انیس مارتن لوگان
نویسنده فرانسوی
انیس مارتن لوگان (به فرانسوی: Agnès Martin-Lugand) (زادهٔ ۱۹۷۹) رماننویس فرانسوی است.
گفتاوردها
ویرایشآدمهای خوشبخت کتاب میخوانند و قهوه مینوشند
ویرایش- «بعدها فهمیدم آنها توی ماشین در حال دلقک بازی بودهاند وقتی کامیون بهشان زده. به خودم میگفتم آنها در حال خنده مردند و من هم باید با آنها میبودم.»[۱]
- «در تمامی این یک سال مدام با خودم تکرار کردهام که ترجیح میدادم من هم با آنها بمیرم. اما قلبم سرسختانه میتپد و همچنان زنده ام؛ و این بزرگترین بدبیاری زندگی ام است.»
- «چهار دست و پا و به سختی به سمت تختم رفتم. به زحمت از آن بالا رفتم و خودم را در ملافه پیچاندم؛ درست مثل همیشه که زیر ملافه پناه میبردم و شامه ام به دنبال عطر کالین میگشت. مدتها بود بوی او از بین رفته بود، اما من بعد از او ملافهها را عوض نکردم. میخواستم باز هم بویش را احساس کنم. میخواستم بوی بیمارستان و مرگ را فراموش کنم؛ بویی که آخرین باری که سرم را در گردنش فرو بردم، پوست او را انباشته بود.»
- «بی آنکه چشمهایم را از در اتاقی بردارم که جسد دخترم در آن بود، چند قدمی عقب رفتم و در راهروی بیمارستان شروع کردم به دویدن. از دیدن دختر مردهام امتناع کردم. میخواستم تنها لبخندش، طرههای موی بلوند به هم ریخته اش که دور صورتش را میگرفت و چشمهای پر از شیطنتش را در صبحی که همراه پدرش رفت به یاد بیاورم.»
- «هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت. آب در حالی روی بدنم جاری میشد که کوچکترین احساس خوبی در من به وجود نمیآورد. کف دستم را با شامپوی توت فرنگی کلارا پر میکردم. بوی مطبوعش اشکهایم را، که با تسلی بیمارگونه ای درهم آمیخته بود، جاری کرد. آئین همیشگی من آغاز شده بود. ادکلن کالین را به خودم زدم؛ نخستین لایه حمایت کننده. دکمههای پیراهنش را بستم؛ لایه دوم. پلیور کلاه دارش را پوشیدم؛ لایه سوم. موهای خیسم را بستم تا بوی توت فرنگی بین آنها باقی بماند؛ لایه چهارم.»
- «گوش دادن به موسیقی مرا سر ذوق آورد. فراموش کرده بودم که موسیقی چه احساساتی میتواند در من ایجاد کند. مدتی طولانی تردید داشتم که دستگاه پخش موسیقی ام را روشن کنم. با این حال زمانی رسیده بود که باید حرکتی میکردم. بارها به دستگاه موسیقی ام خیره شده و دورش چرخیده بودم.»
- «یک روز صبح، از خواب که بیدار شدم، با تعجب احساس خستگی کمتری کردم. دوست داشتم موسیقی گوش دهم و همین کار را هم انجام دادم. از خوشحالی اشک ریختم. اما این سرخوشی دوامی نداشت. فردای آن روز دوباره همان برنامه را انجام دادم. ناخودآگاه همراه موسیقی تکام میخوردم. کمکم داشتم به عادتهای گذشتهام برمیگشتم.»
- «باید میرفتم جلوی مشتی ناشناس. باید صحبت میکردم، لبخند میزدم و به نظرم میرسید چنین چیزی فراتر از توانم خواهد بود.»
- «تازه رسیده بودم جلوی کافه کتابم. چشمهایم را بستم و لبخند زدم. به راحتی میتوانستم با خوشبختیهای ساده و کوچک خوشحال شوم. همه چیز از بین نرفته بود. وضع بهتر میشد. حلقه ازدواجم را لمس کردم. روزی آن را درمیآوردم؛ شاید برای ادوارد. صدای زنگ تلفن میآمد. وقت کار فرا رسیده بود. قبل از اینکه وارد کافه شوم نگاهی به تابلوی سر در آن انداختم: آدمهای خوشبخت کتاب میخوانند و قهوه مینوشند.»
منابع
ویرایش- ↑ آنِیس مارتن- لوگان، آدمهای خوشبخت کتاب میخوانند و قهوه مینوشند، ترجمهٔ ابوالفضل الله دادی، انتشارات به نگار، ۱۳۹۵.