بریژیت ژیرو
نویسنده فرانسوی
بریژیت ژیرو (به فرانسوی: Brigitte Giraud) نویسنده فرانسوی است.
گفتاوردها
ویرایشعشق زیاد هم قیمتی نیست
ویرایش- «آخر قصه است و خبر ندارید. او آن جاست، ایستاده جلو پنجره و شما از دستش دلخورید که راهِ نور را سد کرده است. او رانمیبینید، روز را میبینید که او نمیگذارد تو بیاید. همینطور شروع میشود. او آن جاست و حضورش شما را اذیت میکند. دیگر منتظرش نمیمانید. شب برمیگردید و رادیو را روشن میکنید. بوسهای سرسری قبل از کَندن کفشهاتان. بعد، بلافاصله سکوت. نمیدانید چطور این طور شد. از کِی. فکر میکردید که این امکان ندارد. او نه، شما نه. شما تلهها و روزمرگی را میشناختید، درسها را بلد بودید. انگار مایع رخت شویی عشق را میکُشد. هیچ وقت این را باور نکردید، نگذاشتید اسیر این کلیشهها شوید. با این همه دود سیگارش شما را اذیت میکند. این یک نشانه است. از تفسیر نشانهها صرف نظر میکنید. متوجه هیچ پیش آمدی نشدهاید و دیگر دوستش ندارید.»[۱]
- «از این فکر که دیگر او را دوست ندارید، فرار میکنید. گمان نمیکنید باید این را به او بگویید. از این رو همین میشود دغدغهٔ خاطرتان. خودتان را با آن وفق میدهید. میپذیرید که دیگر تحمل نکنید: رفتارش، اخلاقش، موسیقی ای که گوش میکند. بی آن که از این موضوع یک فاجعه بسازید. بدخلق هستید. گاهی هم گزنده، اما پنهان میکنید. بعد، دیگر نمیتوانید خودتان را نگه دارید. از دست تان در میرود. سرزنشها را پشت سر هم ردیف میکنید، شبیه مادرتان میشوید. از خودتان بیزار میشوید.»
- «این از روزِ اول شروع شد؟ این شما هستید که قصه تان را میکُشید؟ انگار آخرِ قصه در همان اولش نوشته شده است. پس تقصیر کیست؟ آن که دیگری را دریده یا آن که گذاشته دریده شود؟»
- «من بلد نیستم بگویم یا تو بلد نیستی بشنوی، مطمئن نیستم که دیشب با یک زبان با هم صحبت میکردیم. با این حال من همهٔ کلمات مهم را برای ساختن جملهای ساده، روشن، مستقیم اما بدون خشونت به زبان میآورم که تو بدانی این زندگی دیگر به درد من نمیخورد. تو را متهم نمیکنم، فقط از تو میپرسم که چه حسی داری، بعد تو حرف میزنی، نظرت را میگویی، صدا کمی بالا میرود، خودمان را نگه میداریم چون بچهها همان نزدیکی خوابیدهاند. بعد من رشتهٔ کلام را به دست میگیرم، سعی میکنم یک پله بالاتر بروم، میخواهم به مسألهٔ اصلی برسم اما نمیتوانم به این زودی خطر کنم، کلام را به تو وا میگذارم، همان چیزهایی را که قبلاً گفتی تکرار میکنی و بی شک من هم همینطور، حرفهایم را تکرار میکنم، هر یک از ما در زندان منطق خود زندانی است، گفت و گوی ما به دو مونولوگ تبدیل میشود که بیهوده میچرخند. من به قلب نزدیک میشوم، به عشق، تنها چیزی که برایم مهم است، میخواهم بدانم هنوز دوستم داری و هر بار همان اتفاق میافتد، یک دفعه ساکت میشوی، هر چه بیشتر حرف میزنم، تو بیشتر به خواب میروی. یک هو حرفهایم قویترین داروهای خوابآور میشوند.»
- «به زودی با کلماتی فریبنده و سست به بچهها میگوییم که زندگی شان دارد عوض میشود، میگوییم که نباید نگران باشند. پدر و مادرشان آنها را دوست دارند، مهم این است، همین را تکرار میکنیم. پدر و مادرشان از بین رفتهاند، فرسوده شدهاند از شبهای بی خوابی، کارهای وحشیانه، تونلهای طولانی اغما و امید از دست رفته، اما پدر و مادرشان جلو آنها خودشان را نگه خواهند داشت و تقریباً با لبخند دو جمله به زبان خواهند آورد، نهایتاً دو یا سه جمله که مناسب موقعیت ساخته شدهاند، زنجیرهای از کلمات که از عشق خواهند گفت و پایان عشق، عشقی که ما به آنها داریم و عشقی که دیگر به هم نداریم.»
منابع
ویرایش- ↑ بریژیت ژیرو، عشق زیاد هم قیمتی نیست، ترجمهٔ اصغر نوری، انتشارات هیرمند، ۱۳۹۴.