تخم هوس مکارید در خاکدان دنیا | |
نتوان عمارتی ساخت بر روی موج دریا |
عالَم همه سرابست بودی ندارد از خود | |
فانی شناسد او را چشمی که هست بینا |
تا دیده برگشایی یک مشت خاک بینی | |
گر خانهای بسازی بر روی سنگ خارا |
کو خسرو و سکندر کو کیقباد و جمشید | |
کو خاتم سلیمان کو تخت و تاخ دارا؟ |
بگذر ز باغ و بستان بگذر ز طاق و ایوان | |
ای کاروان مفلس بشناس آن سرا را |
تا همچو خر نمایی اندر خلاب دینی | |
چون عیسی مجرّد آهنگ کن به بالا |
غیر از وجوب واجب معدوم مطلق آمد | |
کونین اعتبار است هستی اوست پیدا |
بر خویش عاشقی تو نه بر خدای جاوید | |
وجهت چو یوسف آمد نفس تو شد زلیخا |
کوهی ز خود فنا شو جویای کبریا شو | |
آنجا مبر تن و جان کان باد هست پیدا[۱] |
* * *
سوختم پروانهسان از شمع رخسار شما | |
بازگشتم زدنه از لعل شکربار شما |
صد هزاران گل شکفت از باغ جانم هرطرف | |
تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما |
فتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع | |
ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما |
خود انالحق گفتی و خود را بدار آویختی | |
فاش دیدند جملهٔ بغداد اسرار شما |
حسن رویت جلوه میکرد و چشمت میخرید | |
خودفروشی بود دیدم نقد بازار شما |
خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی | |
واحد القهّار شد اثبات گفتار شما |
خون چکید از دیدهٔ کوهی چو ابر نوبهار | |
میخورد خون جگر از لعل خونخوار شما[۱] |
* * *
ذات و صفات در نظر عارفان یکی است | |
گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است |
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کائنات | |
پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است |
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی | |
بنگر به روی جمله که آن دلستان یکی است |
هر شئی به حمد حضرت الله ناطق است | |
بشنو که جمله را دل و چشم و زبان یکی است |
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد | |
منگر سیه سفید که پیر و جوان یکی است |
گفتند باد و آب روان عندلیب را | |
سرو سهی باغ و گل و بوستان یکی است |
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا | |
دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است[۱] |
* * *
هر که شد کشتهٔ شهوت نشود زندهٔ عشق | |
نرسد هیچ به وی دولت پایندهٔ عشق |
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد | |
تا چو خورشید شود زنده و تابندهٔ عشق |
چشم حق بین به جز از وجه خدا هیچ ندید | |
هر که را داد خدا دیدهٔ بینندهٔ عشق |
دیده بر دوز ز شهوت بگشا چشم خیال | |
بر حذر باش تو از غیرت پایندهٔ عشق |
شهوت و خواب و خورش قسم بهائم آمد | |
روح یک جانب از اینهاست چو شو بندهٔ عشق |
جمع چون خال به کنج لب خوبان نشود | |
دل که چون زلف بتان نیست پراکندهٔ عشق |
کوهی از شمع رخ یار چو پروانه بسوز | |
تا نگویند تو را عاشق ترسندهٔ عشق[۱] |
* * *
تا بر لب من نهاد آن دلبر لب | |
تا حشر مرا بماند بر کوثر لب |
تا طوطی نطق من درآید به سخن | |
لب بر لب من نهاد آن شکر لب[۱] |
* * *
حق را به یقین بدان که اندر دل ماست | |
در هر دو جهان وصال او حاصل ماست |
از روز ازل تا بآبد مادونهایم | |
ما وصل او شدیم و او واصل ماست[۱] |
* * *
ما روز ازل عاشق و مست آمدهایم | |
تا دور ابد جام به دست آمدهایم |
گر عاشق و مست و میپرستم بینی | |
عیبم نکنی روز الست آمدهایم[۱] |
* * *
هر جا که دلی است خونچکان میبینم | |
دیوانه زلف مهوشان میبینم |
او ذات یقین که در دو عالم فرد است | |
در دیدهٔ پاک مهوشان میبینم[۱] |
* * *
در علم فقر و فاقه کردیم وطن | |
جایی که نه جان گنجد و نه زحمت تن |
چون ما و منی بسوخت در آتش فقر | |
آنگاه به لطف گفت باز آی به من[۱] |
* * *
دیدیم و دویدیم به هر کوی بسی | |
در ملک خدا به جز خدا نیست کسی |
آن ماهلقا چو روی نیکو بنمود | |
گفتا نبود لایق هر بلهوسی[۱] |