اختر کیانوری
اختر کیانوری (متولد ۱۲۹۴ در بلده در شهرستان نور، مازندران - ۱۳۷۲ در لایپزیگ).[۱][۲] جزو اولین اعضای حزب کمونیست ایران، عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران، متخصص زنان شناخته شده، نویسنده کتاب پرورش کودکان پزشک و جراح بیمارستان دانشگاه لایپزیگ[۳] وی از بنیانگذاران جمعیت نسوان وطنخواه،[۴][۵][۶] تشکیلات دموکراتیک زنان ایران، جمعیت حمایت از کودک و شورای مادران و از رهبران و نماینده ایران در فدراسیون دموکراتیک بینالمللی زنان[۷][۸] بود.
گفتاوردها
ویرایش- همسر علی گلاویژ، خانواده مهدی کیهان، و چند آشنای باقی مانده از مهاجرت تلخ سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد، که همسایههای دوران مهاجرت او بودند، گهگاه تلفنی حال و روزش را جویا میشدند، و یکی از مهاجرین قدیمی آذربایجانی، که خانه اش فاصله چندانی با خانه او نداشت، گاه سری میزد و خریدی برایش میکرد.[۹]
- وقتی ما آمدیم لایپزیک، جنگ از این شهر یک ویرانه باقی گذاشته بود. آلمانها، در آن دوران بسیار سخت که اغلب چند خانواده را در یک آپارتمان جای داده بودند، این آپارتمان را دراختیار من و کامبخش گذاشتند. ساختمان بر اثر بمبارانها کمی کج شده بود و تا سالها بعد که نوبت تعمیر به این منطقه رسید؛ ساختمان ما مثل منارجنبان اصفهان کج بود! به طبری هم چند بلوک آنطرف تر یک آپارتمانی داده بودند که برایش بسیار کوچک بود، چون در طول روز همیشه دیدار کننده داشت و البته انبوهی هم کتاب که جا نداشت آنها را بچیند. بالاخره رفقای آلمانی یک انبار کوچک زیر سقف را که بالای آپارتمان طبری بود کمی تعمیر کردند و برای رفع این مشکل در اختیار او گذاشتند و او توانست لااقل به کتابهایش یک سر و سامانی بدهد و جائی برای نفس کشیدن خودش و مهمانهای روازنه اش باز کند. بعدها به مهدی کیهان هم همین نزدیکیها یک آپارتمان دادند و آنطرف تر به پورهرمزان و ملکه محمدی.[۱۰]
نمونهها از میان نامههای اختر کیانوری
ویرایش- از نامه آبان ۱۳۶۶:
"... بیچاره آذر شوهرش (احسان طبری) را دائم از این محل به آن محل میبرند. گاهی کرج، گاهی تهران، گاهی بیمارستان. هر دو هفته یا یک ماهی است که چشم بسته نزد "پرویز" (اسم احسان طبری در خانه) میبرند و البته حال شوهر چندان رضایت بخش نیست خود آذر نیز بی نهایت در بدبختی به سر میبرد و برای زندگی روزمره بافندگی میکند. چند روز پیش "آذین" فرزند w:احسان طبری:احسان طبری تلفن زد. از حال مادرش پرسیدم. گفت مادرش مریض شده و پزشک پس از تجزیه آزمایش خون به او گفتهاست که به دیابت مبتلا شدهاست. نمیدانم بیچاره با وضع سخت دوا و دکتر و غذا و بی پولی چه میکند؟..."[۱۱]
- از نامه سال ۱۳۶۷:
"... آذر طبری که در خانه تنها بود، حالش به هم میخورد و بیهوش میشود. او را به بیمارستان میبرند. تشخیص دادند که سرطان ریه است. در مهاجرت همه کس و همه چیزِ من بود. چقدر مایه تاسف و تالّم است که انسانی به این شریفی و فداکاری و از خودگذشتگی و بسیار فهمیده و باهوش و با استعداد و با ایمان در راهش بود)، اکنون به این روز بیفتد. اگر او نبود، پرویز[۱۲] به هیچ وجه نمیتوانست به این درجه از دانش برسد. همه بار زندگیِ سختِ مهاجرت، آن هم بعد از جنگ جهانی دوم بر دوش مقاوم و با محبت او بود. حالا هر هفته یا دو هفته (احسان طبری) را میآورند به دیدن او. البته از اتوبوس تا توی اتاقِ آذر کولش میکنند چون راه نمیتواند برود. موقعی که به او بیماری "آذر" را اطلاع داده بودند، زار زار گریسته بود…"[۱۳]
- از نامه ۷ تیر ۱۳۶۷:
"... آذرِ (طبری) عزیزِ من پس از یک دورهٔ کوتاهِ بیماری ما را وداع کرد. گویا همانطور که در حال بیهوشی بود در گذشتهاست چون سرطان به مغزش سرایت کردهاست…"[۱۴]
- از نامه ۲۹ تیر ۱۳۶۷:
"... باورم نمیشود که آن زن شجاع و مهربان و پاک و بی آلایش به این زودی ما را ترک کردهاست. بیچاره از زندگی جز زجر و بدبختی چیزی ندید. کودکی را در یتیمی و دربدری به سر برد و در نوجوانی گرچه خواستگارهای ثروتمند داشت، طبریِ جوانِ تهیدست را که با مادرش در یک اتاق کرایه ای به سر میبرد انتخاب کرد و در راهی که او طی میکرد شریک شد و از هیچ گونه فداکاری دریغ نورزید. حتی در مهاجرت که امکان تحصیل برایش موجود و استعداد هم داشت، برای خاطر شوهر و بچههایش امتناع ورزید و راه را برای شوهرش باز کرد تا به درجاتِ علمیِ بالا برسد. گرچه جز حقوق "پرویز" (اسم احسان طبری در خانه) عایدی دیگری نداشت، ولی همیشه با روی خندان از دوستان و رفقای شوهر به استقبال میکرد و همیشه دور میز شام و ناهارش یکی دو نفر نشسته و بحث میکردند. به همین دلیل همیشه مقروض بود و به قول معروف صورتش را با سیلی سرخ نگه میداشت. آن هم سالهای آخر عمرش که در بدر و بی خانمان و سرگردان در منازل این و آن به سر میبرد. دلم برای طبری بیچاره میسوزد میدانم بسیار رنج میکشد. او را برای سوم و هفتم و چهلم عزاداری به محل اعزام آورده بودند و چند ساعتی هر دفعه بین عزاداران بود. او در زندگی روزمره به کلی عاجز است و هیچ کاری حتی درست کردن یک چای از دستش بر نمیآید و دنبال پول درآوردن هم نیست و یک پول سیاه هم در زندگی ندارد واقعاً بیچاره شدهاست…"[۱۵]
- «از دوستت اخگر (رفعت محمدزاده کؤچری) پرسیده بودی. او از ایران با رفیقش [قبادی] از سرحد خراسان گذشت و پس از حبس شدن در سرحد شوروی و نجات از آنجا، او را فرستادند به شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان، آنجا آنها را خیلی بد پذیرایی کردند، منزل ندادند، و مدتی شبها در روی نیمکت باغ عمومی میخوابیدند. بعد از مدتی (نمیدانم چهقدر) به آنها منزل دادند. کار نداشت. بعد گویا به مدرسهٔ حزبی [محلی] گذاشتند؛ ولی [مشکلات رفیقش حسین قبادی] تأثیر در سرنوشتش داشت [...] با اقدامات کسان نیکخواه اخگر را [از حسین قبادی جدا کردند] و به مسکو منتقل کردند. آنجا چه میکرد، نمیدانم[...]».[۱۶]
منابع
ویرایش- ↑ ایران بین دو انقلاب توسط اروند آبراهامیان، صفحهٔ ۳۳۵
- ↑ اسم ثبت شده در شناسنامه و پاسپورت ایرانی
- ↑ مشارکتکنندگان ویکیگفتاورد، «Universitätsklinikum Leipzig»، ویکیگفتاورد de. (بازیابی در ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۴).
- ↑ :sociation of the Progressive Iranian Women, 1936 (Kanoun-e Banovan, Tags: Progressive Iranian Women, Category: Social , photo+text, https://iroon.com/ , October 05, 2013 - 07:14 PDT | Last Edited: October 05, 2013 - 07:14 PDT
- ↑ :sociation of the Progressive Iranian Women, 1936 (Kanoun-e Banovan, Tags: Progressive Iranian Women, Category: Social , photo+text, https://iroon.com/ , October 05, 2013 - 07:14 PDT | Last Edited: October 05, 2013 - 07:14 PDT
- ↑ Women's Liberation in Iran 1936, n 1315 Hedjri (Solar) circa 1936/7 photo+text
- ↑ مقاله سودای حزب پدر خوانده برای فریب قشرها گوناگون، روزنامه جوان
- ↑ Populism and Feminism in Iran: Women’s Struggle in a Male-Defined, By Haideh Moghissi, Page 44, OIW Democratic Organization of Iranian Women<ref
- ↑ همان.
- ↑ همان.
- ↑ تارنمای «به پیش» در خدمت به برگزاری کنگره مشترک سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) , به یاد آذر بینیاز - طبری، یکشنبه، اوت 25, 2019 - 21:36
- ↑ اسم احسان طبری در خانه
- ↑ همان.
- ↑ همان.
- ↑ همان.
- ↑ شیوا فرهمند راد از هنگامی که در مینسک (پایتخت بلاروس) بهسر میبردم با زندهیاد اختر کیانوری (۱۹۰۷–۱۹۹۳) (۱۲۸۶–۱۳۷۲)، که در لایپزیگ میزیست، نامهنگاری میکردم. هنگام نوشتن «با گامهای فاجعه» چند و چون زندگانی رفعت محمدزاده را در مهاجرت از او پرسیدم. خانم کیانوری در نامهای بدون تاریخ (مارس یا آوریل ۱۹۸۶) نوشت.
*گفتگو با تاریخ، نورالدین کیانوری، ۱۳۷۶