باشگاه مبارزه (به انگلیسی: Fight Club) رمانی اثر نویسندهٔ آمریکایی چاک پائولانیک چاپ سال ۱۹۹۶ است. تاکنون ۴ نسخه از این رمان چاپ شده است و کارگردان معروف دیوید فینچر بر اساس آن فیلمی با همین نام در سال ۱۹۹۹ ساخته است.

«فرهنگ ما همه را شبیه به هم بار آورده. دیگر هیچ‌کس واقعاً سفید، سیاه یا پولدار نیست. همهٔ ما خواسته‌های واحدی داریم. فردیت ما تبدیل به هیچ شده است.»

گفتاوردها

ویرایش
  • «ما بچه وسطی‌های تاریخیم، از بچگی تلویزیون به خورد ما داده که بالاخره یه روزی میلیونر و هنرپیشه و ستارهٔ راک میشیم؛ ولی هیچوقت نمیشیم، و ما تازه داریم اینو می‌فهمیم، پس سر به سرمون نذار.»[۱]
  • «نسلی از زنان و مردان جوان و قوی دارید که دوست دارند جانشان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانه‌ها باعث شده این آدام‌ها دائم دنبال اتومبیل و لباس‌هایی باشند که اصلاً نیازی به آنها ندارند. چند نسل است که آدم‌ها شغل‌هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمی‌کنند این است که بتوانند چیزهایی بخرند که به هیچ دردشان نمی‌خورد.»
  • «ما اینجا یک جور مثلث عشقی ترتیب داده‌ایم. من تایلر را می‌خواهم، تایلر مارلا را و مارلا من را. من مارلا را نمی‌خواهم و تایلر هم دوست ندارد که من دوروبرش باشم. دیگر دوست ندارد. این قضیه ربطی به نقش عشق در رابطهٔ عاشقانه ندارد. بیشتر شبیه نقش مایملک در مقولهٔ مالکیت است. تایلر بدون مارلا هیچ چیز ندارد.»
  • «مبلمان می‌خری به خودت می‌گویی این آخرین کاناپه‌ای است که تا آخر عمر ممکن است لازم داشته باشی … بعد یک دست ظرف عالی بعد هم یک تختخواب ایده‌آل، پرده، فرش. حالا در خانهٔ خوشگلت گیر افتاده‌ای. چیزهایی که قبلاً صاحبشان بوده‌ای صاحبت شده‌اند.»
  • «فرهنگ ما همه را شبیه به هم بار آورده. دیگر هیچ‌کس واقعاً سفید، سیاه یا پولدار نیست. همهٔ ما خواسته‌های واحدی داریم. فردیت ما تبدیل به هیچ شده است.»
  • «چند نسل است که آدمها شغل‌هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمی‌کنند بتوانند چیزهایی بخرند که بدردشان نمی‌خورد.»
  • «آه که چقدر خوب. کلویی دو سال تمام در آغوش من گریه کرد و حالا دیگر مرده. مرده در زیر خاک، مرده در یک گلدان، یک مقبره، یک دخمه. گواهی بر این که یک روز در حال فکر کردنی و خودت را این طرف و آن طرف می‌کشی و روز بعد فقط یک مشت کود سردی، بوفهٔ کرم‌ها.»
  • «ضرب‌المثلی قدیمی می‌گوید همیشه کسی را می‌کشی که از همه بیشتر دوستش داری، خُب، اگر درست نگاه کنی از هر دو طرف صادق است.»
  • «وقتی یک لولهٔ تفنگ بین دندان‌هایت است، فقط می‌توانی با حروف صدادار حرف بزنی.»
  • «سه راه برای درست کردن ناپالم: یک، می‌توانید به اندازهٔ مساوی بنزین و کنسانترهٔ یخ‌زدهٔ آب‌پرتقال را باهم مخلوط کنید. دو، می‌توانید به اندازهٔ مساوی بنزین و کوکاکولای رژیمی را باهم مخلوط کنید. سه، آن‌قدر مخلوط بنزین و شن مخصوص دفع گربه‌ها را به‌هم بزنید تا غلیظ شود.»

گفتگوها

ویرایش
باشگاه مشت زنی برایتان انگیزه می‌شود که به ورزشگاه بروید و موی تان را کوتاه کنید و ناخن تان را بگیرید. ورزشگاه‌هایی که می‌روید پر است از آدمهایی که دوست دارند شبیه یک مرد واقعی بشوند، انگار مرد بودن یعنی شبیه شدن به چیزی که یک مجسمه‌ساز یا طراح لباس می‌گوید.
به قول تایلر تازگی‌ها حتی سوفله‌ها هم بیشتر از سابق پف دارند.

تایلر می‌گوید:در دوران باستان بالای یه تپهی کنار رودخانه آدم هارو قربانی می‌کردند. هزارها انسان. به من گوش کن. آدم هارو قربانی میکردن و روی تل هیزم میسوزوندن.
بعد از اینکه صدها قربانی سوزانده شدند یک ماده غلیظ و سفید رنگ از قربانگاه به سمت رودخانه راه افتاد.
سال‌ها و سال‌ها روی تودهٔ سوختهی هیزم باران بارید و از میان خاکستر گذشت و تبدیل به محلول قلیاب شد بعد با چربی ذوب شده بدن قربانیا ترکیب شد و صابون غلیظ و سفید رنگی از زیر قربانگاه به سمت رودخانه راه افتاد.
بعد از سال‌ها آدمکشی و باران قدیمی‌ها فهمیدن که اگه لباسشونو اونجایی از دریاچه بشورن که صابون هست، لباساشون تمیزتر شسته میشه.
تمدن‌هایی که صابون نداشتن از ادرار خودشون و سگاشون برا شستن لباس و موهاشون استفاده می کردن، به خاطر اون یه ذره اسیداوریک و آمونیاکی که تو ادرار هست.
به حیواناتی فکر کن که برای آزمایش محصولات ازشان استفاده میکنن
به میمون‌هایی که به فضا پرت میشن
بدون درد، بدون مرگ، بدون قربانی، ما هیچ چیز نداشتم

دو سال است که هر هفته این جا می‌آیم و هر بار باب بازوهایش را دورم حلقه می‌کند و من گریه می‌کنم. باب نفسی عمیق می‌کشد و ضجه زنان می‌گوید:گریه کن.
صورت بزرگ مرطوبش را روی فرق سرم می‌گذارد و من درون خودم گم می‌شوم. این تنها موقعی است که گریه می‌کنم. گریه در چیزی تاریک، در آغوش یک نفر دیگر، درست وقتی که می‌فهمی هر کاری انجام دهی در پایان سر از زباله دان درمی‌آورد، درست‌ترین کار است.
هر چیزی که به آن مغروری روزی دور انداخته خواهد شد.
و من در خودم گم شده‌ام.

تایلر یک شغل پیشخدمتی برایم پیدا می‌کند و بعد تفنگی در دهانم می‌چپاند و می‌گوید که اولین قدم برای رسیدن به جاودانگی مردن است. با این که من و تایلر از مدت‌ها قبل بهترین دوست هم بودیم باز هم مردم همیشه از من می‌پرسیدند که اسم تایلر دردن به گوشم خورده یا نه.
لولهٔ تفنگ به ته گلویم فشار می‌آورد. تایلر می‌گوید: ما واقعاً نمی‌میریم.
با زبانم شیارهای صداخفه‌کن لولهٔ تفنگ را که خودمان مته‌شان کرده‌ایم حس می‌کنم. بیشتر صدایی که شلیک گلوله ایجاد می‌کند در اثر انبساط گازهاست. گلوله صدای زیر قابل شنیدنی هم تولید می‌کند که به خاطر حرکت بسیار سریعش است. برای خفه کردن صدا، فقط باید تعداد زیادی سوراخ داخل لولهٔ تفنگ ایجاد کرد. این کار به گازها اجازهٔ خروج می‌دهد و این‌طوری سرعت گلوله به کمتر از سرعت صوت می‌رسد.
اگر سوراخ‌ها را درست مته نکنی تفنگ در دستت منفجر می‌شود.
تایلر می‌گوید: این واقعاً مرگ نیست. ما افسانه خواهیم شد. ما پیر نمی‌شیم.

با زبانم لولهٔ تفنگ را به‌سمت لپم می‌رانم و می‌گویم: تایلر، ما که دراکولا نیستیم.
ساختمانی که بر آن ایستاده‌ایم تا ده دقیقهٔ دیگر وجود نخواهد داشت. اگر در یک وان پر از یخ، مقداری اسید نیتریک نود و هشت درصد جوشان را با حجم سه برابری از اسید سولفوریک مخلوط کنید و قطره چکان گلیسیرین به آن اضافه کنید، آن وقت شما نیتروگلیسیرین دارید.
من این را می‌دانم چون تایلر این را می‌داند.
نیتروگلیسیرین را با خاک اره مخلوط کنید. حالا یک جور مادهٔ منفجرهٔ خمیری خوشگل دارید. خیلی‌ها به نیتروگلیسیرین‌شان پنبه اضافه می‌کنند و به آن سولفات دومنیزی می‌زنند. این ترکیب هم بدک نیست. بعضی‌ها هم از نیترو مخلوط شده با پارافین استفاده می‌کنند؛ ولی پارافین هیچ‌وقت، هیچ‌وقت به دردم نخورده.
من با تفنگی در دهانم به همراه تایلر روی پشت بام ساختمان پارکر - مویس ایستاده‌ام که صدای خرد شدن شیشه به گوشم می‌رسد. از لبهٔ پشت‌بام نگاه کن. آسمان ابری است. حتی این بالا. این بلندترین ساختمان جهان است و این بالا باد همیشه سرد است. این‌جا آن‌قدر ساکت است که احساس می‌کنی یکی از آن میمون‌هایی هستی که فرستادندشان به فضا. کارهای کوچکی را انجام می‌دهی که یادت داده‌اند.
اهرمی را بکش.
دکمه‌ای را فشار بده.
هیچ درکی از کارهای که می‌کنی نداری و بعد هم می‌میری.

صد و نود و یک طبقه بالاتر، از لبهٔ پشت‌بام سرک می‌کشی و خیابان را می‌بینی که با مردمی که ایستاده‌اند و به بالا نگاه می‌کنند فرش شده است. پنجرهٔ شکسته درست زیر پای ماست.
صد و نود و یک طبقه پایین پای ما پنجره‌ای در یک ضلع ساختمان می‌شکند و بعد یک قفسهٔ بایگانی شش‌کشویی به بزرگی یک یخچال سیاه از نمای صخره‌مانند ساختمان پایین می‌افتد و در حالی‌که به‌آهستگی می‌چرخد، در حالی‌که کوچک و کوچک‌تر می‌شود، در حالی‌که کم‌کم ناپدید می‌شود، به‌سمت انبوه جمعیت فرو می‌افتد.
صد و نود یک طبقه پایین‌تر از ما، میمون‌های فضایی خراب‌کار پروژهٔ میهم دارند از خپد بی‌خپد می‌شوند و مشغول نابود کردن تمام پس‌مانده‌های تاریخ‌اند.

رسیده‌ایم به ده دقیقهٔ آخر.
یک پنجرهٔ دیگر ساختمان می‌ترکد و خرده‌شیشه‌ها می‌پاشند بیرون. مثل یک دسته کبوتر قبراق و سر حال. بعد یک میز کار سیاه‌رنگ، ذره‌ذره توسط کمیتهٔ خراب‌کار از پنجره بیرون می‌آید تا این‌که کج می‌شود و به پایین سر می‌خورد و تبدیل به شی جادویی پرنده‌ای می‌شود که پر می‌کشد و در جمعیت گم می‌شود.
نه دقیقهٔ دیگر ساختمان پارکر - موریس این‌جا نخواهد بود. به اندازهٔ کافی مادهٔ منفجرهٔ ژلاتینی بردارید و با آن ستون‌های اصلی هر چیزی را بپوشانید، هیچ ساختمانی در دنیا سر پا نخواهد ماند. باید حسابی دورشان را کیسهٔ شن بچینید تا موج انفجار به‌سمت ستون‌ها هدایت شود نه پارکینگ اطراف ستون.
این چگونه پر کردن در هیچ کتاب تاریخی وجود ندارد.

نه دقیقه.
تمام صد و نود و یک طبقهٔ ساختمان پارکر - موریس فرو خواهد ریخت. به آرامی درختی که در جنگلی بر زمین می‌افتد. تیمبر. می‌توانی هر چیزی را سرنگون کنی. عجیب است تصور این‌که ساختمانی که در آن هستیم به ذرهٔ غباری در آسمان بدل خواهد شد.
من و تایلر کنار لبهٔ پشت‌بام هستیم و تفنگ در دهانم است و من وسواس گرفته‌ام که آیا تفنگ تمیز هست یا نه.

وقتی قفسهٔ دیگری را نگاه می‌کنم که از ساختمان پایین می‌افتد و کشوهای آن در هوا باز می‌شوند و می‌روند، یک لحظه تمام کارهای جنایت‌آمیز خودکشی‌گونهٔ تایلر را که همه‌مان را به کشتن می‌دهد، فراموش می‌کنم.
هشت دقیقه.
بعد دود، دود از پنجره‌های شکسته بیرون می‌زند. گروه تخریب احتمالاً تا هشت دقیقهٔ دیگر خرج اولیه را منفجر خواهد کرد. خرج اولیه خرج اصلی را منفجر می‌کند و بعد ستون‌های اصلی فرو خواهند ریخت و سری عکس‌های ساختمان پارکر - موریس وارد تمام کتاب‌های تاریخ خواهند شد.
سری زمان‌بندی پنج‌عکسی. در عکس اول ساختمان سر جایش ایستاده. در عکس دوم در زاویهٔ هشتاد درجه خواهد بود. بعد در زاویهٔ هفتاد درجه. در عکس چهارم، ساختمان در زاویهٔ چهل و پنج درجه است و اسکلتش در حالی‌که قوس برداشته در حال فرو ریختن است. در عکس آخر تمام صد و نود و یک طبقهٔ برج بر روی موزهٔ ملی فرو ریخته است. هدف واقعی تایلر.
تایلر می‌گوید: حالا این دنیای ماست، دنیای خود ما. تمام اون آدمای عتیقه مرده‌ن.
اگر می‌دانستم که کار قرار است به این‌جا بکشد ترجیح می‌دادم مرده بودم و در بهشت سر می‌کردم.

هفت دقیقه.
این بالا روی پشت‌بام ساختمان پارکر - موریس با تفنگ تایلر در دهانم. میزهای کار و قفسه‌های بایگانی و کامپیوترها مثل اجرام آسمانی بر جمعیت اطراف ساختمان فرو می‌ریزند و دود از پنجره‌های شکسته بیرون می‌زند و چند خیابان پایین‌تر اعضای تیم تخریب ساعت را نگاه می‌کنند. من می‌دانم که وجود این تفنگ و آنارشی و انفجار به خاطر مارلا سینگر است.
شش دقیقه
ما اینجا یک جور مثلث عشقی ترتیب داده‌ایم. من تایلر را می‌خواهم، تایلر مارلا را و مارلا من را.
من مارلا را نمی‌خواهم و تایلر هم دوست ندارد که من دوروبرش باشم. دیگر دوست ندارد. این قضیه ربطی به نقش عشق در رابطهٔ عاشقانه ندارد. بیشتر شبیه نقش مایملک در مقولهٔ مالکیت است.
تایلر بدون مارلا هیچ‌چیز ندارد.

پنج دقیقه.
شاید ما افسانه خواهیم شد. شاید هم نه. من می‌گویم نه، ولی صبر کن. اگر انجیل‌ها را ننوشته بودند مسیح الان کجا بود؟

جستارهای وابسته

ویرایش

منابع

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. چاک پالانیک، باشگاه مشت زنی، ترجمهٔ پیمان خاکسار، نشر چشمه، ۱۳۹۴.