النا فرانته (به ایتالیایی: Elena Ferrante; زادهٔ ۱۹۴۳) رمان‌نویس ایتالیایی است.

گفتاوردها

ویرایش

روزی که رهایم کردی

ویرایش
  • «آینده از یک‌جا به بعد، فقط نیازِ زندگی در گذشته‌است.»[۱]
  • «در زندگی یادگرفته ام که هیچوقت عجله نداشته باشم، حتی برای رسیدن به اتوبوس ندوم، و تا جای ممکن زمان واکنش‌هایم را طولانی کنم و به آن‌ها با دیدهٔ تعجب و خندهٔ نامطمئن نگاه کنم. همچنین خودم را عادت داده‌ام صبورانه منتظر بمانم تا هر احساسی فروکش کند و با لحنی ملایم بیرون بیاید، صدا را در گلویم نگه دارم تا خودم را مضحکه نکنم.»
  • «چقدر غیرقابل تحمل است بدن موجود زندهٔ در حال جنگ با مرگ. یک لحظه می‌برد، یک لحظه می‌بازد. نمی‌دانم چقدر در این حالت ماندیم. گاهی نفس سگ تند می‌شد، مثل وقتی سالم بود و شوق بازی کردن، دویدن در فضای باز و شوق فهمیده شدن و نوازش داشت، گاهی نفسش نامحسوس می‌شد. حتی بدنش در یک لحظه از لرزش و اسپاسم به بی حرکتی مطلق تغییر می‌کرد. حس کردم باقی ماندهٔ توانش یواش یواش سُر می‌خورد، به نظرم چکه ای از تصاویر گذشته بود.»
  • «زن‌ها بدون عشق نور چشمشان را از دست می‌دهند، زن‌ها بدون عشق زنده می‌میرند.»
  • «چقدر همه چیز متغیر است، چقدر همه چیز بدون نقطهٔ ثابتی است.»
  • «هیچی از آدم‌ها نمی‌دانیم، حتی از آن‌ها که همه چیز را باهاشان شریک می‌شویم.»
  • «تا موقع مرگ، زنده‌ها و مرده‌ها را در ذهنمان نگه می‌داریم. مهم این است معیاری قرار دهیم. مثلاً، هرگز با کلمه‌های خودمان حرف نزنیم.»
  • «از وقت خودم زده بودم و به او داده بودم تا او تواناتر شود. آرزوهای خودم را کنار گذاشته بودم تا با آرزوهای او همراه شوم. با هر بحران ناامیدی اش، بحران‌های خودم را کنار گذاشته بودم تا به او برسم. من در لحظه‌های او گم شده بودم، در ساعت‌هایش، تا او تمرکز داشته باشد. به خانه، غذا، بچه‌ها، به تمام امور کسالت بار زندگی روزمره رسیده بودم، در حالی که او لجوجانه از پلکان وجودِ بی مزیت ما بالا رفته بود؛ و حالا مرا ول کرده بود، همه را با خودش برده بود، همهٔ آن ساعت‌ها، تمام آن انرژی‌ها، تمام خستگی‌هایی را که هدیه داده بود، یکهو برای لذت بردن از ثمره‌هایش با یکی دیگر، غریبه ای که برای قبول مسئولیت و پرورش و تبدیل او به چیزی که الان شده حتی انگشتش را هم تکان نداده بود. به نظرم چنان عمل ناعادلانه، چنان رفتار توهین آمیزی بود که نمی‌توانستم باورش کنم و گاهی فکر می‌کردم که گنگ شده، بدون حافظه ای از چیزهای مشترکمان، بیچاره و در خطر است، و به نظرم می‌آمد که طوری عاشقش هستم که هرگز این‌طور عاشق نبوده‌ام، بیشتر با بی‌قراری که با شور، و فکر می‌کردم که به شدت به من نیاز دارد. اما نمی‌دانستم کجا دنبالش بگردم.»

منابع

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. النا فرانته، روزی که رهایم کردی، ترجمهٔ شیرین معتمدی، نشر نون، ۱۳۹۶.