آروین د. یالوم

نویسنده آمریکایی
(تغییرمسیر از اروین دیوید یالوم)

آروین د. یالوم[۱] (متولد ۱۹۳۱، واشینگتن دی سی، ایالات متحده آمریکا)، روانپزشک هستی‌گرا (اگزیستانسیالیسم) و نویسنده آمریکایی است.

«اگر انسان به شیوه‌های مختلف در برپایی جهان، آزاد نباشد، مسوولیت معنایی نخواهد داشت. جهان رخدادپذیر است؛ همه چیز می‌توانست به شکلی متفاوت آفریده شود. برداشت سارتر از آزادی فراگیر و ژرف است: انسان نه تنها آزاد است، بلکه محکوم به آزادی است. به علاوه، مفهوم آزادی فراتر از مسوول بودن در برابر دنیا (به معنای آکندن دنیا از اهمیت) است: علاوه بر آن، فرد کاملاً در برابر زندگی خویش مسوول است، نه فقط در برابر اعمال خود، بلکه در برابر کوتاهی‌هایش هم مسوولیت دارد.»

گفتاوردها

ویرایش
  • این موضوع اغلب مورد توجه قرار گرفته که سه انقلاب عمدهٔ فکری بشر، ایدهٔ محوریت انسان را تهدید کرده‌است. اول، کوپرنیک نشان داد که زمین آن مرکزی نیست که همهٔ اجرام آسمانی به دورش می‌گردند. بعد داروین روشن کرد که ما کانون زنجیرهٔ حیات نیستیم، بلکه مانند سایر موجودات، از تکامل اَشکال دیگر حیات به وجود آمده‌ایم. سوم، فروید نشان داد که ارباب خانهٔ خودمان نیستیم؛ به این معنا که بیشتر رفتار ما تابع نیروهایی خارج از آگاهی ماست. شکی نیست که آرتور شوپنهاور در این انقلاب فکری، نقشی برابر فروید داشت ولی هرگز به تأثیر او اذعان نشد زیرا شوپنهاور مدت‌ها پیش از تولد فروید، فرض را بر این قرار داده بود که نیروهای زیست‌شناختی ژرفی بر ما حاکمند ولی ما خود را می‌فریبیم و فکر می‌کنیم خودمان آگاهانه فعالیت‌هایمان را برمی‌گزینیم. (روان‌درمانی اگزیستانسیال، ترجمه سپیده حبیب، صفحه ۲۹۷)
  • قانون عشق بالغانه این است:"دوستم دارند چون دوست دارم. عشق رشد نیافته می‌گوید:"دوستت دارم چون به تو نیاز دارم." عشق بالغانه می‌گوید:"به تو نیاز دارم چون دوستت دارم."
  • انسان به راستی نیرومند، هرگز درد و رنج نمی‌آفریند، بلکه چون زرتشت پیامبر، چنان از نیرو و فرزانگی لبریز می‌شود که آن را سخاوتمندانه به دیگران پیشکش می‌کند. این پیشکشی، حاصل فراوانی شخصی است، نه ترحم، که خود نوعی تحقیر است.
  • نظریه پردازان خودشکوفایی، بر اخلاقیاتی تکاملی باور دارند. برای نمونه، آبراهام مزلو می‌گوید: «انسان به گونه‌ای ساخته شده که اصرار دارد موجودی کامل و کامل تر شود و این به معنای اصرار برای رسیدن به همان چیزی است که مردم ارزشهای والا، بزرگواری، مهربانی، شجاعت، صداقت، عشق، از خودگذشتگی و خوبی می‌نامند.» بنابراین مزلو به پرسش ما برای چه زنده‌ایم؟ اینگونه پاسخ می‌دهد که ما زنده‌ایم تا توانایی‌هایمان را محقق سازیم. او پرسش بعدی یعنی بر چه اساسی زندگی کنیم؟ را با این ادعا پاسخ می‌دهد که ارزشهای خوب در ذات ارگانیسم انسانی نهاده شده‌اند و اگر انسان به خرد ذاتی خویش اعتماد کند، به شیوه‌ای شهودی آن‌ها را خواهد یافت.
  • مدت‌ها پیش از آنکه روانشناسی به عنوان یک نظام مستقل وجود داشته باشد، این نویسندگان بزرگ بودند که کار روانشناسان زبردست را انجام می‌دادند. در ادبیات، نمونه‌های فراوانی از مرگ آگاهی می‌توان یافت که موجب تحول فردی شده‌است. شوک درمانی اگزیستانسیال ابنزر اسکروج [Ebenezer Scrooge] در سرود کریسمس دیکنز را در نظر بگیرید. دگرگونی فردی شگفت‌آوری در اسکروج شکل می‌گیرد، نه در نتیجه شادی ایام عید، بلکه حاصل از رویارویی اجباری با مرگ خودش است. پیام آور دیکنز (شبح کریسمس آینده) از یک شوکِ درمانی اگزیستانسیال مدد می‌گیرد: شبح اسکروج را به آینده می‌برد، جایی که ساعات پایانی زندگی اش را مشاهده می‌کند، تصادفاً می‌شنود که دیگران به راحتی از مرگش می‌گذرند و می‌بیند که غریبه‌ها بر سر اموالش با یکدیگر نزاع می‌کنند. تحول اسکروج بلافاصله بعد از صحنه‌ای اتفاق می‌افتد که در حیاط کلیسا زانو می‌زند و بر حروف روی سنگ مزارش دست می‌کشد.
  • نیچه می‌گوید وظیفه ما در زندگی، تکمیل کردن آفرینش و طبیعت خویش است. او دستورالعملی نیز برای اجرای این وظیفه درونی بایسته به ما پیشکش کرده‌است، نخستین جمله ماندگآرش را: «بشو، آن که هستی»
  • اغلب گفته می‌شود که سه دگرگونی بزرگ در اندیشه، دیدگاه مرجعیت بشر را تهدید کرده‌است. اول، کپرنیک اثبات کرد که زمین مرکز عالم نیست تا در پیرامون آن همه اجرام سماوی بچرخند. دوم، داروین نشان داد که ما مرکز زنجیره حیات نیستیم، بلکه مانند همه مخلوقات، از اشکال دیگر حیات تکامل یافته‌ایم و سوم، فروید که ثابت کرد که ما اربابان خانه خود نیستیم، بیشتر رفتارهای ما توسط نیروهایی خارج از آگاهی و شعور ما کنترل و اداره می‌شوند. شکی نیست شریک نظریه فروید که مورد اعتراف وی قرار نگرفته، آرتور شوپنهاور است. چرا که سالها قبل از تولد فروید، شوپنهاور مطرح کرده بود که ما با نیروهای زیست شناختی پیچیده‌ای هدایت می‌شویم و سپس خود را با این تفکر فریب می‌دهیم که ما آگاهانه اعمال خود را انتخاب می‌کنیم.
  • انسان به راستی نیرومند، هرگز درد و رنج نمی‌آفریند، بلکه چون زرتشت پیامبر، چنان از نیرو و فرزانگی لبریز می‌شود که آن را سخاوتمندانه به دیگران پیشکش می‌کند. این پیشکشی، حاصل فراوانی شخصی است، نه ترحم، که خود نوعی تحقیر است.
  • از بیشتر مراجعه کنندگان می‌پرسم: «دقیقاً از چه چیز مرگ می‌ترسید؟» پاسخهای مختلفی که به این پرسش می‌دهند، غالباً به درمان سرعت می‌بخشد. پاسخ جولیا «همه کارهایی که انجام نداده‌ام» به جانمایه‌ای اشاره می‌کند که برای همه آنهایی که به مرگ می‌اندیشند یا با آن روبرو می‌شوند اهمیت دارد: رابطه دوجانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته. به عبارت دیگر هرچه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی، هرچه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده‌است: «زندگی ات را به کمال برسان و به موقع بمیر.» همان‌طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تأکید کرده‌است: «برای مرگ چیزی جز قلعه‌ای ویران به جا نگذار» و سارتر در زندگی‌نامه خودنوشتش آورده: «آرام آرام به آخر کارم نزدیک می‌شدم… یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحه‌های کارم ثبت می‌شود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت.»
  • «اگر انسان به شیوه‌های مختلف در برپایی جهان، آزاد نباشد، مسوولیت معنایی نخواهد داشت. جهان رخدادپذیر است؛ همه چیز می‌توانست به شکلی متفاوت آفریده شود. برداشت سارتر از آزادی فراگیر و ژرف است: انسان نه تنها آزاد است، بلکه محکوم به آزادی است. به علاوه، مفهوم آزادی فراتر از مسوول بودن در برابر دنیا (به معنای آکندن دنیا از اهمیت) است: علاوه بر آن، فرد کاملاً در برابر زندگی خویش مسوول است، نه فقط در برابر اعمال خود، بلکه در برابر کوتاهی‌هایش هم مسوولیت دارد.»
  • «وقتی اریش فروم، می‌خواست همدلی را به دانشجویان آموزش دهد، از عبارات ترنس[نمایشنامه نویس روم باستان] مربوط به دو هزار سال پیش کمک می‌گرفت: «من انسان هستم و بگذار هیچ چیز انسانی ای برایم بیگانه نباشد» و ما را مجبور می‌ساخت با بخشی از خود که با کردارها یا تخیلات بیماران مربوط می‌شد، هر قدر هم که آنها زشت، مهاجم، شهوانی، خودآزارانه یا دیگرآزارانه بود، آزادانه برخورد کنیم. اگر این کار را نمی‌کردیم، پیشنهاد می‌کرد بررسی کنیم که چرا می‌خواهیم این بخش از وجودمان را مسدود و بسته نگه داریم.»
  • «پیش از این، مرگ را تجربه‌ای مرزی خواندم که قادر است فرد را از وجه روزمرهٔ ذهنی به وجه هستی شناسانه برساند (وجهی از بودن که در آن از بودنِ خویش آگاهیم)، وجهی که در آن دگرگونی بسیار میسرتر است. «تصمیم» نیز تجربه مرزی دیگری است. نه تنها ما را با مرحله‌ای رودررو می‌کند که در آن خود را می‌آفرینیم، بلکه ما را با محدود بودن چاره‌ها نیز آشنا می‌سازد. گرفتن یک تصمیم ما را از دیگر چاره‌ها محروم می‌کند. انتخاب یک زن، یک حرفه یا یک مکتب به معنی چشم پوشی از سایر احتمالات است. هرچه بیشتر با محدودیتهایمان مواجه شویم، بیشتر ناچار خواهیم شداز اسطوره خاص بودن، استعدادهای بی پایان، زوال ناپذیری و مصونیت خود در برابر قوانین محتوم زیستی دست برداریم.»
  • «بر یک صفحه سفید خط مستقیمی رسم کنید. ابتدای این خط تولدتان را مجسم می‌کند و پایانش مرگتان را. خط متقاطعی بر آن رسم کنید تا نشان دهد، اکنون در کجا هستید. پنج دقیقه بر آن مراقبه کنید.»
  • «من در اینجا «مسوولیت» را در معنایی خاص به کار می‌برم؛ همان معنایی که ژان پل سارتر مد نظر داشت، زمانی که مسوول بودن را «بانی و مؤلف انکار ناپذیر یک رویداد یا شی» معنا کرد. مسوولیت یعنی ایجاد و تألیف. آگاهی از مسوولیت یعنی آگاهی از اینکه خود، سرنوشت، گرفتاری‌های زندگی، احساسات و در نتیجه رنج‌هایمان را خود پدیدآورده‌ایم. برای بیماری که چنین مسوولیتی را نپذیرد و همچنان دیگران - دیگر افراد یا دیگر نیروها - را به خاطر ناراحتی‌هایش سرزنش کند، درمان حقیقی امکان‌پذیر نیست. - قدرت مطلق همیشه گمراه کننده است. گمراه می‌کند چون آنچه را باید فراهم نمی‌سازد. همیشه واقعیت - واقعیت درماندگی و میرندگی ما، این واقعیت که به رغم دستیابی به ستارگان، سرنوشتی محتوم در انتظار ماست - از راه می‌رسد.»
  • «مرگ برادر فقدانی بود که تمامی زندگی او را تحت الشعاع قرار داده بود، تمامی اسطوره‌های پاک و کودکانه‌ای که در ذهن داشت: مشیت الهی، امنیت خانه، وجود عدل در جهان، و قانونی که می‌گوید سالخوردگان قبل از جوان ترها می‌میرند، با مرگ برادر نابود شده بود.»
  • «از بیشتر مراجعه کنندگان می‌پرسم: «دقیقاً از چه چیز مرگ می‌ترسید؟» پاسخهای مختلفی که به این پرسش می‌دهند، غالباً به درمان سرعت می‌بخشد. پاسخ جولیا «همه کارهایی که انجام نداده‌ام» به جانمایه‌ای اشاره می‌کند که برای همه آنهایی که به مرگ می‌اندیشند یا با آن روبرو می‌شوند اهمیت دارد: رابطه دوجانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته. به عبارت دیگر هرچه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی، هرچه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده‌است: «زندگی ات را به کمال برسان و به موقع بمیر.» همان‌طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تأکید کرده‌است: «برای مرگ چیزی جز قلعه‌ای ویران به جا نگذار» و سارتر در زندگی‌نامه خودنوشتش آورده: «آرام آرام به آخر کارم نزدیک می‌شدم… یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحه‌های کارم ثبت می‌شود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت.»
  • «اریش فروم، مسیر تکاملی عشق را از اوان کودکی پی جویی می‌کند، یعنی زمانی که فرد برای آنچه هست مورد عشق قرار می‌گیرد یا دقیق تر بگوییم به این دلیل که هست مورد عشق قرار می‌گیرد. بعداً بین هشت تا ده سالگی، عامل جدیدی به زندگی انسان پا می‌گذارد: آگاهی از اینکه فرد عشق را با فعالیت خود پدید می آرود. وقتی فرد بر خودمداری غلبه می‌کند، نیاز دیگری به اندازهٔ نیاز خودش اهمیت می‌یابد، و کم‌کم مفهوم عشق از «مورد عشق بودن» به «عشق ورزیدن» تغییر می‌کند. فروم «مورد عشق بودن» را با وابستگی یکی می‌داند که در آن تا زمانی که فرد کوچک، درمانده یا «خوب» بماند، با «مورد عشق بودن» پاداش می‌گیرد. در حالی که «عشق ورزیدن» وضعیتی قدرتمندانه و مؤثر است. «عشق کودکانه از این قانون پیروی می کندکه «دوست دارم چون دوستم دارند.» قانون عشق بالغانه این است: «دوستم دارند چون دوست دارم. عشق رشد نیافته می‌گوید:» دوستت دارم چون به تو نیاز دارم. «عشق بالغانه می‌گوید:» به تو نیاز دارم چون دوستت دارم.»
  • «اگر عشق تنها یک ویژگی حقیقی داشته باشد، این است که هرگز نمی‌ماند؛ ناپایداری، بخشی از ماهیت شیدایی عشق است؛ ولی در شتاب بخشیدن به این مرگ احتیاط کنید. در جدال با عشق هم مانند مبارزه با یک اعتقاد مذهبی نیرومند، شما پیروز میدان نخواهید بود (و به راستی شباهت‌های فراوانی میان عاشقی و تجربه خلسهٔ مذهبی هست: یکی عشقش را «حال و هوای حضور در کلیسای سیستن» می‌نامید و دیگر حال عشق را وضعیتی آسمانی و زوال ناپذیر می‌دانست) صبور باشید، بگذارید این بیمار باشد که نامعقول بودن احساساتش یا وارستگی از شیفتگی به معشوق را کشف کند و به زبان آورد.»
  • «محبت بالغانه از غنای فرد ناشی می‌شود، نه از تهیدستی اش. از رشد ناشی می‌شود نه از نیاز. فرد عشق نمی‌ورزد چون نیاز به وجود دیگری دارد، نیاز به کامل بودن دارد و نیازمند فرار از تنهایی است. فردی که بالغانه عشق می‌ورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوه‌ای دیگر مثلاً با عشق مادرانه که در مراحل ابتدایی زندگی بر او جاری شده، برآورده کرده‌است؛ بنابراین عشق پیشین سرچشمه قدرت است و عشق کنونی زاییده قدرت.»
  • «تا وقتی به این فکر چسبیده‌اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان، بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی در زندگیتان رخ نمی‌دهد. تا وقتی مسوولیت خود را به دوش دیگران بیاندازید که با شما بی انصافی می‌کنند، (یک شوهر لات، یک کارفرمای زیاده طلب، که از کارمندانش حمایت نمی‌کند، ژنهای ناجور، اجبارهای مقاومت ناپذیر) وضع شما همچنان در بن‌بست می‌ماند. تنها خود شما مسوول جنبه‌های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید. حتی اگر با محدودیتهای بیرونی همه‌جانبه‌ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف، نسبت به این محدودیتها را دارید.»
  • «می‌خواستم نه تنها قهرمان داستان من با مرگ خویش کنار بیاید بلکه به مراجعان خود نیز کمک کند تا با مرگ خویش مواجه شوند. دلیل انتخاب و معرفی موضوع مرگ در فرایند روان درمانی به سالهایی بازمی‌گردد که با بیماران سرطانی درمان ناپذیر کار می‌کردم. بیماران زیادی را دیدم که در مواجهه با مرگ پژمرده نشدند، بلکه برعکس دچار تغییراتی اساسی شدند که تنها می‌توان آن را رشد شخصیت، پختگی یا پیشرفت خردمندی نامید. آنها در الویت‌های زندگی خود تجدید نظر می‌کردند، موضوعات روزمره را ناچیز می‌شمردند، از داشته‌های مهم خود مانند کسانی که دوستشان دارند، از تغییر فصول، از شعر و موسیقی که مدتهای مدیدی از آنها غافل مانده بودند، شاکر و شادمان می‌شدند. یکی از بیمارانم می‌گفت: «سرطان روان رنجور را شفا می‌بخشد.» اما افسوس که انسان باید تا لحظات آخر زندگی، هنگامی که بدنش مورد تهاجم سرطان قرار می‌گیرد، منتظر بماند تا بیاموزد چگونه زندگی کند.»
  • «الگوی [بیمار] خودشیفته به شیوه‌های گوناگون ظاهر می‌شود: برخی بیماران احساس می‌کنند ممکن است دیگران را برنجانند، ولی خود را از هر نکوهش و انتقادی معاف می‌بینند؛ طبعاً فکر می‌کنند عاشق هر کسی بشوند، او هم در مقابل عاشقشان می‌شود؛ فکر می‌کنند نباید برای دیگران صبر کنند؛ هدیه و غافلگیری و توجه از دیگران می‌خواهند، ولی خود چیزی به کسی نمی‌دهند؛ فکر می‌کنند همین که وجود دارند کافی‌ست تا مورد عشق و احترام قرار گیرند. در گروه درمانی فکر می‌کنند باید بیش از دیگران مورد توجه باشند و برای به‌دست آوردن این توجه هم نباید کوشش کنند؛ انتظار دارند گروه خود را به آنان برساند ولی لازم نیست آن‌ها خود را با کسی هماهنگ کنند. درمان‌گر باید بارها و بارها به این بیماران یادآوری کند که چنین انتظاراتی تنها در یک دوره زندگی قابل قبول است، آن هم وقتی‌ست که فرد نوزاد است و می‌تواند عشق بی‌قید و شرط از مادر بطلبد، بی‌آنکه نیاز به جبران باشد.»
  • «برای نیچه‌ای که یک بار گفته: «این زندگی بود؟ باشد، پس یک بار دیگر!» و برای ابَرانسانش که اگر فرصت زندگی بارها و بارها و تا ابد به یک شکل به او پیشکش شود، قادر است بگوید: «آری، آری، به من دهیدش. این زندگی را خواهم گرفت و درست به همان شکل خواهم زیست.»، زندگی چیز دیگری است. ابَر انسانِ نیچه، به سرنوشتش عشق می‌ورزد، او فردی است که بر نیاز تخدیرکنندهٔ خویش به هدفی ماورایی چیره می‌شود. به گفته نیچه، هرگاه انسانی چنین کند، به ابَر انسان بدل خواهد شد، به روحی فلسفی که نمایندهٔ مرحلهٔ والاتر تکامل بشری است.»
  • «چرا تصمیم‌گیری دشوار است؟ در رمان جان گاردنر، با نام گِرندل، قهرمان داستان، پریشان از معمای زندگی، با کشیش خردمندی مشورت می‌کند و او دو عبارت ساده به زبان می‌آورد: «همه چیز رو به نابودی است» و «هر راه چاره‌ای، تو را از سایر راه‌ها محروم می‌سازد.» مفهوم «هر راه چاره‌ای، تو را از سایر راه‌ها محروم می‌سازد» همان است که در قلب بیشتر دشواری‌های موجود در تصمیم‌گیری نهفته‌است. در برابر هر «آری» باید «نه» ای هم باشد. تصمیم‌ها ارزان به دست نمی‌آیند، زیرا همواره با چشم پوشی از چارهٔ دیگر همراهند.»
  • «عشق به اشکال گوناگون از راه می‌رسد، ولی این سطور به شکل خاصی از تجربه عشق اشاره دارد: نوعی از خود بی خودی وسواس گونه، ذهنیتی افسون شده که تمامی زندگی فرد را در تصرف خویش درمی‌آورد. معمولاً تجربه چنین حالتی با شکوه است، ولی مواقعی هم هست که شیدایی و از خود بی خودی، بیش از آنکه لذت بیافریند، پریشانی می‌آورد. گاه امکان به واقعیت پیوستن عشق برای همیشه از میان رفته‌است، مثل زمانی که دو طرف ازدواج کرده‌اند و تمایلی هم به چشم پوشی از زندگی مشترکشان ندارند. گاه عشق یک سویه است: یکی عاشق است و دیگری از هر ارتباطی اجتناب می‌کند یا تنها در آرزوی ارتباط جنسی است. اه معشوق کاملاً دست نیافتنی است: مثلاً معلمی است، درمانگر قبلی بیمار یا همسر یکی از دوستانش. اغلب فرد چنان مجذوب عشق می‌شود که حاضر است از همه چیز - کار، دوستان، خانواده - بگذرد و مدت‌ها انتظار بکشد تا تنها یک نظر معشوق را ببیند. کسی که در عشقی خارج از حیطهٔ زندگی زناشویی گرفتار شده، ممکن است از همسرش فاصله بگیرد، از هر صمیمیتی دوری کند تا رازش پوشیده بماند، حاضر به شرکت در زوج درمانی نشود یا زندگی زناشویی را عمداً در نارضایتی نگه دارد تا رابطه خارج از زناشویی اش را توجیه کند و از بار احساس گناه خود بکاهد.»
  • «انسان به راستی نیرومند، هرگز درد و رنج نمی‌آفریند، بلکه چون زرتشت پیامبر، چنان از نیرو و فرزانگی لبریز می‌شود که آن را سخاوتمندانه به دیگران پیشکش می‌کند. این پیشکشی، حاصل فراوانی شخصی است، نه ترحم، که خود نوعی تحقیر است.»
  • «محبت فعال است. عشق بالغانه دوست داشتن است، نه دوست داشته شدن. فرد عاشقانه به دیگری می‌بخشد، «تسلیم» دیگری نمی‌شود.»
  • «این عقیده که نحوه تفسیر تجربه، کیفیت زندگی ما را تعیین می‌کند نه خود تجربه؛ یک نظریه روان درمانی مهم است که سابقه اش به دوران باستان بازمی‌گردد؛ یک عقیده بنیادین در مکتب رواقیون که از طریق زنون، سنکا، مارکوس اورلیوس، اسپینوزا، شوپنهاور و نیچه دست به دست گشته، تا به یک مفهوم اساسی هم در درمان پویا و هم در درمان شناختی-رفتاری تبدیل گردد.»
  • «یکی از بیمارانم که نقص جسمانی شدید، یافتن جفتی مناسب را برایش مشکل کرده بود، با «انتخاب» این اعتقاد که زندگی بدون رابطه‌ای عاشقانه - جنسی با یک مرد ارزشی ندارد، خود را شکنجه می‌داد. بسیاری از درها را به روی خود بسته بود از جمله خود را از لذت عمیق دوستی صمیمانه با دیگران محروم کرده بود. بخش عمدهٔ درمان این بیمار، به چالش طلبیدن آن اعتقاد اولیه بود: اینکه اگر جفتی نیابد هیچ است (دیدگاهی که همیشه خصوصاً برای زنان از سوی جامعه تقویت می‌شود) او در نهایت به این ادراک رسید که گرچه در برابر نقص جسمانی اش مسئولیتی ندارد، ولی مسئولیت کامل نوع منش اش نسبت به این نقص با اوست، نیز مسئولیت این تصمیم که به همان نظام اعتقادی اش که به خودخوارنگری شدید منجر شده بود وفادار بماند یا آن را رها کند.»
  • «زن چهل و چهار ساله‌ای که پزشک مسئول و با وجدانی بود، یک روز بعد از ظهر هنگام دعوا با همسرش کنترل از دستش خارج شد و ظرف‌ها را به سمت دیوار پرت کرد. وقتی دو روز بعد از این ماجرا به من مراجعه کرد به نظر می‌رسید شدیداً افسرده‌است و احساس گناه می‌کند. می‌خواستم به او دلداری بدهم و گفتم اینکه آدم گاهی کنترلش را از دست بدهد فاجعه نیست؛ ولی حرف مرا قطع کرد و گفت: «نه من احساس گناه نمی‌کنم، ولی پشیمانم که چرا تا چهل و چهار سالگی صبر کردم تا احساسات واقعی ام را نشان دهم».»
  • «آبراهام مزلو دو گونه عشق را توصیف می کندکه با این دو نوع انگیزه همساز و هماهنگ است: «کاستی» و «رشد». «عشق کاستی مدار» عشقی «خودخواهانه» یا «عشق - نیاز» است، در حالی که «عشق هستی مدار» (عشقی که بر پایه هستی و موجودیت دیگری بنا می‌شود)، «عشق عاری از نیاز» یا «عشق عاری از خودخواهی» است. «عشق هستی مدار» تملک گرا نیست و بیش از آنکه ناشی از نیاز باشد، حاصل تحسین و ستایش است، تجربه‌ای غنی تر، والاتر و ارزشمندتر از «عشق کاستی مدار» است. «عشق کاستی مدار» را می‌توان ارضا کرد، در حالیکه مفهوم ارضا برای «عشق هستی مدار» هیچ کاربردی ندارد. «عشق هستی مدار» کمترین میزان اضطراب-کینه را در خود جای می‌دهد. عاشقان هستی مدار، مستقل ترند، خودمختاری بیشتری دارند، کمتر حسود یا تهدید کننده‌اند، کمتر نیازمندند، ابراز علاقه در آنان کمتر است، ولی همزمان بیشتر مشتاقند به طرف مقابل خود در جهت خود شکوفایی یاری رسانند، از پیروزی‌های آن دیگری بیشتر احساس غرور می‌کنند، نوع دوست، گشاده‌دست و پرورنده‌اند. عشق هستی مدار در معنایی عمیق جفت را می‌آفریند، امکان خود باروری را فراهم می‌کند، احساس سزاوار عشق بودن را پدیدمی‌آورد و این هردو، رشد مداوم و پیوسته را تسریع می‌کند.»
    • روان‌درمانی اگزیستانسیال/مترجم: سپیده حبیب/ ص ۵۱۲[۲]

جستارهای وابسته

ویرایش

منابع

ویرایش

پیوند به بیرون

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ