ابوشکور بلخی

شاعر

ابوشکور بلخی،(زادهٔ نزدیک به ۳۰۰ (هجری)) از شعرای نام‌آوری سده چهارم هجری‌است که به زبان‌های فارسی و عربی شعر گفته‌است. از زندگی و بیشتر شعرهای او چیز چندانی به‌جای نمانده‌است. او همروزگار با سامانیان می‌زیسته‌است.

ابوشکور از مردم بلخ بوده و آفریننده مثنوی آفرین‌نامه بوده‌است. ابوشکور را شاعران سده‌های پس از او در کنار و رده شهید بلخی و رودکی ستوده‌اند.

دارای منبع ویرایش

آفرین‌نامه ویرایش

  • «مگر پیش بنشاندت روزگار// که به زور نیابی تو آموزگار»
  • «از اندازه برتر مبر دست خویش// فزون از گلیمت مکن پای پیش»
  • «بدان کوش تا زود دانا شوی// چو دانا شوی زود والا شوی// نه داناتر آنکس که والاتر است// که والاتر آنکس که داناتر است»
  • «بود پادشه مستحق‌تر کسی// که دارد نگه چیز و دارد بسی// اگر عام دارد بسی خواسته// بدان تا بود کارش آراسته»
  • «به دانش شود مرد پرهیزکار// چنین گفت آن بخرد هوشیار// که دانش ز تنگی پناه آورد// چو بی‌راه گردی به راه آورد»
  • «به نرمی برآرد بسی چیز مرد// که آن برنیاید به جنگ و نبرد»
  • «بیاموز هرچند بتوانیا// مگر خویشتن شاد گردانیا»
  • «تا بدانجا رسید دانش من// که بدانم همی که نادانم»
  • «ترا گر چه دانش به گردون رسد// ز دانای دیگر شنودن سزد// چه گفتند در داستان دراز// نباشد کس از رهنمون بی‌نیاز»
  • «جهان آب شورست چون بنگری// فزون تشنه‌ای گرچه بیشش خوری»
  • «چو از آشتی شادی آید به چنگ// خردمند هرگز نکوشد به جنگ»
  • «چو در دل نگنجدت راز کسان// کجا گنجد اندر دل دیگران»
  • «چو روباه را کشت خواهی، نگر// نخوانی به نامش مگر شیر نر»
  • «چه دینار و چه سنگ زیر زمی// هر آنگه کزو نایدت خرمی»
  • «خرامیدن کبک بینی به شخ// تو گویی ز دیبا فکنده‌ست نخ»
  • «خرد باد همواره سالار تو// مباد از جهان جز خرد یار تو// خردمند گوید که تایید و فر// به دانش به مردم رسد نه به زر// چو دانا شود مرد بخشنده کف// مرورا رسد بر حقیقت شرف// گهر گرچه بالا نه بیش از هنر// ز بهر هنر شد گرامی گهر// کسی کو به دانش برد روزگار// نه او یافه ماند نه آموزگار// جهان را به دانش توان یافتن// به دانش توان رشتن و تافتن»
  • «خرد بهتر از چشم و بینایی است// نه بینایی افزون ز دانایی است»
  • «خرد چون ندانی بیاموزدت// چو پژمرده گردی برافروزدت»
  • «خردمند باید که تدبیر خویش// کند با دل خویش صدبار بیش»
  • «خردمند داند که پاکی و شرم// درستی و رادی و گفتار نرم// بود خوی پاکان و خوی ملک// چه اندر زمین و چه اندر فلک»
  • «به دشمن برت استواری مباد// که دشمن درختی‌است تلخ از نهاد// درختی که تلخش بود گوهرا// اگر چرب و شیرین دهی مر ورا// همان میوه تلخت آرد پدید// از او چرب و شیرین نخواهی مزید»
  • «دو چشمت به فرزند روشن بود// اگر چند فرزندت دشمن بود// ز پیش پسر مرگ خواهد پدر// تو دشمن شنیدی زجان دوست تر»
  • «دو چیز انده از دل به بیرون برد// رخ دوست و آواز مرد خرد// بود دوست مر دوست را چون سپر// به از دوست مردم که باشد دگر// که مر دوست را جاودان پند دوست// به از گوهر ار چند گوهر نکوست»
  • «ز دریا همیشه گهر ناورند// یکی روز باشد که سر آورند»
  • «زدن مرد را تیغ بر تار خویش// به از باز گشتن ز گفتار خویش»
  • «ستد و داد مکن هرگز جز دستادست// که پسا دست خلاف آرد و الفت ببرد»
  • «سخن تا نگویی ترا زیردست// زبردست شد کز دهان تو جست»
  • «سخندان نگفت این سخن برفسوس// که دستی که نتوان بریدن ببوس»
  • «سخن کاندر او سود نه جز زیان// نباید که رانده شود بر زبان»
  • «سخن کز دهان ناهمایون جهد// چو ماری است کز خانه بیرون جهد// نگهدار ازو خویشتن چون سزد// که نزدیک‌تر را سبک‌تر گزد»
  • «سخن گرچه باشد گرانمایه‌تر// فرومایه گردد ز کم پایه‌تر// سخن کز دهان بزرگان رود// چو نیکو بود داستانی شود»
  • «شگفتی نباشد که گردد ز درد// سر سرو کوژ و گل سرخ زرد»
  • «شنیدم که آتش بود پادشاه// به نزدیک آتش که جوید پناه// تو دانی که بر درگه شهریار// بود خویشتن داشتن سخت کار// دل از هیبت شاه خیره شود// بدو چشم بیننده تیره شود// اگر پادشا را تو باشی پسر// همی ترس ازو گر ببایدت سر»
  • «شنیدم که باشد زبان و سخن// چو الماس بران و تیغ کهن// سخن بفکند منبر و دار را// ز سوراخ بیرون کشد مار را// سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد// سخن تلخ و شیرین و درمان و درد// بر هر سخن بازگویا رسد// چنان کاب دریا به دریا رسد»
  • «شنیدم که چیزی بود استوار// که او را نگهبان بود بی‌شمار// مگر راز، کانگاه پنهان بود// که او را یکی‌تن نگهبان بود»
  • «شود دوست از دوست آراسته// چو با ایمنی مردم از خواسته// همه چیز پیری پذیرد بدان// مگر دوستی کآن بماند جوان»
  • «کسی کو به نیکو سخن شاد نیست// بر او نیک و بد هرچه باشد یکی‌ست»
  • «کند دشمن آهوی کوچک بزرگ// به خرگوش تو بر نهد نام گرگ// چو دشمن بگفتن تواند همی// دروغی که بار است ماند همی// چه چاره‌ست با او بجز خامشی// ستیهندگی باشد از بیهشی»
  • «مار را هر چند بهتر پروری// چون یکی خشم آورد کیفر بری//سفله فعل مار دارد بی‌خلاف// جهد کن تا روی سفله ننگری»
  • «میلفنج دشمن که دشمن یکی// فزونست و دوست ار هزار اندکی»
  • «نه هرچه آید اندر دل ما گمان// بر آنگونه گردش کند آسمان»
  • «هر آن شمعی که ایزد بر فروزد// هر آنکش پف کند سبلت بسوزد»
  • «پشیمانی از کرده یک بار بس// هلاهل دوباره نخورده ست کس»
  • «درختی که خردک بود باغبان// بگرداند او را چو خواهد چنان// چو گردد کلان باز نتواندش// که از کژّی و خم بگرداندش»

درباره ابوشکور ویرایش

  • «از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی// بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی// گو بیایند و ببینند این شریف ایام را// تا کند هرگز شما را شاعری‌کردن کری»

پیوند به بیرون ویرایش

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ