سودای محال
شوریدهسری دارم و آشفتهخیالی | |
برجای نماندهست نه ذوقی و نه حالی |
مسکین دلم، آماجگه رنج و ملال است | |
هر روز غمی دارد و هر لحظه ملالی |
یک سال نوبدم ز غم آسوده به روزی | |
کی روز نشد خاطر من، شاد به سالی |
نه در پی این شام سیه صبح سپیدی | |
نه در پی این هجر دلازار وصالی |
افسوس که یا حسرت و افسوس سرآمد | |
دوران جوانی همه چون خواب و خیالی |
نه برد لبم لذتی از بوسهٔ یاری | |
نه دید دلم عشوهای از چشم غزالی |
آن کام که دل خواست نشد ممکنم از عمر | |
شد عمر گران بر سر سودای محالی |
از آه و فغان حاصلم این گشت صفایی | |
گر «مویه چو مویی شدم، از ناله چو نالی»[۱] |
ایران منی!
ای وطن! ای که تو میراث منی | |
زادگاه منی و باغ و گلستان منی |
دیده بر خاک دلاویز تو دارم شب و روز | |
که در آفاق جهان اختر تابان منی |
پدرانم همه در دامن تو رفته به خواب | |
قبلهگاه من و محبوب جوانان منی |
خاک و سنگ تو به چشم همه درُّ و گُهَر است | |
که امید من و گنجینهٔ شایان منی |
ای بسا خون عزیزان که به راه تو بریخت | |
شعلهٔ عشق دلاویز فروزان منی |
مهد اندیشه و شعر و ادب و ذوق و هنر | |
بارگاه خرد و دانش و عرفان منی |
سرزمینی که چو فردوسی طوسی پرورد | |
کشور حافظ و سعدی سخندان منی |
قرنها لطمه ز امواج حوادث دیدی | |
لیک چون مادر دلسوز، نگهبان منی |
نشود لحظهای از یاد تو غافل دل من | |
که به گیتی سبب فخر فراوان منی |
آنکه بدخواه تو باشد نفسی زنده مباد | |
که عزیز من و جان من و جانان منی |
تویی ای خاک گرامی، وطن و میهن من | |
بهتر از این نتوان گفت که:ایران منی![۱] |