها متر فضای پر خطر- نیاز به اعصاب فولادین و هوش فضانوردان داشت. خاطرهٔ همهٔ فشارها و سختیهای زندگی –دیوارهای نمور اتاقش و ماهها بیکاری- به یکباره از ذهنش پاک شد. هر چند دیگر کسی زنگ نزد به درون آسانسور رفت و در را بست و با سرعت زیاد تا آخرین طبقه بالا رفت و دوباره پایین آمد، بالا و باز پایین تا مهارت شگرفش را در پیمودن فضا بیازماید.»
اقیانوس
ویرایش- «اگر خواننده ای نباشد، نمیتوانم بنویسم. دقیقاً به بوسه میماند-تنهایی نمیشود.»[۲]
- «آخر چطور میتوانم با تمام وجود کسی را در آغوش بگیرم که فکر میکنم میخواهد مرا بکشد؟ آیا من ناامیدی را در آغوش گرفته بودم و این شوری مستهجن و کثیف بود؟ نکند چندین سال پیش در آن جشن عروسی آنچه در چشمهای درشتش دیدم نه زیبایی بلکه بی رحمی بود؟ من در تخیلاتم از او یک ماهی قرمز و یک زن قاتل ساختم، کسی که اگر او را در آغوش بگیرم به قو یا پلکان و شاید به فواره تبدیل شود و به جایی بی مرز و بیکران برسد، دشتی گسترده و بدون نگهبان و محافظ که به خود باغ بهشت ختم میشود. اما به جای رسیدن به بهشت، ساعت سهٔ نیمه شب از خواب پریدم و بدجوری احساس غم و گرفتگی میکردم، احساسی به مراتب بدتر از اندوه و جنون و مالیخولیا و از این حرفها. اما من بنا نداشتم اینها را به خودم راه بدهم و دوست داشتم از پیروزی و کشف دوبارهٔ عشق حرف بزنم: همهٔ آنچه پاک و معصوم و درخشان و پرنور در این جهان است. بعد واژهٔ «عشق»، انگیزهٔ شدید دوست داشتن، جایی در وجودم جوشید. عشق انگار در همهٔ جوانب وجودم، همچون آب، سرشار و جاری بود، عشق به کورا، عشق به فلورا، به همهٔ دوستان و همسایگانم، عشق به پنومبرا، این جریان خروشان سرزندگی هستی بخش در یک کلمه نمیگنجید. شاید باید ماژیکی برمیداشتم و «عشق» را روی دیوار، همه جا مینوشتم، روی پلهها، در انباری، در فر، در ماشین رختشویی و قهوه جوش تا وقتی صبح کورا بیاید طبقهٔ پایین (من دیگر جایی آن اطراف نیستم) به هر جا که چشمش بیفتد آن را ببیند. همه جا عشق!»
دوران طلایی
ویرایش- «پسرهایش با تفنگهای تیربارشان افتادهاند به جان هم. یادآوری آزاردهندهای از گذشتهٔ اوست. گندِ تلویزیون است که نشسته روی شانههای معصومشان. وقتی بچههای دهاتی میزنند و میرقصند و میخوانند و گلهای وحشی جمع میکنند، پسرهای خودش از صخرهای به صخرهٔ دیگر میپرند و مثلن آدم میکُشند. این کار خطاست، و همین اعصابش را خراب میکند، اما دل ندارد صداشان کند و توضیح بدهد که تقلید کردنِ عربدهکشیها و ادای آدمهای رو به مرگ را درآوردن باعث دامن زدن به سوءتفاهمی جهانیست. همه دچار سوءتفاهمند، این را از سر تکان دادنهای زنها موقع فکر کردن به کشوری که حتی اسباببازی کودکانش هم تفنگ است، میفهمد. سالها پیش شنیدم که میگفت ما و رفقامان و آن ملتی که مثل مایند چون قادر نیستیم با مسائل حال حاضر روبهرو شویم مثل یک آدم بزرگ فلکزده رو میآوریم به دورانی که فکر میکنیم همه چیز شادتر و سادهتر بود و میلمان به بازسازی گذشته نتیجهٔ همین عیبِ بیدرمان است.»[۳]
منظری به جهان
ویرایش- «بعضیها بیشتر هوسهایشان را نمایش میدهند تا واقعن حوادثی را از سر بگذرانند. اینها واقعن عاشق نمیشوند و رفاقت نمیکنند بلکه با همهٔ مردان و زنان و بچهها و سگهایشان نمایش پرهیجانی اجرا میکنند که از بدو تولد متعهد خلقش شدهاند. این مخصوصن در نقش آنهایی که بازیشان با بودجهٔ کم محدود شده قابل توجه ست. این بازیهای ناشیانه حواسمان را جمع نمایش اصلی میکند و نمایش با همان وحشت و ترحم نمایشهای باشکوه پیش میرود. کنون باران گرفت. صدای باران عاشقان را بیدار میکند و صدایش بخشی از همان نیرویی است که آنها را بغل هم میاندازد. بعد در تخت مینشینم و بلند با خود میگویم: شجاعت. عشق. فضیلت. شفقت. جلال. مهربانی. خرد. زیبایی. کلمهها رنگ زمینی دارند و همانطور که از بر میخوانمشان حس میکنم سرشار امید میشوم، آرام میشوم و با شب کنار میآیم.»[۴]
منابع
ویرایش- ↑ جان چیور، «عید فقرا صفا ندارد»، ترجمهٔ صفدر تقیزاده، مجلهٔ دنیای سخن، شمارهٔ ۷۸ اسفند و فروردین ۷۷.
- ↑ جان چیور، اقیانوس (شاهکارهای ۵ میلیمتری ۲)، ترجمهٔ احمد اخوت، انتشارات افق، ۱۳۹۵.
- ↑ جان چیور، دوران طلایی، ترجمهٔ فرزانه دوستی، انتشارات کتاب پارسه، ۱۳۹۵.
- ↑ جان چیور، منظری به جهان، ترجمهٔ فرزانه دوستی و محمد طلوعی، نشر نیکا، ۱۳۹۳.